پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 478
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"14 جدید

فصل 56

صبح روز جمعه بود... خورشید با سحر تمرین ریاضی حل می کردند... مهرداد تازه از حمام آمده بود و سشوار می کشید... آقاجون با عمو محمود بیرون رفته بودند... مامان مهری هم ملحفه های شسته شده را روی نرده ها، توی بالکن پهن می کرد... صدای زنگ در آمد... مامان مهری به سوی در دوید... در را که باز کرد... فاطمه خانم... داخل شد... خورشید از پشت شیشه سرک کشید... با دیدن فاطمه خانم... قلبش تیر کشید و به اتاق پشتی دوید...
صدای مامان مهری که به فاطمه خانم تعارف می کرد « بیایید بالا » می آمد... معلوم بود فاطمه خانم به قصد خاصی می آید... زیرا که خیلی زود وارد خانه شد... سحر و خورشید در اتاق کناری پذیرایی، دست از تمرین حل کردن کشیده بودند و تمام تن، گوش بودند...
صدای فاطمه خانم آمد که گفت: « ببخشید تو رو خدا... روز جمعه ای مزاحم شدم... »
مامان مهری: « ای بابا، اختیار دارین فاطمه خانم... منزل خودتونه... تو رو خدا بفرمایین بالا بنشینین... »
فاطمه خانم: « نه... همین جا خوبه... مهری خانم... بیا بنشین، چند کلمه باهات حرف دارم... »
مامان مهری: « روزه اید؟! »
فاطمه خانم: « اگه خدا قبول کنه... راستی... خورشید جون خونه نیست؟ »
مهری: « چرا... هست... توی اون اتاق با سحر درس می خونن... »
مهرداد آهسته در زد و وارد اتاق خورشید و سحر شد و گفت: « این... چی می گه؟ »
خورشید یواشکی گفت: « نمی دونم!! »
مهرداد زیر لب غرغر کرد و از اتاق خارج شد...
فاطمه خانم: « راستش مهری خانم جون... امروز دیگه طاقتم تموم شد... اومدم رُک و پوست کنده با خودت حرف بزنم... اصلِ جریان چیه؟! »
مهری خانم با تعجب نگاهش کرد و گفت: « درباره ی چی حرف می زنین؟! »
فاطمه خانم: « درباره ی خورشید جون... »
مامان مهری: « خب؟! ... چی شده؟! »
فاطمه خانم: « راستش چند وقته اِن قدر خبرای جور واجور شنیدیم که پاک دیوونه شدیم... »
مامان مهری: « چی شنیدین؟! »
فاطمه خانم: « راستش شنیدیم... نامزدش کردین؟! »
مهری خانم لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: « بله... یه شیرینی خوردیم... ولی فعلاً جشن نگرفتیم!! »
فاطمه خانم که رنگ از رویش پریده بود گفت: « عقد کردین؟! »
مامان مهری: « نه... صیغه ی محرمیت خوندیم... واسه ی سه ماه »
فاطمه خانم که انگار غم دنیا را روی سرش ریخته اند با نگاه غم بارش به مامان مهری خیره شد و گفت: « پس حسام من چی؟! »
دل مهری خانم هوری پایین ریخت... خورشید که در اتاق پشتی گوش تیز کرده بود... با شنیدن این جمله شل شد و در جا نشست...
مهرداد دوباره در زد و با چهره ای پریده رنگ، وارد اتاق شد و خورشید را نگاهی انداخت... انگار می خواست بداند... این جمله چه بلایی سر خورشید آورده است؟! مهری خانم آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خود را نبازد...
بالاخره لب باز کرد و پرسید: « منظورتون چیه؟! ... مگه... واسه ی آقا حسام، فامیل فرزانه جون رو نامزد نکردین؟! »
فاطمه خانم: « نه والله!! ... اصلاً کار به اون جاها نکشید... !! من فقط به حسام پیشنهاد کردم که دختره رو ببینه...
راستش مهری خانم... می دونستم یه چیزی شده که حسام شبونه داره وسایلش رو جمع می کنه بره مشهد!! ... پدرم در اومد که زیر زبونش رو بکشم ببینم چه خبره... هیچی نگفت!! آخر دست به دامن ایمان شدم که اون هم با کلی اصرار و قسم و آیه، فقط گفت: « با خورشید بگو مگو کرده!! ... اما سر چی؟! نمی دونم!! »
من که خیلی تعجب کرده بودم گفتم آخه حسام که با خورشید حرف نمی زنه چه طوری بگو مگو کرده... آخه برای چی اصلاً... اما با این حال یه کم خیالم راحت شد، گفتم... چند روز می ره بعدش دوباره عشق و عاشقی کار خودش رو می کنه و برمی گرده... اما خبری نشد... تا این که... یه نفر به من گفت: « حسام، خورشیدُ با کسی دیده!! 
من که باور نکردم... همیشه فکر می کردم خورشید دلش پیش حسامه... عروسِ خودمه... خیلی به حسام التماس کردم که راستش رو بگه... بهش گفتم که چی شنیدم گفت دروغه، هیچ چیزی درباره خورشید نمی دونه... بهش گفتم پس برای این که خیالش راحت باشه میرم با مادرش صحبت می کنم... که یه دفعه عصبانی شد و گفت: « حق نداری این کارُ بکنی... از این حرفش دیگه شک کردم خبرایی هست و به من نمیگه... تا این که شب نیمه شعبان سر زده اومد خونه... ، خاله ی فرزانه اومده بود که با حامد برن کارهای ثبت نام دانشگاهش رو بکن... آخه این جا قبول شده... از شهرستان اومده بود برای خوابگاه و این حرفا... قرار بود بهمن ماه بره سر کلاس... من به حسام گفتم اگه می دونی خورشید کس دیگه ای رو می خواد... بگو... اگه این طوری که من شنیدم درست باشه... همین خاله ی فرزانه رو برات می گیرم... دختر خوبیه... همه جوره هم می شناسیمش... تو هم از تنهایی در میای... راستش خودم هم از حرفی که می زدم زیاد راضی نبودم فقط می خواستم ببینم نظرش درباره ی خورشید چیه؟! آخه هر وقت سر به سرش می گذاشتم اسم کسی رو براش می آوردم خیلی عصبانی می شد... اما اون شب که اینو گفتم... بچه ام سرشُ انداخت پایین و گفت: « هر کاری دوست دارین بکنین من حرفی ندارم... شبونه هم رفت... من توی دلم گفتم پس هر چی درباره ی خورشید شنیدم درست بوده، لابد حسام خودش بهتر می دونه که اینطوری حرف می زنه... فردای اون شب بهش زنگ زدم گفتم: « مادر اون چی بود دیشب گفتی؟! مگه تو خورشیدُ نمی خوای؟! »
گفت: « وقتی اون نمی خواد نه!! »
گفتم: « نمی خواد؟! تو رو نمی خواد؟! از کجا می دونی؟ »
گفت: « مطمئنم »
گفتم: « پس خودم میرم ازش می پرسم که باز گفت حق ندارم برم... »
گفت: « دیگه فکر خورشیدُ نمی کنم و این حرفا »، « گفتم: « پس اگه این طوریه... خودت رو اذیت نکن به فکر آینده ات باش » با خودم گفتم: « اگه بتونه کنار بیاد با این قضیه، حتماً با فرزانه درباره ی خاله اش حرف می زنم... با این که خودم دلم پیش خورشید بود اما دیگه بهش اصرار نکردم... تا خودش خوب فکرهاشو بکنه... هر چی بهش اصرار می کردم پاشو چند روز آخر هفته رو بیا، نمی اومد... تا این که دیشب زنگ زدم به گوشی اش جواب نمی داد... توی خوابگاه هم نبود... به ایمان زنگ زدم... دیدم بنده ی خدا هراسونه... می گفت: « یک نفر گفته خورشید عقد کرده... حسام خواب و خوراک نداره... مریض شده... چند بار بردنش درمانگاه... »
بعد فاطمه خانم بغضش ترکید و گریه کرد... و گفت: « مهری خانم این چه کاری بود کردی؟ مگه خورشید مال حسام نبود؟! مگه نمی دونستی چند ساله دل حسام این جاست... چرا دخترتُ بی خبر نامزد کردی؟! » و دوباره اشک ریخت و ادامه داد: « من همه اش دلم اون جاست... دل برگشت نداره بچه ام... هر چی میگم بیا، نمیاد. می خوام امروز بعدازظهر برم مشهد... »
گفتم: « اول بیام خودم ازتون بپرسم جریان واقعی چیه؟! این چیزایی که ما می شنویم درسته یا نه؟! » و بعد دوباره قطره ای اشک ریخت و سر تکان داد و گفت: « که می گین درسته!! »
مهری خانم که اشک توی چشم هایش پر شده بود نفسی کشید و گفت: « چرا حالا اومدی فاطمه خانم؟! حالا که دیگه کار از کار گذشته؟! چه قدر از این و اون بشنویم حسام خورشیدُ نمی خواد، حسام یواشکی عقد کرده؟! حسام اینطور حسام اونطور؟! من خودم شنیدم شما گفتین خورشید با پسرا دوست می شه حسام هم نمی خوادش!! »
که فاطمه خانم لب ها را به دندان گرفت و با دست راست محکم روی زانویش کوبید و گفت: « وای خدا مرگم بده... من کی همچین غلطی کردم؟! » 
مهری خانم: « تو رو خدا این طوری نگین... شما هم به ما حق بدین... ما هم آبرو داریم... وقتی این حرفا رو شنیدم گفتم دیگه حسام خورشیدُ نمی خواد!! این حرفا رو هم همه جا پخش کردن که به گوش ما برسه... !! از این حرفا که بگذریم... فاطمه خانم جون!! مگه ما چندین ساله همسایه نیستیم؟! مگه نمی گی چند ساله حسام خورشیدُ می خواد؟! خب؟! چرا الان می گین؟! ... چرا توی این چند سال یه قدم جلو نذاشتین... که ما هم تکلیفمون روشن بشه... این دو تا جوون هم این طوری نسوزند... این طوری حسرت همدیگه رو نکشند... الان دیگه من چی کار می تونم بکنم؟ پسر مردم امیدوار شده که خورشید همسر آینده اشه بهش محرم شده... درسته عقد نکردیم اما خب نامزدشه... خورشیدُ دوست داره با یه ذوق و شوقی در این خونه میاد که نمی تونیم دلش رو بشکنیم... و الا... حال و روز خورشیدم از قیافه اش پیداست... هر وقت نگاش می کنم آب می شم به خدا... می دونم دختره داره از بین می ره... فقط برای این که دلش پیش حسامه... اما خب الان دیگه چی کار می تونیم بکنیم... »
فاطمه خانم چشم های سرخش را پاک کرد و گفت: « اگه خورشید راضی نیست چرا محرمش کردین؟! مگه خورشید چند سالشه که اینطور عجله کردین؟ به خدا اگه ما هم پا پیش نمی ذاشتیم به خاطر این بود که حسام می گفت بذارید درسشُ بخونه... بذارین حداقل دیپلمش رو بگیره... »
مامان مهری: « خب پسره دست بردار نبود... وقتی بچه ام از اومدن حسام نا امید شد، دیدیم پسر خوبیه... جوونِ برازنده ایه دیگه قبول کردیم... خورشید خودش قبول کرد... ما که اصراری نداشتیم... می دونستم به خاطر این که از فکر و خیال حسام راحت بشه این کارُ کرده... »
فاطمه خانم: « کارتون اشتباه بوده... خورشید جوونه... نادونه... شاید روی لج و لجبازی همچین تصمیمی گرفته... شما چرا قبول کردین؟ »
مامان مهری فکری شد و با رنگی پریده از روی استیصال سری تکان داد و گفت: « به هر حال، این بچه ها... فدای ندونم کاری های ما شدن »
فاطمه خانم: « اینطوری نگین... خورشید همیشه برای ما عزیز بوده و هست تو رو خدا بیشتر فکر کنید حسام مثل پسر خودته... از بچگی می شناسینش با مهرداد توی یه مدرسه درس خونده... به همه چیز همدیگه آشنا هستیم نذارین خورشید مالِ غریبه ها بشه که نمی شناسین... تو رو خدا زود عقدش نکنین... بذارین بیشتر فکر کنه شاید دست از لجبازی برداره... اون پسره هم براش بهتره... شاید الان ناراحت بشه... اما وقتی خورشید نمی خواد توی زندگی اش بعدها صدمه می بینه... »
فاطمه خانم بعد از دوساعت صحبت کردن، بالاخره به زحمت از جا برخاست و رفت... مامان مهری ماند و یک دنیا ناراحتی... نمی دانست چه کند... احساس می کرد عجله کرده است و حالا راه دیگری ندارد... در اتاق را که باز کرد... خورشید را دید که از فرط گریه ی زیاد، دراز کشیده و سحر برایش آب قند درست می کنه...
مهرداد که از عصبانیت و ناراحتی سرخ شده بود زیر لب گفت: « بالاخره رفت؟ »
مامان مهری بی رمق نگاهش کرد و چیزی نگفت... کنار خورشید نشست و گفت: « خورشید؟! ... مادر چطوری؟! »
سحر: « مهری خانم هر چی می گم یه کم آب قند بخور برات خوبه می گه روزه ام... »
مامان مهری نگاهش کرد و گفت: « همه چی رو می سپارم به دست خدا... »
مهرداد: « به خدا به زور خودمُ کنترل کردم نیام بیرون... و الا می دونستم چی بهش بگم؟! »
مامان مهری: « اِ... یعنی چی؟ ... اونم مادره... چی کار کنه؟ »
مهرداد: « اتفاقاً خوشم میاد یه خورده حالِ این حسامه جا بیاد!! خیلی به خودش مطمئن بود...!! »
و بعد نگاهش به خورشید افتاد... که بی رمق نگاهش می کرد...
پرسید: « جوجو چطوره؟! »
خورشید لبخند کمرنگی زد... و اشک ریخت...
مامان: « همینه دیگه مادر... وقتی بزرگترها لب باز نمی کنند حرف بزنند وقتی امروز فردا می کنند همین می شه!! اگه حسام خودش یه کلمه به این بچه ( خورشید را نشان داد ) می گفت: منتظر من باش... خب این بچه این طوری عذاب نمی کشید!! بعد رو به سحر گفت: « سحر جون، تو یه وقت به خاطر حرفای محسن و هر کس دیگه ای، یواشکی نامزد نکنی... تو مال مهردادی!! ...»
سحر با حیرت به مهری خانم نگاه کرد و بعد به مهرداد... خورشید لبخند کمرنگی زد و به مهرداد خیره شد... مهرداد برای لحظه ای چنان سرخ شد که محکم به پیشانی اش زد و خندید...
سحر چنان لبخندی از ته دل روی لب هایش نشسته بود که حس می کرد تا آخر دنیا لبخندش نمی رود... خجالت کشیده بود اما خوشحال از نبودن در بلاتکلیفی خود را میان ابرها حس می کرد...
مهرداد: « مامان دست شما درد نکنه... شما چیز دیگه ای می گفتین چرا یهو به ما گیر دادین؟! »
مهری خانم لبخندی زد و گفت: « چی کار کنم مادر!! ترسیدم دیگه!! گفتم نکنه ما هم دیر بجنبیم، سحر از دستمون بپره... تو هم سر به بیابون بذاری... البته جلوی خودِ سحر جون می گم... اینو بدون تا درست تموم نشده و کارت مشخص نشده کاری برات نمی کنم!! » 
مهرداد خنده ی قشنگی روی لب آورد و به سحر نگاه کرد... خورشید نگاه عاشقانه ی مهرداد به سحر را دید و در دل گفت: «خوش به حالتون »... نمی دانست نگاهش به مهرداد چه قدر حسرت آلود است...
مهرداد نگاهش کرد... غافلگیر شد و لبخند زد... مهرداد چشمکی زد و برای این که خورشید را به حال و هوای فعلی اش برگرداند گفت: « کسری چه ترانه ای رو دوست داشت؟ ... گفتی چه آهنگی رو مدام می خونه؟! ... و بعد سعی کرد ادای کسری را در بیاورد: دست تو رو گرفتن چه حالِ خوبی داره... »
می خواست خورشید را به یاد کسری بیاندازد تا شاید حال و هوایش عوض شود... اما نگاه بی رمق خورشید نشان از بی تاثیر بودن اداهای مهرداد داشت... با شنیدن حرف های فاطمه خانم و وضعیت حسام، دلش به درد آمده بود... از مهرداد حرصی بود که باعث شده بود او تصمیم عجولانه ای بگیرد... با خود می گفت: « اگه مهرداد اون طوری رفتار نکرده بود... اگه با حسام حرف زده بود!! ... اگه اون طوری ازش نمی ترسیدم... هیچ وقت نمی ذاشتم کسری بیاد... آهسته از جا برخاست...
مامان مهری: « خورشید جان اگه حالت بده روزه ات رو بخور... »
خورشید: « نه مامان... خوبم... می رم توی حیاط هوایی بخورم... »
سحر: « صبر کن منم بیام... »
مهرداد با نگرانی به مامان مهری گفت: « مامان نذار روزه بگیره... به خدا داغونه!! »
مامان مهری نگاه غم دارش را به مهرداد دوخت و گفت: « می گی چی کارش کنم؟! برای سحر بیدارش نکنم، بی سحری می گیره... ای کاش می شد... ای کاش کسری نیومده بود!! کاش می شد یه جوری بهش بگیم... »
مهرداد: « چی بگیم؟! »
مامان مهری: « نمی دونم والله... کاش خودش یه جوری به هم می زد!! ... » مهرداد فکری کرد و ساکت ماند...

