آشفته حالم دوست جان، آشفته چون گیسوی تو
مست و خراب افتاده ام، چون نرگس جادوی تو
چون بچه ای کز عشق تنها سهم او نامادریست
می سوزم و می سازم عمری با سگان کوی تو
از شعر هم بد می شود حالم، چو در دیوانها
در هر غزل می خوانم از چشم تو و ابروی تو
این قصه ی امروز نه، دیروز نه، عمر است و من
عمری حکایت کرده ام هر روز با هر موی تو
مستم مسلمانم بکن، با ذوالفقار سرخوشت
این توبه ی بشکسته ام، آن مسجد ابروی تو
آشفته حالم دوست جان، آشفته و بی خانمان
گه خسته همچون بخت خود، گه تند همچون خوی تو
بی خانمان چون باد و بی راحت چو باران زیستم
تا بعد مردن چون کند، خاک من و زانوی تو
17/2/95 - تبریز