فصل 57 

مهرداد با شلوار جین و کت سرمه ای رنگ خوش مدلی، یک بار دیگر جلوی آینه ایستاد و دستی به موهایش کشید بعد انتهای ابروهایش را که رو به بالا بود کمی بالاتر داد و از آینه دل کند... خورشید نگاهش کرد و گفت: « آقا خوش تیپه کجا می ره؟ »
مهرداد ابروها را بالا انداخت و قیافه ای گرفت و گفت: « قرار دارم آبجی خانم!! »
خورشید: « اِ... دست شما درد نکنه... به سحر گفتی آماده بشه؟! »
مهرداد: « اونی که باید آماده بشه تا حالا شده!! زحمت نکش... »
خورشید: « اِ... باریک الله!! »
مهرداد: « کاری نداری؟! »
خورشید: « کجا می ری؟! »
مهرداد: « می رم بیرون زود میام... کاری داری؟ »
خورشید: « نه... حوصله ام سر رفته... »
مهرداد: « وقتی اومدم می برمت بیرون خوبه؟! »
خورشید: « زود بیا... »
مهرداد: « خداحافظ »
مهرداد که رفت خورشید به جای او، جلوی آینه ایستاد... گل سرش را باز کرد و دستی لابلای موهای لوله ای و فر خورده اش کشید... به خودش نگاه کرد... کسری به او گفته بود ( چرا ابروهاتُ یه کمی باریک نمی کنی؟!)
فوری به سراغ مامان مهری رفت... مامان مهری در آشپزخانه مشغول بود... با دیدن خورشید گفت: « خورشید جان اون کلم ها رو بشور... »
خورشید: « مامان... می شه ابروهامو یه کمی باریک کنی؟ »
مامان مهری: « دیگه چی؟! ... این حرفا چیه؟! مگه مدرسه نمی ری؟! »
خورشید: « یکی دو تا از بچه ها... »
مامان مهری: « اگه مدیر مدرسه هم اعلام کنه این کار آزاده!! من اجازه نمی دم... برو مادر کلم ها رو بشور، بذار جلوی آفتاب، آبش بره می خوام برات ترشی بذارم بخوری کیف کنی... »
خورشید: « کسری می گه ابروهات کمی باریک بشه خیلی بهتر می شه... »
مامان مهری: « به کسری بگو هنوز خیلی زوده!! ... هر وقت بردت اون وقت تو هم برو همه رو بتراش، اون راحت بشه!! »
خورشید: « چیه؟! دیگه طرفداریشُ نمی کنین!! »
مامان مهری: « آخه یعنی چی؟! شما الان باید به فکر چیزهای مهم تر باشین حرف های مهم تری بزنین... خیلی زود رسیدین به ابروها!! »
خورشید ابروها را بالا داد و سبد کلم ها را برداشت...
مامان مهری: « با دقت بشور دخترم... قربونت برم... کسری هم دیده تو خوشگلی، حسودیش شده می خواد زشتت کنه!! »
خورشید: « نه که خودش زشته؟! »
مامان مهری: « کاش زشت بود... مرد که نباید خوشگل باشه! »
خورشید: « اگه زشت بود که من قبولش نمی کردم »
مامان مهری: « اون اِن قدر پُر رو هست که اگه زشت هم بود کارش پیش می رفت!» 




فصل 58 

مهرداد روبروی کافی شاپ بزرگی که کسری آدرسش را داده بود پیاده شد و کرایه اش را حساب کرد و نگاهی به کافی شاپ انداخت... قد راست کرد و سر بالا گرفت و داخل کافی شاپ شد... کسری گوشه ی دنجی نشسته بود... دستی تکان داد تا مهرداد متوجه اش شود... مهرداد به سویش رفت و دست دادند... صندلی را عقب کشید و نشست و گفت: « خوبی؟ ببخش دیر شد... »
کسری: « نه... به موقع اومدی... منم تازه اومدم... قهوه سفارش بدم؟ »
مهرداد: « آره... خوبه!! (کسری به پیش خدمت اشاره کرد که قهوه بیاورد) »
کسری: « خب... چه خبر!!؟ همگی خوبن؟! »
مهرداد: « خوب!! »
کسری پوزخندی زد و فنجان قهوه اش را پیش کشید و گفت: « می دونی چیه مهرداد؟! ... راستش حدسش زیاد مشکل نیست که تو چرا خواستی منو ببینی!! با این حال دوست دارم خودت زودتر برام بازش کنی!! مهرداد از لحن آمرانه ی کسری خوشش نیامد و به یاد خورشید افتاد که می گفت: « کسری طوری حرف می زنه که من ناخواسته گوش می کنم! »
مهرداد لب ها را جمع کرد و ابروهایش در هم رفت... سینه صاف کرد و توی چشم های کسری خیره شد و گفت: « می خوام از زندگی خورشید بری بیرون... !! »
چند لحظه چشم در چشم، یکدیگر را نگاه کردند... کسری جدی شده بود... فنجان را روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد و گفت: « چرا باید این کارُ بکنم؟! »
مهرداد: « برای این که خورشید تو رو نمی خواد... برای این که دلش جای دیگه اییه!! »
کسری کمی مهرداد را نگاه کرد بعد نفس عمیقی کشید و گفت: « چرا حالا داری می گی؟ »
مهرداد: « ببین کسری!! ... شاید اگه سخت گیری من و برخورد بدم با خورشید نبود... تو هیچ وقت موفق نمی شدی نامزدش کنی... من باعث شدم که تو به خورشید  
گن کاسمارا  نزدیک تر بشی... یعنی رفتار نادرست من باعث شد... خورشید روی لج و لجبازی، ازدواج با تو رو پذیرفت... شاید شنیدن این حرفا برات خیلی سنگین باشه اما... اما هر کاری کردم نتونستم بیش از این با خودم کنار بیام... من دارم آب شدنِ لحظه به لحظه ی خورشید رو می بینم...
کسری تکیه به صندلی اش داد و گفت: « ببینم... خورشیدم از این قرار و مدارها اطلاع داره؟! »
مهرداد: « هیچ کس نمی دونه که من امروز قراره تو رو ببینم... هیچ کس هم نمی دونه چه تصمیمی دارم... »
کسری: « پس در این صورت من نمی تونم روی حساب حرف تو زندگی خودم رو خراب کنم... شاید خورشید خودش نخواد که از من جدا بشه...»
مهرداد: « کسری... تو که بچه نیستی من بخوام گولت بزنم... تا حالا چند تا کادو به خورشید دادی؟! ... چند تا انگشتر و گردن بند براش خریدی؟ شده ببینی یکی از این چیزها رو استفاده بکنه... ؟! تا حالا شده انگشتر نامزدی اتون رو توی انگشتش ببینی؟! از تو تعجب می کنم!! به نظر آدم زبل و زیرکی میای!! چه طور ممکنه به این چیزا توجه نکنی!! ... تا حالا گردن خورشید رو نگاه کردی؟ یه تسبیح آبی رنگ همیشه توی گردنشه یه تسبیح که ارزش مادی اش پیش گردن بندها و انگشتر هایی که تو بهش دادی هیچه!! ... اما هیچ وقت نشده درش بیاره... وقتی بهش دست می زنه... یا نگاهش می کنه... توی چشاش یه نیروی عجیبی می بینم... یه برقی که تموم نشدنیه... کسری...!! خورشید  
ساعت کاسیو مدل 554 کسِ دیگه ای رو دوست داره... کسی رو که نتونسته فراموش کنه... اون جرات این که نامزدی رو به هم بزنه نداره!!»
کسری اخم ها را در هم کشیده بود و به فنجان قهوه اش که سرد شده بود خیره مانده بود... لب گشود و گفت: « من همه ی این ها رو خودم می دونستم!! یه چیز جدیدتر بگو...!!»
مهرداد عصبانی شد و گفت: « تو می دونستی و داری ادامه می دی؟؟! می خوای زجر کُشِش کنی!؟»
کسری: « نه... می خوام مال من باشه فقط همین!! ... در ثانی می دونم که پسره... بی خیالش شده!»
مهرداد عصبانی شد و گفت: « کاملاً در اشتباهی!! اون عاشق خورشیده، مالِ الان و 6 ماه و یک سال پیش هم نیست... مربوط به سال هاست... اون سال هاست که عاشق خورشیده!! »
کسری: « آهان... پس عاشق دل خسته برگشته دنبال عشقش؟! »
مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت: « آره... اون زنده به وجود خورشیده...» 
کسری که آتش غضب و کینه از نگاهش زبانه می کشید گفت: « درباره ی من چی فکر می کنی؟! منو یه احمق فرض کردی؟!»
مهرداد لب ها را جمع کرد و بعد فکری کرد و گفت: « من فقط می خوام هم تو، هم خورشید از زندگی اتون لذت ببرید... خیلی آسونه به خواسته ی اون توجه نکنی و به زور با خودت همراهش کنی... اما اصلاً لذت بخش نیست... توی گیر و دار کش مکش با اون خودت هم نابود می شی...»
کسری: « زندگی برای من همیشه لذت بخش بوده و هست... من هر چی که تا به حال خواستم به دست آوُردَم...»
مهرداد: « اما خورشید هر چیزی نیست... اون همه چیز و همه کسِ منه... زجر کشیدنش، نگاه بی روحش، آه کشیدنش، گریه های یواشکی اش، داغونم می کنه... تو چه طوری می گی دوستش داری و این چیزها رو نمی فهمی!!» 
کسری لب زیرین را به دندان گرفته بود و با ابروهای در هم کشیده به مهرداد خیره شده بود... لب گشود و گفت: « چون... لیاقت خورشید بیش از این حرفاست نمی ذارم اسیر آدم های یه لا قبا بشه!! این روزا تموم می شه... عاشقی از سرش می پره... بعد هم عاشق من می شه... همین حالا هم عاشق منه!! وقتی پیش منه اصلاً اونطوری که تو حرف می زنی نیست... تمام لحظه ها رو با خوشی و خنده می گذرونیم... از این که کادوی منو نگه داره و استفاده نکنه... هم ناراحت نمی شم... من اصراری روی انگشتر به دست کردنش ندارم... اون هر طور که دوست داره می تونه زندگی کنه... حتی می تونه در کنار من خاطره ی اولین عشقش رو توی دلش حفظ کنه!!؟ »
مهرداد با ناباوری نگاهش می کرد... به هیچ یک از حرف های او اطمینان نداشت... گفت: « پس بدست آوردن دل خورشید نیست که تو رو پای بند اون کرده!! ... به دست آوردن جسمشه!!» کسری با بی تفاوتی چانه بالا انداخت و گفت: « من اون طوری که دوست دارم زندگی می کنم فکرهای این و اون هم برام هیچ اهمینی نداره... در مورد خورشید هم باید بگم... بهش همه چی میدم... و از همه بیشتر، عشق میدم... این طوری فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد...»
مهرداد: « بیش از چیزی که فکر می کردم خودخواهی!!»
کسری خندید و گفت: « تو فکر می کنی اگه الان خورشید این جا بود و حرفای ما رو می شنید چی می گفت؟! راضی می شد که منو رها کنه بره دنبال اون پسره؟! کافی بود فقط نگاش کنم!! همین!!»
مهرداد با عصبانیت به کسری خیره شده بود... حالا به حرف های خورشید در خصوص افسون نگاه کسری فکر می کرد... پس کسری می دانست رفتارش چه تاثیری روی خورشید دارد... از او متنفر بود...
کسری: « قهوه ات سرد شد... یکی دیگه می خوای؟!»
مهرداد با خشمِ تمام نگاهش می کرد... جوابی نداد... کسری باز پیش خدمت را صدا کردو گفت: « یه قهوه لطفاً» بعد از دقایقی، پیش خدمت قهوه را گذاشت و فنجان های قبلی را برداشت... مهرداد که به شدت عصبانی بود و سعی داشت خود را کنترل کند... پرسید: « خب؟ ... حالا چی کار می کنی؟!»
کسری کمی از قهوه اش را نوشید و بعد گفت: « می دونی مهرداد! تو از اون آدمایی هستی که گاهی دچار فراموشی می شن!! ... الان هم فراموش کردی که جوجوی شما... دیگه نامزد منه!! ... من عادت ندارم وقتی رو یه چیزی سرمایه گذاری کردم به این سادگی ها از دستش بدم...»
مهرداد جوش آورد و در حالی که سعی می کرد صدایش به فریاد تبدیل نشود سرش را به او نزدیک کرد و گفت: « هی عوضی!! ... خورشیدِ من چیز نیست!! یه بار بهت گفتم!! اون همه کسِ منه!! ... اینو بفهم...»
کسری: « خیله خب... خیله خب!! آروم باش... و دوباره به یکی از خدمت کارها اشاره کرد و گفت: « یک لیوان آب لطفاً»
لیوان آب روی میز نشست آن را به سوی مهرداد هل داد و گفت: « یه کم بخور... برات خوبه...» مهرداد لیوان را برداشت و تا ته سر کشید... نفس عمیقی کشید و به صندلیش تکیه زد... کسری لبخندی زد و نگاهش روی مهرداد ثابت ماند... گفت: « تو از من چی می خوای؟!»
مهرداد: « من همون اول گفتم... می خوام که از زندگی خورشید برای همیشه بری بیرون...»
کسری: « اگه این قدر از من بدت میاد حرفی نیست... اما اجازه بده... خودِ خورشید تصمیم بگیره... من فرصت می خوام...»
مهرداد: « چه قدر...؟!» کسری: « تا یک ماه آینده!!»
مهرداد: « می خوای سعی کنی به خودت وابستش کنی؟!»
کسری: « حالا!!»
مهرداد لب ها را روی هم فشرد و گفت: « پس فقط حق داری بیای خونه ی ما دیگه اجازه نمی دم اونو جایی ببری!! خدا می دونه اگه بلایی سرش بیاری یا تهدیدش کنی چه بلایی سرت می یارم!!»
کسری: « گفتم که... تو دچار فراموشی می شی... اون دشمن من نیست... عشق منه!!»
مهرداد: « من دیگه خورشید نیستم که با این حرفات خام بشم... من توی نگاه کثیف تو همه چی می بینم الا عشق!!»
و بعد صندلی اش را عقب داد و بدون خداحافظی او را ترک کرد... کسری مثل بادکنکی که سوزن به آن خورده باشد ته نشین شده بود... قهوه اش را برداشت و آهسته به لب ها نزدیک کرد... خیره به دری که مهرداد از آن خارج شده بود ماند... فراموش کرد قهوه اش را بخورد... لب ها را با حرص و نامحسوس می جوید... از مهرداد متنفر بود... دلش می خواست به بدترین روش از او انتقام بگیرد... گوشی اش زنگ خورد با اکراه جواب داد: « بله... »
صدای مادرش بود که گفت: « الو کسری... چی شد؟! امشب همه چی آماده است!! می یاریش؟»
کسری: « نه... فعلاً که همه چی خراب شده!»
مادر: « بابات حرفی زده؟» کسری: « نه...»
مادر: « ببین من دیگه از فردا وقت این کارُ ندارم ها!! امشب شد شد نشد دیگه روی من حساب نکن... خودم به اندازه ی کافی کار دارم.»
کسری: « ماکان زنگ زد؟!»
مادر: « آره... گفت تا آخر همین هفته کاراتونُ روبراه کنید... کسری بالاخره می خوای چی کنی؟! همراه ما میای یا نه؟!»
کسری: « نمی شه... من بعد از شما میام...»
مادر: « راستی برادر بزرگ این دختره... باز پاشده رفته شرکت بابات اینا... بابات می گفت اینو دیگه نمی دونم چی کار کنم... هر روز از یه نفر پرس و جو می کنه!!»
کسری پوزخندی زد و گفت: « خب عزیز دلم نگران خواهر کوچولوشه!!»
مادر: « من که نفهمیدم تو این گدا گودله ها رو از کجا پیدا کردی!! به هر حال وقتی نداری زودتر بجنب ماکان منتظرمونه!!»
کسری: « باشه باشه... امشب که هستید...»
مادر: « آره دیگه... اما از فردا باید دست به کار بشیم...»
کسری خداحافظی کرد و نگاهی به قهوه ی سردش انداخت...
مهرداد همان طور که به سوی کتاب خانه ی ملی برای دریافت چند کتاب می رفت در دل با خودش حرف می زد... ( خدایا مواظب خورشید باش... اون هنوز بچه است!!)
تلفنش زنگ خورد... ایمان بود که گفت: « الو... مهرداد؟!»
مهرداد: « سلام ایمان چه طوری؟!»
ایمان: « چه خبر؟! باهاش حرف زدی؟»
مهرداد: « آره... اما لعنتی زیرک تر از این حرفاست!! قبول نمی کنه...»
ایمان: « با خورشید حرف بزن...»
مهرداد: « خورشید نمی تونه... از اول رضایتش رو اعلام کرده الآن دیگه زیر حرفش نمی زنه...»
ایمان: « بهش گفتی جریان اینا چی بوده؟!»
مهرداد: « خودش می دونست!! ... اما با این حال گفت بهش فرصت بدم تا ماه آینده...»
ایمان: « می خواد به... خورشید خانم بگه؟!»
مهرداد: « نمی دونم... شاید می خواد از جانب خورشید مطمئن باشه... شایدم... می خواد... نمی دونم...»
ایمان: « مهرداد... با حسام حرف بزن... حالش اصلاً خوب نیست...»
مهرداد: « باشه بعداً...» 
ایمان: « قربونت... خداحافظ» 
مهرداد: « خداحافظ »

فصل 59 

عمو محمود و خاله سیمین و پری،افطاری مهمانشان بودند... خاله سیمین و مامان مهری توی اتاق پذیرایی کنار هم پچ پچ می کردند....
خاله سیمین: « مهری... خانواده دامادت دعوتتون نکردن؟! »
مامان مهری: « نه والله!!.... منم همه اش منتظر بودم... می گم اینا نمی خوان یه کم بیشتر آشنا بشیم؟! رفت و آمدی بکنیم؟ »
خاله سیمین: « یعنی خورشید هم خونه شون نرفته؟ »
مامان مهری: « کسری خودش چند بار گفته خورشیدُ ببره خونه اشون... اما من گفتم یه وقتِ مناسب تر!! انشاءالله!!... گفتم بلکه دعوتمون کُنَن!!... اما انگار نه انگار!! مادرش حتی یه زنگ نمی زنه اینجا... فقط خدا حلال کنه!! یه بار زنگ زد... اونم... کسری اینجا بود کارش داشتن زنگ زدن که زودتر بره خونه!! همین!! »
خاله سیمین: « پس.... بذار حداقل خورشید بره خونه زندگیشونُ از نزدیک ببینه... لابد می خوای این سه ماهه رو همینطوری بگذرونن؟! »
مامان مهری: « به خدا خودم هم نمی دونم!!... سیمین تو که غریبه نیستی از وقتی مادر حسام اومده اون حرفا رو زده حالم اصلا خوب نیس.... یه خورده دل چرکین شدم.... منتظر یه بهانه ام که از کسری بیچاره ایراد بگیرم.... اما این پسره چه قدر آقا منش رفتار می کنه...، در کُل پسر بدی نیست....»
خاله سیمین: « خورشید بعد از اومدنِ مادر حسام، اخلاقش عوض نشد؟ »
مامان مهری: « خورشید که طفلک اصلا نمی دونه چی کار داره می کنه.... دلش جای دیگه است و یه نامزد هم داره.... که خب باید به دل اون هم راه بیاد...»
خاله سیمین: « آخه چرا این همه عجله کردی مهری؟ »
مهری خانم: « از دست حسام حرصی بودم به خدا...!! والا نمی دادمش!! »
خاله سیمین: « بازم تحقیق کنین... ببینین اگه واقعا خوبه عقد کنید...»
مامان مهری: « تو چی می گی سیمین؟ »
خاله سیمین: « چی بگم؟!.. من دلم می خواد خورشید با شادی و خوشی عروس بشه... خوشبخت بشه...»
مامان مهری: « خدا از دهنت بشنوه.... به خدا من و حسین آقا دق کردیم بسکه تو این یک ماه که نامزدن، فکر و خیال کردیم...»
پری و خورشید توی زیر زمین بودند... هوای سرد زیرزمین با حرف های داغشان گرم می شد...
پری: « یعنی با مهرداد ربطه اش بهتر نشده؟ »
خورشید: « از مهرداد بیزاره!!.. مهرداد هم از اون!! »
پری: « ولش کن... حرصِ این چیزا رو نخور، بالاخره به همدیگه عادت می کنن! »
خورشید: « دیگه نمی دونم به چی فکر کنم به چی فکر نکنم!! »
پری: « از حسام خبر داری؟! »
خورشید: « نه هیچی... می دونی پری... انگار روزها هم کُند می گذرن....هم تند!! از دوره محرمیت فقط دو ماه مونده... »
پری: « نمی خوای عقد کنی؟! »
خورشید: « اگه می تونستم... نه!! »
پری: « باریک الله... چه با صراحت!!... قبلا می گفتی نمی دونم!! »
خورشید: « آخه... حالا دیگه می دونم!! »
پری: « لابد از وقتی مادرِ حسام اون حرفا رو زده!! »
خورشید: « خب... می دونی بی تاثیر نبوده... اما راستش... از خصوصیات اخلاقی کسری هم زیاد راضی نیستم... »
پری: « تو که خیلی تعریفش رو می کردی!! »
خورشید: « بعضی چیزا هست که آدم اولش فکر نمی کنه خیلی مهم باشه!! »
پری: « مثلاً؟! »
خورشید: « من به مامان اینا نگفتم که کسری نه نماز می خونه نه روزه می گیره... تازه منو هم مسخره می کنه!!... می ترسم بعدها باهاش مشکل داشته باشم... درباره ی خانواده اش هم چیز زیادی نمی دونم... هر چی ازش می پرسم مادرش یا پدرش راجع به من چی می گن؟! نظرشون چیه؟! ... جواب درست و حسابی نمی ده... می گه من اجازه نمی دم کسی درباره ی تو حرف بزنه!! ... می گم اما پدر مادرت فرق می کنن میگه اونا تو رو دوست دارن!! ... اما دریغ از یه تلفن!! »
پری: « خب... شما اونا رو دعوت کنید. »
خورشید: « به مامان مهری گفتم!! اما مامان میگه اول اونا باید دعوت کنن!! »
پری: « خب لابد بلد نیستن!! تو به کسری بگو که مادرش باید دعوتت کنه!! »
خورشید: « چند بار خواستم بگم... !! اما آخه پری تو باور می کنی پدر و مادرش این چیزهای پیش پا افتاده رو بلد نباشن؟! بی خودی خودمُ سبک کنم؟! شاید دوست ندارن برم اون جا!! کسری خیلی اصرار می کنه اما... نمی خوام پدر و مادرش نباشن... می خوام برای اولین بار همراه خانواده ام برم، خیلی رسمی!! »
پری خندید و گفت: « خیله خب خانم رسمی زیاد سخت نگیر... من که می دونم همه ی دردت چیه؟! داری دنبال بهونه می گردی!! »
خورشید که نگاهش پر از تردید و نگرانی بود گفت: « نمی دونم... !! شاید!! »
پری: « خودش چه طوره؟! اخلاقش؟! »
خورشید لبخندی زد و گفت: « خودش خوبه... مهربونه... ژست هاش عالیه!! ... لباس پوشیدنش عالی!! حرف زدنش... اما یه جوری به نظرم می یاد انگار همه اش داره فیلم بازی می کنه... »
پری: « این دیگه امکان نداره... فیلم بازی کردن یه روز!! دو روز!! نه این همه مدت!! هر کس خصوصیاتی داره... اونم این طوریه!! بعضی از آدما به این سادگی ها درونشون رو به کسی نشون نمی دن... نه از رازهاشون حرف می زنن نه از آرزوهاشون... نه از بچگی اشون... نه از خانواده اشون اما بالاخره یه نفر هست که اون قدر باهاش صمیمی بشن که باهاش از همه ی این ها حرف بزنن... »
خورشید: « آره... اما کسی رو می خواد که عاشق باشه... کسی که عاشقه صبر و حوصله اش هم زیاده... من اما می خوام که... زودتر تکلیفم رو بدونم... پری... »
خورشید بغض کرد... انگار دیگر از پنهان کردن احساساتش خسته شده بود... گفت: « پری... من اشتباه کردم... هم خودم و بیچاره کردم هم کسری رو!!... دلم نمی خواد باهاش ازدواج کنم... اما... خیلی باهاش رو درواسی دارم... هیچ وقت نمی تونم حرف دلم رو بهش بگم... می ترسم دلشکسته بشه... پری... دعا کن خودش نخواد!! »
پری که خودش می دانست خورشید گرفتار دو دلی و بحران بدی شده است، سعی کرد او را آرام کند...
پری: « ببین خورشید تو همیشه کار خودت رو کردی هیچ وقت به راهنمایی کسی توجه نکردی... نمی خوام سرزنشت کنم آ !! ... اما چه قدر من و سحر بهت گفتیم جریان کسری رو زودتر به مهرداد یا مامان اینا بگو!! ؟ خودت گفتی نه!! بگم که چی بشه!! اگه همون وقت به مهرداد گفته بودی، بدون این که کسی متوجه بشه مهرداد جریان رو تموم می کرد!! حالا هم... بدون این که عاشقش باشی بهش جواب مثبت دادی... یعنی در واقع... مجبور شدی!! ... به خاطر فکرهای ابلهانه ی خودت این کارُ کردی!! اگه یه کم صبر می کردی چی می شد؟! ترسیدی همه بگن حسام ازدواج کرد و خورشید توی خونه مونده؟! ... بازم دیر نشده... الان هم هیچ کس به جز خودت نمی تونه بهت کمک کنه... باید خوب فکراتو بکنی و یک تصمیم درست بگیری... حتی اگه شده خودت بشینی و با کسری حرف بزنی و بهش بگی که نمی خوای باهاش ازدواج کنی... می خوای که نامزدیت رو به هم بزنی!! »
خورشید: « گفتنش واسه تو آسونه!! »
پری: « می دونم برات سخته... اما خورشید این بهتره که حالا بهش بگی... وقتی ازدواج کنی دیگه باید بسوزی و بسازی... شاید خیلی هم پسر خوبی باشه اما وقتی تو این همه تردید داری... فکر نمی کنم بعداً هم احساس خوشبختی بکنی... می دونی مهم ترین چیزی که باعث شک تو می شه چیه؟! ... اینه که تازه فهمیدی حسام چه قدر تو رو می خواسته!! همین برات کافیه... !! که یه عمر حسرت بکشی... خورشید ترس رو کنار بذار... حرف دلت رو به کسری بگو... خودت رو، از این همه عذاب و تردید نجات بده... خورشید به نقطه ای خیره بود و به حرف های پری فکر می کرد... می دانست پری هر چه می گوید درست است... همه ی حرف هایش را قبول داشت... اما همین که به کسری فکر می کرد... به این که باید رو در روی او شود و بگوید که نمی خواهدش... ته دلش شور می زد و نگران می شد... از عکس العمل او می ترسید... از این که نکند کینه اش را به دل بگیرد و بعدها برایش دردسر درست کند... با این همه... به قول پری باید بیشتر فکر می کرد... باید ترس و نگرانی را کنار می گذاشت... باید حرف دلش را می زد...



فصل 60 

همان طور که مهرداد خواسته بود کسری چند روزی از بیرون بردن خورشید، صرف نظر کرد... تا حساسیت مهرداد کمتر شود... سعی می کرد بیشتر تلفنی احوال خورشید را جویا شود... اما با هر تلفن از خورشید می خواست که بدون مشکوک کردن مهرداد، بیرون قراری بگذارند و همدیگر را ملاقات کنند... برای خورشید سخت بود که در برابر اصرارهای کسری بهانه بیاورد... و سخت تر آن که بتواند مهرداد را راضی کند... چه برسد به آن که بخواهد مهرداد را گول بزند... کلافه وخسته از همه ی ناملایمات و فشارها، سکوت کرده بود و نمی دانست تا کجا می تواند دوام بیاورد...
کسری در اتومبیلش منتظر بود... خورشید  خداحافظی کرد و به سوی اتومبیل او رفت... بعد از دقایقی، به سوی خانه حرکت کردند...
کسری موسیقی ملایمی گذاشته بود و کمتر از همیشه حرف می زد... خورشید در سکوت به موسیقی گوش می داد و در افکارش غوطه ور بود... با شنیدن هر آهنگ یا ترانه ای ناخواسته به یاد گذشته ها می افتاد... گاه لبخندی بی رمق روی لب هایش می نشست و گاه اشک به چشمانش هجوم می آورد...
کسری: « خورشید خانم... کجایی؟! »
خورشید که تازه به خود آمده بود لبخندی عجولانه زد و گفت: « همین جام... »
کسری: « امروز خیلی خوشگل شدی خورشید خانم! »
خورشید لبخندی بی حال زد و گفت: « مرسی... »
برای خورشید عجیب بود که کسری هیچ وقت پی به روحیه ی داغون او نمی برد شاید هم برایش اهمیتی نداشت که چه چیزهایی خورشید را اینطور افسرده و بی قرار کرده...
کسری: « امروزم روزه ای؟! »
خورشید: « آره... دیگه چیزی نمونده تموم بشه... فقط دو روز مونده »
کسری: « خدا رو شکر... !! دیگه کم کم تحملم داره تموم می شه!! »
خورشید: « چرا؟! تو که روزه نمی گیری... »
کسری: « نه برای خودم!! برای این که نتونستم توی این مدت با خیال راحت یه جا بریم و با هم یه چیزی بخوریم... اما... عیب نداره... این دیگه تجربه شده واسم... که بعدها اجازه ندم تو هم روزه بگیری... چون من خیلی حوصله ام سر می ره!! »
خورشید پوزخندی زد و گفت: « برای روزه گرفتن کسی از کسی اجازه نمی گیره! »
کسری جدی نگاهش کرد و پوزخندی زد...
هر چه بیشتر می گذشت خود را از کسری دورتر حس می کرد... نه از حرف هایش سر در می آورد نه از رفتارش... نه از ژست هایش!! نمی دانست چرا دیگر اَداهای او را دوست ندارد!! ... نمی دانست چرا این همه او را دور از خود حس می کند!!
کسری برای عوض کردن حال و هوای خورشید، ترانه ی ملایمی گذاشت... 

تو نشنیدی... صدات کردم
نمی دیدی... نگات کردم 
ازت خواستم... نفهمیدی
چی می خواستم؟ ... نپرسیدی 
تو دنیای خودت بودی و می رفتی
تو دایم زیر لب چیزی رو می گفتی
تو روی آسمون ها در سفر بودی 
همه اش آشفته و آسیمه سر بودی
حالا از من می پرسی، من کجا بودم
مگه یه لحظه من، از تو جدا بودم؟

خورشید دیگر آن جا نبود. با شنیدن هر کلمه چهره و یاد حسام پُررنگ تر از قبل بر دلش چنگ می زد... دلش می خواست برای لحظه ای قدرتی پیدا می کرد و همه چیز را در هم می کوبید... و فرار می کرد... آن قدر می رفت تا از همه دور می شد و به حسام نزدیک...!!
اشک هایش بی اختیار روی صورتش لیز می خوردند... و او سعی داشت کسری متوجه نشود... اما با فریاد کسری فهمید تلاشش بیهوده بوده...
کسری عصبانی شد و به خروش آمد، صدای ترانه را قطع کرد... و گفت: « نه خیر،!! مثل این که من هر کاری بکنم آخرش به ضرر خودم تموم می شه!! ... واسه چی گریه می کنی؟! ... »
خورشید دستپاچه شد و در حالی که دستی به صورتش می کشید گفت: « هیچی یه لحظه... به یاد یکی از دوستام افتادم... که خیلی این ترانه رو دوست داشت »
کسری: « با این که دروغگوی خوبی نیستی اما باشه... من باور می کنم!! »
قلب خورشید تند تند می زد و هنوز به حال خودش بر تگشته بود... چه زندگیِ نکبتی شده بود!! چه لحظات کُشنده ای!! ...
کسری همان طور که با عصبانیت فقط جلو را نگاه می کرد گفت: « دیگه باید از این وضعیت خلاص بشیم... هر دومون!! »
خورشید: « منظورت چیه؟! »
کسری: « عجله نکن عزیزم!! خیلی زود متوجه می شی... »
اتومبیل کسری سرِ کوچه ی خورشید اینا نگه داشت...
خورشید: « نمی یای خونه؟! »
کسری پوزخندی زد و گفت: « اِ... ؟! تعارفم بلدی؟! »
خورشید لبخند بی رنگی زد و گفت: « هنوز ناراحتی؟! »
کسری: « آره... ناراحتم... »
خورشید فکری کرد و گفت: « کسری... می دونم ناراحتت کردم... می دونم همه ی کارام... رفتارم... تو رو اذیت می کنه... اما... به خدا دست خودم نیست... تو وضعیت منو خیلی خوب می دونی... راستش نمی خوام بهت دروغ بگم... کسری... تو با من هیچ وقت خوشبخت نمی شی... خواهش می کنم... این نامزدی و این ماجرا رو تمومش کن و برو دنبال زندگیت... »
نمی دانست با کدام جرات این حرف ها را زده است اما حقیقت داشت او بالاخره حرف دلش را زده بود!! و خودش از این همه گستاخی به هیجان آمده بود!!
کسری با حیرت نگاهش را به او دوخته بود... عاقبت لب باز کرد و گفت: « به مامان اینا سلام برسون... فردا افطاری خونه ی ما دعوتی!! بعد از ظهر میام دنبالت...
خورشید سر کوچه از اتومبیل پیاده شد و افتان و خیزان به سوی خانه رفت... حس می کرد هیچ حسی ندارد... افسرده و بی حال با خود گفت: « خدایا... چی کار کنم؟! »





"♥کســـی می آیــد♥"13 جدید
نوشته شده در 3 خرداد 1395
بازدید : 455
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"13 جدید

فصل 51

مهران زنگ زده بود: « آقاجون... من چیز زیادی از اینا دستگیرم نشد... آخه اون جایی که اینا زندگی می کنند هیچ کی، هیچ کیُ نمی شناسه... از هر کی می پرسم می گه ما جدید اومدیم، نمی شناسیم، از سوپری و مغازه دارهاشون هم پرسیدم می گن یکی دو ساله اومدن این جا... بعدشم خوب نمی شناسنشون... می گن ما فقط سفارش می گیریم می دیم شاگرد می بره درِِ آپاتمانشون!! توی مغازه که نمی یان بشناسیمشون!! »
حسین آقا: « محل کار پدرش هم از چند تا شرکت های توی آپارتمان پرسیدم می گن ظاهراً خوبن... بی سر و صدان... یک ساله این جا اومدن... »
مهران: « خلاصه این بود که ما فهمیدیم!! »
همه نگران بودن و هیچ کس جرات عنوان کردن نداشت... انگار هم نمی خواستند خورشید را بدهند هم می خواستند!! شاید تب انتقام گرفتن از حسام و خانواده اش به نوعی دامنگیر همه ی خانواده شده بود حتی حسین آقا و مامان مهری... !! در ثانی ظاهر دلفریب کسری و خانواده اش همه را قلقلک می داد تا خوش بینانه تر بیاندیشند!! همه به جز مهرداد!! »
مامان مهری وقتی به این که دامادی مثل کسری نصیبش شده فکر می کرد بدش نمی آمد... ظاهراً کسری معقول و دل نشین بود... اما به پدر و مادرش که فکر می کرد دلشوره می گرفت... به این که اصلاً شناختی ندارن!!»
مهتاب هم نگران بود و زنگ زده بود...
مهتاب: « مامان می گم خب نامزد که بشن خوبه خودشون می فهمن چی به چیه؟ آشنا می شن دیگه!!... اما جواد که اصلاً راضی نیست می گه حیفِ پیام نیست؟ حداقل از همه ی جیک و پیکش با خبریم!! »
مامان مهری ده بار از خورشید پرسیده بود نظرت چیه؟! ... »
و خورشید هر بار فقط گفته بود نظر خاصی ندارم... اگه شما نظرتون مثبته من حرفی ندارم...
مهرداد اما... احساس بیماری می کرد... احساس خفگی می کرد... از کسری متنفر بود...
مامان مهری: « هر کس دیگه ای هم به جای کسری بود تو ازش متنفر بودی... خب به خورشید زیادی نزدیکی... تا الان هم که هی مردمُ جواب کردیم به خاطر کس دیگه ای بود... حالا که دیگه از جانب اون مطمئن شدیم... چرا خواستگار خوب رو رد کنیم؟ ... بی دلیل که نمی شه! تو هم نگران نباش پسرم... یه هفته از نامزدی اشون بگذره برای تو هم عادی می شه... تازه خورشید که خارج از کشور نمی ره... توی همین شهره... درسته که فرهنگشون با ما نمی خونه... وضعشون هم خیلی خوبه ولی مادر کافر نیستن که!! نذارن بچه ام بیاد و بره!! خواهرته هر وقت دلتنگ شدی بهش سر می زنی... هان؟! »
مهرداد با حرص نفسش را بیرون ریخت و گفت: « من میگم عجله نکنید... » 
مامان مهری : « ما که عجله نداریم... دیدی که پسره دیشب چی می گفت؟! »
مهرداد عصبانی شد و گفت : « پسره غلط کرده....»
مامان مهری فریاد زد : « مهرداد؟!... این طوری نمی شه ها!! اگه بخوای این طوری رفتار کنی خورشیدم عذاب می کشه... تو باید رابطه خوبی با کسری داشته باشی... اگه خورشیدُ دوست داری!! ... اما تو از دیشب شمشیرُ از رو بستی!! توقع نداشته باش خواهرت عقد شد اون بذاره تو رو ببینه!! ببین مهرداد.... اگه همسایه ها چیزی پرسیدن بگو... فعلا هیچی معلوم نیست....»
مهرداد سری تکان داد و رفت... نسبت به کسری احساس خوبی نداشت.... نمی توانست به او اعتماد کند.... نمی توانست خورشید را به او بسپارد و خیالش راحت باشد... هنوز باور نداشت خورشید به لجِ حسام جواب مثبت داده است!! و از طرفی هیچ توجیهی برای متنفر بودن از کسری هم نداشت این بود که بیشتر عذاب می کشید و مجبور بود سکوت کند...
خورشید توی حیاط درس می خواند.... مهرداد به سویش رفت و گفت : « سردت نیست...»
خورشید : « نه...»
مهرداد : « بشین همین جا... می خوام باهات حرف بزنم...»
خورشید کنار باغچه توی آفتاب نشست و گفت : « بگو!! »
مهرداد : « چرا می خوای به این زودی ازدواج کنی؟! »
خورشید لب ها را ورچید و گفت : « من نمی خوام به این زودی ازدواج کنم!! دیدی که آقاجون گفت یه مدت نامزد بمونیم!! »
مهرداد عصبی شد و گفت : « همون... نامزدی... واسه چی به این زودی خورشید تو مگه چند سالته؟! امسال 18 سالت تموم می شه... هنوز از زندگی هیچی نمی دونی... واسه چی می خوای ازدواج کنی؟ نمی خوای دانشگاه بری؟ در حالی که کتاب را از دست خورشید می گرفت گفت : پس این چیه؟! این درس خوندن ها!! به چه دردی می خوره؟! این همه شاگرد ممتاز شدن ها، شب تا صبح بیدار موندن ها به چه دردی می خوره؟! تو که می خواستی مثل مامان مهری به این زودی ازدواج کنی واسه چی این همه درس می خوندی و خودت رو اذیت می کردی؟! خورشید... عزیزم... حیف تو نیست که نری دانشگاه؟! »
خورشید : « چی می گی مهرداد؟ معلومه که می خوام برم دانشگاه!! کسری اصلا موافق نیست که من به دیپلم اکتفا کنم!»
مهرداد : « کسری کسری!!... دِ اگه کسری دستش به تو برسه.... نمی ذاره بدون اجازه ش نفس بکشی!! تو چی فکر کردی!! »
خورشید : « این طوری هم نیست... مهرداد تو دیگه خیلی بدبینی!!... کسری پسر خوبیه... در ثانی چطور به اومدن حسام راضی بودی!!... اگه حسام می اومد برام زود نبود؟! درس خوندن مهم نبود؟! »
مهرداد : « حسامُ می شناختم... با حسام بزرگ شدم... از مادرش بهتر می شناسمش... حسام هم اگه جلو می اومد نه نمی گفتم چون می دونم از چه خانواده ایه! می دونم توی خانواده حسام، زود ازدواج می کنند.... می دونستم حسام عاشق پیشرفت خودش و همسر آیندشه... می دونستم حسام اعتقاداتی داره که یه دنیا می ارزه.... اما این مرتیکه رو نمی شناسم... »
خورشید : « واسه همین گفتی باید با خانواده اش بیاد جلو!!...؟ فکر کردی اگه اینو بگی می ره و دیگه پیداش نمی شه؟! نه خیر مهرداد جان!! همیشه حساب کتاب های تو درست از آب در نمیان!! حالا که اومدن حرف زدن ... اون همه گل و شیرینی آوردن... امیدوار شدن و قرار مدار گذاشتن... دیگه این حرفا رو بریز دور!! ا» اینقدر توی دلِ منو خالی نکن... مگه خودت نگفتی حسام رو فراموش کنم؟! مگه نگفتی یه بار هم که شده واسه خودم تصمیم بگیرم... حالا من تصمیم گرفتم....
مهرداد که عضلات فکش را منقبض کرده بود ساکت و خیره به خورشید فکر می کرد... خورشید راست می گفت... حساب کتاب مهرداد غلط از آب در آمده بود برای همین پیوسته عصبی و فکری بود!!

فصل 52

کسری زنگ زده بود....
خورشید : « الو....»
کسری: « سلام خورشید خانم...»
خورشید لبخندی زد و گفت : « سلام... خوبی؟»
کسری : « خوبّ خوب... تو چطوری خوشگل خانم؟»
خورشید : « خوبم... چه خبر؟»
کسری : « همه عاشقت شدن!! دختر تو جادو می کنی! »
خورشید : « راست بگو کسری... از چهره مامان و بابات که اینا اصلا معلوم نبود!! به نظرم خیلی عصبی می اومدن...»
کسری : « به... دیشب که عالی بودن!! کی می گه عصبی بودن؟!»
خورشید : « من اینجوری حس کردم...»
کسری: « دِ اشتباه حس کردی خوشگلم... خورشیدم... خب تو بگو چه خبر؟! خانواده چی گفتن؟! از قیافه مهرداد پیدا بود بدجوری شیفته من شده ها!! »
خورشید از کنایه کسری خنده اش گرفت....
کسری هم خندید و گفت : « زیاد حرف نزنیم... بهتره بیام دنبالت... بریم بیرون....»
خورشید : « اینطوری که مامان اینا اجازه نمی دن!!...»
کسری : « ببین خورشید جون، من الان واسه همین زنگ زدم، می خوام تو برام بگی چه کارهایی باید انجام بدیم تا بتونم راحت دستتُ بگیرم و ببرمت بیرون! »
خورشید : « از مامان و بابات بپرسی حتما بلدن!! »
کسری : « به خدا بلد نیستن!! آخه مگه چند تا پسر داماد کردن؟! یا چندتا دختر عروس کردن؟!... خورشید حق بده به اونا... بابا یه پسر که بیشتر ندارن!! »
خورشید : « کسری خوب توی فامیلتون چی؟! »
کسری : « ای بابا... کدوم فامیل... بیشتر فامیل درجه یک من خارج از کشورند... بعدشم... رسم و رسومات شما با چیزایی که تا حالا شنیدم خب فرق می کنه... من می خوام همه چیز طوری پیش بره که خانواده تو قبول دارن....»
خورشید : « خب... آقاجونم که گفت ...»
کسری: « آقاجونت گفت بعد از ماه رمضان، خورشید من نمی تونم صبر کنم...»
خورشید : « چرا این همه عجله می کنی؟ منم مدرسه دارم... بذار واسه عید... تا اون وقت، ماه رمضون هم تموم شده!!»
کسری : « اصلا حرفشم نزن...!! من که نمی تونم دیگه تحمل کنم!! من امروز میام خونه تون .... خودم با آقاجونت صحبت می کنم... »
خورشید : « نه کسری...»
کسری :« نه نداریم... خداحافظ و قطع کرد.»
غروب بود که کسری آمد.. آقاجون هم تازه آمده بود... مهرداد هنوز از دانشگاه برنگشته بود... کسری به اصرار مامان مهری توی پذیرایی نشسته بود و با آقاجون صحبت می کرد... کسری خوب حرف می زد... حسین آقا شیفته صحبت های او شده بود... به نظر حسین آقا کسری پسر عاقل و مورد اعتمادی می آمد...
کسری : « من از رفتار خانواده ام هم معذرت می خوام... راستش خانواده من خیلی سخت راضی شدن که همسر آینده مُ خودم انتخاب کنم... مادرم می گفت... تو، توی همه زندگیت هر چی می خواستی ما بهت نه نگفتیم یک بار هم اجازه بده ما انتخاب کنیم و تو نه نگو!!.... اما راستش آقاجون... من نتونستم زیر بار برم... شما خودتون پدر هستین... می دونین چقدر سخته اگه از تنها فرزندتون چیزی بخواین و اون سرپیچی کنه!! برای همین دیشب که اینجا بودن نتونستن اون طور که شایسته است رفتار کنند.... من مطمئنم وقتی بیشتر با شما آشنا بشن... نظرشون کاملا عوض می شه... البته همون دیشب هم موقع برگشتن کلی نظرشون تغییر کرده بود... مخصوصا از خورشید خانم خیلی خوششون اومده بود... حالا...من اومدم خدمتتون بگم شما فکر کنین من هیچ کس رو ندارم که بخواد راه و رسم خواستگاری و نامزدی و غیره رو یادم بده... شما هر طور که صلاح می دونین هر طور که رسم شماست بگین... من اطاعت امر می کنم... اون چه رو که شما بگین رو به خانواده ام منتقل می کنم....»
حسین آقا : « یعنی... پدر و مادرتون حاضر نیستن برای مراسم دیگه ای پا پیش بذارن؟»
کسری : « نه نه منظورم این نیست... منظورم اینه که شما همه چیزُ بگین شما تعیین کنید کی بیایم؟! کی عقد کنیم؟ چند وقت نامزد باشیم و بعد خندید و ادامه داد : کی صیغه محرمیت بخونیم که راحت تر رفت و آمد کنیم؟»
حسین آقا که هنوز نمی فهمید هدف کسری برای تنها آمدنش و صحبت هایش چیست، گفت : « خب.... ما که مراسم خاصی که جدا از مردم دیگه باشه رو نداریم... شما که فعلا نمی خواین جشن بگیرین... برای صیغه محرمیت هم هر وقت خواستین با پدر و مادر تشریف بیارین....»
کسری هیجان زده و شادمان خانه خورشید را ترک کرد.
مهرداد که آمد... آقاجون همه چیز را تعریف کرد....
مهرداد : « آقاجون واسه چی اجازه دادین تنها بیاد؟! »
آقاجون : « عزیز من... اصل کار دیشب بود که با خانواده اش اومد... دیگه نمی تونم بیرونش کنم... بعدشم... ما که تحقیق کردیم... کسی بد نگفته... واسه چی بی خودی دست دست کنیم؟»
مهرداد : « آقاجون.... آخه این شد تحقیق؟! از دوتا همسایه سوال کردین تازه اونا هم یه جواب درست و حسابی بهتون ندادن!! »
آقاجون: « می خوای یه کارگاه خصوصی استخدام کنیم؟! واسه این که خیال تو راحت بشه؟! ... پسرم... یه کم دلت رو صاف کن... دیشب هم رفتارت اصلاً خوب نبود... برازنده ی تو نبود... وقتی خورشید این طوری به تو وابسته است حرفت رو گوش می کنه این همه دوستت داره تو هم کنارش باش... کمکش کن... این پسره که بنده ی خدا هم تحصیل کرده است هم با شخصیت آدم لذت می بره پای صحبت کردنش می شینه... بچه نیست که آدم بهش اعتماد نکنه... پسر عاقلیه... »
مهرداد فقط لپهایش را پر از باد کرد و با عصبانیت سر تکان داد... نمی دانست به پدر ساده دلش چه بگوید... فقط هر دم به خودش لعنت می فرستاد که با برخورد ناشایستش پای کسری را به خانه اش باز کرده!!
خورشید هم از عجله ی کسری در شگفت بود... عجله ی کسری او را دستپاچه و گیج می کرد...
مامان مهری می گفت: « بد هم نیست که محرم بشن... مثل دختر منیر خانم 5 ماه نامزد بود بعد عقد کرد... همه همین کارُ می کنن... »
مهرداد عصبانی جواب می داد: « مامان چرا عجله می کنید... »
مامان مهری: « اگه به تو باشه باید خورشیدُ ترشی بندازیم!! »
مهرداد: « اگه... استغفرالله!! »
مامان مهری: « اگه چی؟! ... یعنی تو این قدر ریش سفید بودی و ما خبر نداشتیم؟! اگه چی؟ ... »
مهرداد: « اگه محرم بشن و یه بلایی سر خورشید بیاره و بزنه به چاک چی کار می کنید؟ »
مامان مهری با رنگ پریده لب هایش را گاز گرفت و گفت: « وای... »
خجالت بکش پسر!! ... خجالت بکش... آخه این چه حرفیه که جلوی من و بابات می زنی؟! »
آقاجون سری تکان داد و گفت: « مهرداد؟! »
مهرداد با تعجب نگاهشان کرد و گفت: « مگه من چی گفتم؟! دارم میگم... »
مامان مهری: « نمی خواد... نمی خواد دیگه بگی... و بعد رو به خورشید گفت: « منو نگاه نکن مادر... پاشو اینا رو جمع کن ببر آشپزخونه!! »
خورشید که می دانست نباید معطل کند با عجله چند پیش دستی را که روی زمین بود برداشت و به سوی آشپزخانه رفت... مامان مهری هم چنان غر می زد: پسره یه ذره عقل نداره... !! ... نمی دونه چه حرفی رو چه جوری و کجا باید بزنه!! ...
با وجود همه ی مخالفت های مهرداد... بالاخره سماجت کسری کار خود را کرد... روز دوشنبه ی همان هفته، همراه خانواده اش و خانواده ی خورشید به محضر رفتند و برای مدت سه ماه محرم شدند... رفتار کسری خورشید را به هیجان آورده بود. یک لحظه از خورشید کنده نمی شد... برای خورشید انگشتر زیبا و گران قیمتی خریده بودند که به انگشتش کردند... کسری کلی گُل خریده بود... خانه ی حسین آقا پر از گل شده بود... سحر و پری به محض دیدن خورشید او را در آغوش گرفتند و اشک ریختند... نمی دانستند خوشحالند یا غمگین... جالب این بود که خورشید از آن دو بیشتر اشک می ریخت...

فصل 53 

حسام گوشی را بدون این که قطع کند رها کرد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.
ایمان: « چرا گوشی رو ول کردی؟... کیه؟! »
حسام بی آن که جوابی به ایمان بدهد... پالتویش را برداشت و از اتاق بیرون زد...
ایمان: « کجا می ری؟ حسام چی شده؟ »
حسام به سرعت پله ها را پایین رفت... ایمان گوشی را برداشت... هنوز صدای محسن می آمد که می گفت: « حسام... حسام الو... » 
ایمان: « محسن... چی شده؟! چی بهش گفتی؟! »
محسن: « حسام چی شد؟ کجا رفت؟ »
ایمان: « رفت بیرون... حالش اصلاً خوب نبود! تو چی بهش گفتی؟! »
محسن مِن مِن کنان گفت: « هیچی... برو... دنبالش... کار دست خودش نده... ایمان عصبانی شد و فریاد زد: محسن تو رو خدا بی خیال شو... هی زنگ می زنی خبرای جدید می دی که چی؟ چی به تو می رسه؟ حسام دیوونه شده توی این مدت!! دیگه ولش کن... » بعد گوشی را گذاشت و به دنبال حسام دوید...
حیاط شلوغ حرم امام رضا را به سرعت طی کرد... می دانست حسام اغلب کجا می رود... داخل حرم... بعد از یک نگاه کلی... او را دید که گوشه ای نشسته است... با عجله به سویش رفت و گفت: « تو معلوم هست چته؟! داشتی تلفنی حرف می زدی یه دفعه گوشی رو ول کردی راه افتادی اومدی این جا؟! ببینم دیوونه شدی؟! »
غم نگاه حسام آن قدر عمیق و سنگین بود که ایمان فکر کرد کسی از دنیا رفته است... رنگ از روی او هم پرید... چشمان حسام بی فروغ بود انگار ایمان را هم می دید هم نمی دید... دست هایش سرد و بی روح بودند... ایمان ترسیده بود... نگاهش کرد و گفت: « چیه؟! ... حسام... حرف بزن ببینم چی شده؟ »
نگاه حسام به ضریح دوخته شد و اشک توی آن جمع شد... عضلات فکش منقبض شده بود و انگار نمی توانست حرف بزند... ایمان آرام دست روی شانه اش گذاشت و گفت: « چی شده حسام؟ بگو... ، حسام نگاهش کرد و اشک توی صورتش راه گرفت... به زحمت گفت: « دنیام... تاریک شد... خورشیدُ ازم گرفتن!! »
رنگ از روی ایمان رفت و ضربان قلبش تند شد... با دهان نیمه باز خیره به حسام مانده بود... نمی دانست چه بگوید... انگار خواب می دید... به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت: « ... پس... مامانت که گفت خبری نیست!! ... »
حسام لب ها را روی هم فشرده بود... اما فکش می لرزید... اشک ها پشت همُ آرام می آمدند... و او مانعشان نمی شد... دوباره به ضریح خیره شد و گفت: « مادرم... نمی خواسته من بدونم!! »
ایمان که دهانش خشک شده بود... بی رمق در جا نشست... ناگهان فکری کرد و گفت: « پاشو... پاشو بریم.. »
حسام :« برو... من فعلا اینجام »
ایمان : « گوشی اتُ آوردی؟! یه لحظه بده... »
حسام : « واسه چی؟ »
ایمان: : « می خوام بلیط رزرو کنم... باید امشب برگردیم...»
حسام آهی از سر بیچارگی سر داد و گفت : « دیگه دیره!! »
ایمان دوباره کنارش نشست و با عصبانیت گفت : « اون تو رو دوست داره....می فهمی؟! »
حسام دوباره دندانها را روی هم فشرد و گفت : « منم این طوری فکر می کردم...»
ایمان: « به خدا دوستت داره حسام... تو بدبختش کردی... اون هنوز بچه است... معلومه از روی لجبازی این کارُ کرده »
حسام : « خودتم می دونی اگه اون منو واقعا دوست داشت محرم کسی دیگه نمی شد!! »
ایمان: « چی می گی؟! عقد کرده؟ »
حسام سر را به علامت تایید تکان داد و دوباره اشک ریخت... ایمان که هنوز باورش نمی شد ... فریاد زد: گوشی تُ بده.
حسام: « دست بردار ایمان!! »
ایمان: « می گم گوشی تُ بده!!»
حسام : « ایمان، صداتو بیار پایین... یادت رفته کجایی؟! »
ایمان در حالی که سعی می کرد صدایش را کنترل کند گفت : « حسام بهش زنگ می زنم... و او را ترک کرد.... حسام از جا جست و به دنبالش دوید... و صدایش کرد: ایمان... ایمان صبر کن... ایمان کفش هایش را از کفشداری گرفت و توی حیاط مشغول بستن بند آنها شد... حسام بالای سرش ایستاد و گفت : « به کی می خوای زنگ بزنی؟! »
ایمان: « به خورشید »
حسام اخم ها را در هم کشید و گفت : « به کی؟!»
ایمان: « گفتم به خورشید....!! »
حسام: «.....چی ؟! که چی بشه؟»
ایمان: « می خوام همه حقیقت رو بهش بگم...»
حسام: « چه فایده داره؟! »
ایمان: « اون نباید این کارُ می کرد....»
حسام: « اما اون.... اختیار داره خودش تصمیم بگیره... تو نمی تونی مواخذه اش کنی...»
ایمان: « مثل اینکه تو حالیت نیست حسام؟! داره زندگیشو با یکی دیگه شروع می کنه.... تو ایستادی اینجا و داری منو بازخواست می کنی؟ »
حسام: « اون زندگیشو شروع کرده ایمان!!... دیگه واسه گفتن این حرفا دیره!! »
ایمان: « اما تو چی؟! تکلیف تو چی می شه؟ من می دونم اون دوستت داره می خوام بدونم علتش چی بود؟! »
حسام: « خودت اول گفتی ... به لجِ من!! »
ایمان: « مگه با تو حرف زده؟! »
حسام آهی کشید و به آسمان نگاه کرد... آسمان باز ابری بود.. حسام که دوباره اشک توی چشمهایش پر شده بود سری تکان داد و گفت : « آره... چند بار زنگ زد به گوشی ام... می خواست حرف بزنه...»
دوباره اشک ریخت و گفت: « اما من نذاشتم... بهش گفتم، مزاحم نشه!! »
ایمان با حرص گفت : « پس گورِ خودت رو کندی!! آخه چرا این کارُ کردی؟»
حسام: « واسه اینکه... نمی تونستم با خودم کنار بیام... هضمش برام غیرممکن بود... با یکی دیگه دیده بودمش... با چشم های خودم!! »
ایمان: « پس حالا چه مرگته؟! »
حسام: « هیچ وقت به نبودش فکر نکردم... من فقط به زمان نیاز داشتم...»
ایمان: « هر روز یه چیزی می گی تا دیروز هر چی بهت می گفتم یه کاری بکن... همین جا بست نشستی و گفتی: « نمیام... می خوام ببینم چی کار می کنه؟ اون بهت زنگ زده... التماست کرده محلش نذاشتی!! دختر بیچاره چی کشیده... هیچ وقت فکرشو نمی کردم این طور رفتار کنی!! ازت بعید بود!! این قدر بچه گونه و سطح پایین فکر کردن از تو بعیده!! »
حسام که دیگر توان سر پا ایستادن را نداشت در جا نشست و سرش را میان دست ها گرفت... دست هایش می لرزیدند...
آهسته گفت : « می دونم.... حماقت کردم...»
ایمان هم کنارش نشست... دلش سوخت... نباید بر ناراحتیش می افزود... باید سعی می کرد آرامش کند... اما خودش بدتر بود... دلش می خواست با خورشید حرف بزند... دست حسام را گرفت و گفت : « می خوای به مهرداد زنگ بزنیم... شاید محسن چرند گفته باشه!! »
حسام: « چرا باید چرند بگه... خواهرش خونه ... خورشید اینا بود...»
ایمان: « بهت گفتم پنجشنبه باید تهران باشیم قبول نکردی.... خورشید می دید اومدی... محال بود این کارُ بکنه... حالا گوشی تُ بده...»
حسام: « به کی می خوای زنگ بزنی؟!»
ایمان: « باباجون به مادرم... کارش دارم یه لحظه بده!! »
حسام با تردید نگاهش کرد و گوشی را به او داد...
ایمان خیلی سریع شماره ای گرفت و بعد از چند ثانیه گفت : « سلام مهرداد... من ایمانم... خوبی...»
مهرداد: « سلام... چطوری...؟»
حسام لب ها را به هم فشرد و گفت : « قطع کن... می گم قطع کن »
ایمان از او فاصله گرفت و گفت : « مهرداد... ما اینجا یه خبری شنیدیم... می خوام بدونم راسته یا نه؟! »
مهرداد عصبی شد و فریاد زد: « راسته.... به حسام بگو... اگه زندگی خورشید خراب بشه... بیچاره ش می کنم... می کشمش... و بعد قطع کرد...»
ایمان شل و وارفته به حسام خیره شد و سرتکان داد....

 

فصل 54

خورشید: « اگه این طوری بیای دم مدرسه و هر روز جلوی بچه ها سوارم کنی اخراجم می کنن!! »
کسری: « چه بهتر!! اون وقت دیگه همه اش پیش منی... »
خورشید خندید و گفت: « اون وقت دانشگاه هم نمی تونم برم... »
کسری: « بازم بهتر!! »
خورشید: « اِ... مگه نگفتی حتماً باید به دانشگاه فکر کنم!! »
کسری خندید و گفت: « آره... تا می تونی بهش فکر کن!! اما فقط فکر کن!! »
خورشید خنده اش گرفت و روی پای او کوبید و گفت: « خیلی لوسی!! »
کسری دستش را گرفت و بوسه ای روی انگشت های کوچکش نشاند و گفت: « خیلی ماه می شی وقتی می ترسی و جا می خوری! »
کسری: « گرسنه ات نیست؟ »
خورشید: « حالا زوده به گرسنگی فکر کنم! هنوز تا افطار کلی راه مونده!! » 
کسری: « جونِ من روزه ای؟! »
خورشید: « آره به خدا »
کسری: « دیروزم که روزه بودی!! »
خورشید: « خب معلومه که روزه بودم... مثل این که ماه رمضونه ها »
کسری: « دست بردار خورشید... این حرفا چیه آخه!! »
خورشید: « عوض این که تو هم روزه بگیری داری به من می گی نگیرم؟! »
کسری: « آخه این طوری که نمی شه!! نمی تونیم با هم یه ناهار بخوریم یه نوشیدنی بخوریم!! می خواستم فردا ببرمت خونه امون...مامانم ازت پذیرایی کنه!! »
خورشید: « روزه هم نبودم نمی تونستم بیام... »
کسری: « چرا؟ »
خورشید: « هم این که مدرسه داشتم هم مهرداد محاله بذاره!! »
کسری لحظه ای عصبی شد و گفت: « مهرداد بی خود می کنه!! مگه با اونه؟! »
خورشید چشم هایش را گرد کرد و کسری را نگاه کرد...
کسری: « چیه؟! چیز بدی گفتم؟! آخه این مهرداد چی کاره است؟ »
خورشید: « کسری!! ... مهرداد برادرمه... چرا این طوری درباره اش حرف می زنی... اون عزیزترین کس منه... »
کسری: « این طوری حرف می زنی دیوونه می شم پرتت می کنم پایین ها!! »
خورشید حیرت زده نگاهش کرد و رنگ از رویش پرید... صورت کسری جدی بود و نگاهش خشن... خورشید منتظر بود او چیزی بگوید و حرفش را پس بگیرد اما کسری هم چنان با سرعت می راند و نگاهش هم نمی کرد... بغض گلوی خورشید را فشرد... خیلی برایش سنگین بود که کسری این طور بی رحمانه حرف بزند... این طوری بی ملاحظه... و تازه دست پیش هم گرفته بود... چنان جدی و اخمو بود که خورشید از او می ترسید.
خورشید با خودش گفت: « لابد جلوت، هیچ وقت نمی تونم اسم مهردادُ بیارم... چه قدر نسبت به مهرداد عقده داره!! »
خورشید ساکت بود و خیره به آن سوی شیشه... ترس لحظه به لحظه وجودش را بیشتر و بشتر می فشرد... که...
خورشید آهسته سر چرخاند و نگاهش کرد... کسری هم چنان جلو را نگاه می کرد... در حالی که به خورشید نگاه می کرد گفت: «تا وقتی پیش منی از هیچ کس دیگه حرف نمی زنی عزیزم!! »
ته دلِ خورشید خالی شد... از امر و نهی کردن کسری احساس بدی می کرد... فقط 10 روز از نامزدی اشان گذشته بود و او این طور گستاخانه امر می کرد که از برادرش حرف نزند...
خورشید خود را جمع و جور کرد و گفت: « منظورت چیه؟! مهرداد داداشمه غریبه که نیست!! »
کسری همان طور که اخم کرده بود... ابروها را بالا انداخت و گفت: « نیاز به معرفی نداره خیلی وقته می دونم مهرداد داداشته... و منظورم دقیقاً همینه!! مهرداد و هر کسِ دیگه! »
خورشید اخم کرد و گفت: « اصلاً نمی فهمم چی می گی؟! »
کسری: « عجله نکن... به موقعش می فهمی... »
خورشید که اصلاً سر از حرف های کسری در نمی آورد خسته و گرسنه و عصبی خیره به بیرون ماند... نزدیک خانه که شدند... گفت: « کسری من همین جا پیاده می شم... »
کسری بدون این که به حرف خورشید توجهی کند با سرعت داخل کوچه اشان شد و پشت در خانه اتومبیل را متوقف کرد... خورشید عصبی و متشنج در را باز کرد و پیاده شد... محسن دم در ایستاده بود و تا خورشید را دید به خانه رفت... خورشید تا خواست زنگ بزند مهرداد در را باز کرد... با اخم هایی در هم و چهره ای ناراحت... گفت: « سلام »
مهرداد: « سلام جوجوی اخمو!! کجایی؟ نمی گی نگران می شیم؟ »
خورشید: « ببخشید... »
کسری در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد و از همان جا بلند گفت: « خورشید به مامان سلام برسون... چه طوری مهرداد؟ »
مهرداد رو به کسری پرسید: « خورشید چه اش بود؟! » 
کسری: « هیچی... دلش واسه ی شما تنگ شده!! »
و سوار اتومبیل شد و بدون خداحافظی رفت... مهرداد در را پشت سرش بست و دوید بالا...
مهرداد: « جوجو... ؟! چه خبر شده؟! چرا این یارو این طوری کرد؟ دعواتون شده؟ »
خورشید مقنعه اش را از سرش بیرون کشید و کنار بخاری دراز کشید و گفت: « وای... خیلی گرسنه ام... »
مهرداد: « می گم با کسری دعوات شده؟! »
خورشید نگاه بی رمقی به مهرداد کرد و گفت: « ازش حرصم گرفته خیلی از خود راضیه، بی شعور!! »
مهرداد: « اِ اِ خجالت بکش... آدم این جوری پشت سر مرد آینده اش حرف می زنه؟! »
خورشید: « بره گم شه!! با خودش مشکل داره!! ... به من می گه تا وقتی کنار منی از هیچ کس حرف نزن!! »
مهرداد با نگرانی نگاهش کرد... بعد غمگین شد و بعد لبخندی زد و گفت: « از من حرف می زدی؟! »
خورشید: « من که بهش رو نمیدم بخواد پر رویی بکنه!! »
مهرداد: « باز جوجوی بی ادبی شدی!! »
خورشید: « مهرداد؟ ... » و بعد آرام بلند شد و در جا نشست... پاها را جمع کرد و گفت: « از این برخوردهاش می ترسم... میگم نکنه عروسی کنم نذاره دیگه تو رو ببینم؟! »
مهرداد لبخندی زد و گفت: « از چی می ترسی دیوونه؟! همه اش یه هفته است باهاش آشنا شدم نمی شه چیزی بهش بگم... خدا شاهده بخواد بعداً از گل پایین تر بهت حرف بزنه روزی سه بار از خجالتش در می آم تو هم نگران نباش... خب؟ »
خورشید: « دوست ندارم با هم دعوا کنید... مهرداد من دوست دارم تو باهاش صمیمی بودی!! »
مهرداد: « خیلی خب... نمی خواد نگران باشی درستش می کنم... بعدشم... اگه تو و کسری همدیگه رو دوست داشته باشین واسه من کافیه... نمی خواد از منم حرف بزنی!! »
خورشید: « می ترسم نسبت به همه حساسیت نشون بده اون وقت چی؟ »
مهرداد: « فکر نکنم این طوری باشه... خب دوستت داره دیگه... حسودی می کنه... !! و خندید و گفت: گفتم که... کاش یه جوجه اردک زشت بودی کسی هم کاری به کارت نداشت!! »
خورشید شکلک عجیب و غریبی به صورتش داد و گفت: « این طوری؟ »
مهرداد خندید و گفت: « نه... خوبه... با این که روزه ای... عصبی هم هستی اما هنوز جای امیدواری هست!! »
خورشید همه اش می ترسید نکند کسری دیگر زنگ نزند... به پری زنگ زد تا کمی با او حرف بزند... شاید حالش بهتر شود...
پری: « دیگه سراغی از ما نمی گیری خورشید خانم!! »
خورشید: « مگه این کسری مهلت می ده؟! به خدا از روزی که نامزد شدیم یه روز نشده من تنهایی بیام خونه... می ترسم بچه ها به مدرسه خبر بدن... بعدشم دیر میام خونه... خسته و گرسنه!! فکرشو بکن با کلی درس که باید بخونم... »
پری: « دیگه ترک تحصیل کن خلاص!! »
خورشید: « برو!! »
پری: « آره دیگه آقا کسری باعث شده از همه چیز بِکَنی... فقط درس مونده!! »
خورشید: « خب حالا... اگه متلک پرونی ات تموم شده ادامه بدم!! »
پری: « تهدیدم نکن بی شعور!! اگه بدونی چه قدر حرصم می گیره یارو از راه نرسیده همه چی رو به ما حروم کرده!! دیگه جرات نداریم یه زنگ بهت بزنیم!! »
خورشید خندید و گفت: « بابا کسرای بدبخت که کاری به تو نداره... چرا الکی شلوغش می کنی!! »
پری: « از نگاهش می ترسم... یه جوری نگاه می کنه انگار همه ایراد دارن!! خیلی هم پُز می ده!! »
خورشید: « اون همین طوریه... با منم همینه پری!! ژست و ادا زیاد داره دیگه... چی کارش کنم!! »
پری: « لابد تو می میری واسه این ژست و اداهاش؟! »
خورشید خندید و گفت: « راستش سعی می کنم بهش عادت کنم... یه جوریه انگار اصلاً نمی تونی بشناسیش... لحظه به لحظه نکته های جدید کشف می کنم!! »
پری: « خب کشف جدیدت چی بوده؟! »
خورشید: « خیلی حسوده!! »
پری خندید و گفت: « پس عاشقته!! »
خورشید: « این طوری خیلی اذیت می شم »
پری: « عادت می کنی... خودش چه طوریه... چه قدر دوستش داری؟ »
خورشید: « نمی دونم... راستش پری... اون خیلی جذابه... رفتارش هم آدمُ یه جوری مطیع می کنه!! باورت می شه من در برابرش یه جورایی کم می یارم همه اش دارم حرف گوش می کنم دیگه!! تا می خوام اعتراض کنم یه جوری دست پیش می گیره که توی موضوعی که فکر می کردم 100 درصد مقصر اونه!! در نهایت خودمُ مقصر می دونم!! »
پری: « خب... این که خیلی بده... در حقیقت اون داره اعتماد به نفس تو رو می گیره!! »
خورشید: « آره... یه جورایی انگار هم از رفتارش خوشم میاد هم نه!! »
پری: « این رفتار فقط الان برات جذاب و جالبه... توی زندگی احساس بدبختی بیچاره ات می کنه خورشید... تو رو خدا درست فکر کن... توی این مدت باید سعی کنی خیلی خوب بشناسیش... خونه اشون نرفتی؟ »
خورشید: « نه بابا... مهرداد نمی ذاره... »
پری: « خب... حداقل می رفتی خونه زندگیش رو از نزدیک می دیدی!! آخه بابا چه قدر تو ساده ای!! »
خورشید: « چی می گی پری؟! مهران رفته اون جا رو دیده خونه اشون همون آدرسیه که داده دروغ نگفته!! »
پری: « نمی گم دروغ گفته... ولی تا توی خونه و زندگیش نرفتی چه می دونی چه کاره اند با اون مامانِ پُر افادهاش!! »
خورشید: « چه طوری برم؟ مهرداد چی؟ »
پری: « لازم نیست مهرداد بفهمه... فقط به خاله بگو، که بدونه اون جایی بعد از مدرسه که اومد دنبالت با هم برید اون جا... حداقل 2 کلمه حرف بزنید »
خورشید: « خب کسری خیلی می گه دوست داره من برم خونه اشون! »
پری: « اون که معلومه خیلی دوست داره!! »
خورشید: « مهرداد هم واسه همین نمی ذاره برم... »
پری: « به هر حال نامزدته... ولی خب مواظب باش... با این خصوصیات اخلاقی که تو می گی... خیلی سخته... »
خورشید: « چی سخته؟ »
پری: « کنار اومدن با این آدم!! البته خب انتخابِ خودته!! »
خورشید: « تو دیگه اینو نگو پری!! »
پری: « پس چی بگم؟! انتخاب کی بود؟! هزار بار دیگه هم می گم انتخاب خودت بود... بهت می گم که تقصیر خودت رو گردن کسی نندازی درسته که تو برای رسیدن به حسام خیلی دستُ پا زدی اما صبر نکردی »
خورشید: « اونم صبر نکرد... اون که بدتر بود... بهت که گفتم... با دختره راه افتاده بود توی کوچه... »
صدای خورشید غمگین شد و دوباره یادش آمد که چه قدر دلتنگ حسام است...
پری: « من نمی خوام ناراحتت کنم خورشید... اما تو که حسام این همه دوست داشتی باید بیشتر درکش می کردی... باید... »
خورشید در حالی که گریه می کرد گفت: « پری... من خیلی التماسش کردم به من گفت مزاحم نشو!! ... چه قدر می گفتم اشتباه کردم!؟ چه قدر التماس می کردم... ازش متنفر شدم... !! »
پری: « حالا چرا گریه می کنی!؟ ببین... واسه ی همین می گم زود تصمیم گرفتی... تو باید وقتی تصمیم می گرفتی به کسری یا هر کسِ دیگه ای جواب بدی که وقتی اسم حسام می اومد گریه نمی کردی!! »
خورشید: « من اگه هزار سال دیگه هم عمر داشته باشم... اسمش که بیاد گریه می کنم!! »
پری: « نه بابا... چند وقت دیگه عاشق کسری می شی همه چی یادت می ره!! »
خورشید: « می دونم که به این حرفت هیچ اعتقادی نداری!! اما... خدا کنه!! ... پری من قطع می کنم ممکنه کسری زنگ بزنه... »
پری: « باشه دیگه غصه نخوری ها »
خورشید: « نه... فعلاً... »
به محض این که گوشی را گذاشت... باز تلفن زنگ خورد... می دانست کسری است با خود فکری کرد و گوشی را برنداشت... »
مامان مهری برای افطار خرید کرده بود همراه با مهرداد که به او کمک می کرد وارد خانه شد...
مهرداد: « تلفنُ بردار جوجو...؟ »
خورشید که به ظاهر کنار بخاری خوابیده بود اهمیتی نداد...
مهرداد نگاهی به شماره ی روی دستگاه انداخت... شماره ی کسری بود... بلند گفت: « جوجو... ؟! ... قوقولی خانه!! »
مامان مهری به سویش بُراق شد و گفت: « اِ... هنوز بنده خدا نیومده براش اسم گذاشتی؟! »
خورشید همان طور که دراز کشیده بود... از شنیدن اسم قوقولی خان به خنده افتاد... ثانیه ای بعد... مامان مهری و مهرداد و خورشید هر سه بلند بلند به نام تازه داماد می خندیدند...
صدای زنگ تلفن قطع شده بود...

فصل55 

سفره افطاری انداخته بودند و همه دور آن نشسته بودند و دعا می کردند... خورشید چشم ها را بسته بود که دعا کند... اما همه اش فکر می کرد چقدر این ماه رمضون با ماه رمضون های گذشته فرق می کنه... ماه رمضونِ پارسال، چقدر خوب بود.... هر شب حسام  به بهانه افطاری آوردن می اومد درِ خونه امون... خدایا حسام الان کجاست؟ حتما کنارسفره افطاری نشسته... کدوم سفره؟! طفلکی توی شهر غریب کی براش سفره افطار می چینه؟!... تسبیح آبی را در دست می چرخاند صلوات های ان شب را می فرستاد... و نمی دانست مهرداد تمام حواسش به اوست... چشم ها را بست و با خود گفت: « خدایا هر جا که هست همیشه سالم باشه.... خوشحال باشه....» 
مهرداد با ضربه ای روی پای او، تمام افکارش را به هم ریخت....
مهرداد: « کجایی؟! چایی ات سرد شد!!»
خورشید که دوباره بدجوری احساس دلتنگی می کرد تسبیح را بوسید و به گردنش آویخت و چای را برداشت و نوشید... صدای زنگ نگذاشت مهرداد بنشیند... کسری بود... با یک کادوی بزرگ و یک جعبه شیرینی... خورشید از جا برخاست ... چطوری فراموش کرده بود کسری ممکنه است بیاید؟!... کسری با کت و شلوار اسپرت و لبخندی محسور کننده پیش آمد... او اصلا خجالتی نبود اما با رفتارش همه را خجالت زده می کرد...!! کادو و شیرینی را روی پله ها گذاشت و جلوی همه خورشید را در آغوش گرفت و گفت: « حالا دیگه جواب تلفن منو نمی دی؟! »
مامان مهری و حسین آقا هر کدام با شرمندگی خود را مشغول کاری نشان دادند.... اما مهرداد به او زل زده بود.... و از جایش تکان نمی خورد...
مامان مهری: « آقا کسری بفرمایید داخل... ما تازه می خواستیم افطار کنیم »
کسری لبخند زد و گفت : « مامان جون... اجازه می دین خورشیدُ ببرم بیرون.... این طوری دوتایی افطار می کنیم...»
مامان مهری نگاهی به آقاجون انداخت ... آقاجون هم گفت : « والله هر طوری میل شماست... البته الان هم دیگه دیره...»
کسری: « زود برمی گردیم... قول می دیم...!! و خندید....»
آقاجون هم خندید و گفت : « اختیار دارید....»
کسری: « بدو خورشید خانم یه چیزی بپوش بریم....»
خورشید به مهرداد نگاه کرد که هنوز ایستاده بود و تماشایشان می کرد.. خورشید یواش گفت: « برم؟ »
مهرداد نگاهی به کسری انداخت و با لبخند به خورشید گفت : « برو عزیزم »
خورشید که رفت... مهرداد بلند گفت : « جوجو... لباس گرم بپوش... سرما نخوری... و به کسری گفت : آروم رانندگی می کنی دیگه؟!...»
کسری پوزخندی عصبی زد و گفت: « با اجازه شما!! »
کسری روبروی یک رستوران سنتی اتومبیل را پارک کرد... دست خورشید را گرفت و در حالی که ترانه همیشگیش را برای خورشید زمزمه می کرد وارد رستوران شدند....کنار هم نشستند و غذا سفارش دادند....
کسری: « افطار نکرده بودی؟! »
خورشید: « نه...»
کسری: « واقعا چه جوری تا این موقع طاقت میاری؟! گرسنه ات نمی شه؟ »
خورشید: « معلومه که گرسنه ام می شه اما یه لحظه است... اون لحظه که بگذره اصلا دیگه حس نمی کنم... تو اصلا روزه نمی گیری؟ »
کسری لبخندی زد و گفت: « نه! تا حالا که نگرفتم!! »
خورشید: « مامان و بابات چی؟ »
کسری باز خندید و گفت: « نه بابا...»
خورشید: « آخه چرا؟ برای سلامتی شون خوبه!! »
کسری: « زیاد به سلامتی شون فکر نمی کنن و باز بلند بلند خندید!! »
خورشید: « یه جوری می خندی... انگار داری مسخره ام می کنی! »
کسری که از شدت خنده اشک توی چشمهایش جمع شده بود گفت : « آخه خیلی با نمک حرف می زنی...»
بعد از دقایقی صحبت... کسری دوباره جدی شد و گفت : « خورشید،... مهرداد چرا بهت می گه جوجو؟! »
خورشید: « دوست داره... از بچگی هر وقت خیلی خوشحال بود یا برعکس وقتهایی که می خواست لج منو در بیاره اینطوری صدام می کرد... اما بعدها دیگه عادت کرد... منم عادت کردم »
کسری: « من دوست ندارم ... اگه قرار باشه یه نفر جور دیگه ای تو رو صدا کنه اون یه نفر منم نه مهرداد و نه هیچ کس دیگه...»
خورشید: « ببین کسری.... اگه باز اومدیم بیرون توی این سرما... توی این موقعیت!! درباره مهرداد و رابطه اش با من جر و بحث بکنیم و آخر قهرکنی.... بگو تکلیف خودمُ بدونم!! »
کسری: « بَه چه دلِ پری هم داری خورشید خانم...!!» و بعد دست ها را بالا برد و گفت : « تسلیم... امر، امرشماست... از خودمون حرف می زنیم!!...»
بعد دوباره چهره جذابش لبخند جذاب تری پیدا کرد و خیره به خورشید شد.
آن شب کسری سعی داشت تمام ناراحتی ها را از دل خورشید بیرون کند... برای همین حتی یک لحظه هم نگاه شیدا و عاشقش را از خورشید دریغ نکرد... حرفهای زیبا و عاشقانه اش را تا لحظه های آخر زیر گوش خورشید زمزمه کرد.... و وقت رفتن از او خواست انگشتری را که برایش خریده اند به انگشت کند...
و از اینکه خورشید موافقت خود را برای امدن به خانه شان اعلام کرده بود خوشحال می نمود... وقتی کسری خورشید را به خانه آورد مهرداد نبود.... آن شب حس بهتری نسبت به کسری پیدا کرده بود... احساس می کرد... دلش می خواهد بیشتر با او باشد... او به راستی مرد جذاب و دلنشینی بود... و رفتارش به نوعی خورشید را جذب می کرد...
مهرداد که آمد فقط گفت : « چطوری؟ »
خورشید هم بدون حرف فقط لبخند زد.... از چهره مهرداد پیدا بود که سعی دارد احساسش را پنهان کند... انگار داشت تمرین بی تفاوتی می کرد...
خورشید: « ناموفقی؟!! »
مهرداد: « چه طور؟! »
خورشید: « باید می گفتی توی چی؟! »
مهرداد: « تویِ چی؟ »
خورشید: « تمرینِ بی تفاوتی!! »
مهرداد: « حالا بگم چطور؟! »
خورشید: « بگو »
مهرداد : « چطور؟ »
خورشید: « هنوز پوستت نازکه!!... ناراحتی از زیرش پیداست...»
مهرداد: « پس اشکال از پوستمه!! باید پوست کلفت بشم...»
خورشید تا خواست جواب بدهد مامان مهری با چشم غره از جلویشان رد شد و گفت : « خورشید پاشو بیا کمکم سحری رو اماده کنم...»
مهرداد که تازه سرحال امده بود چشمکی به خورشید زد که ( ادامه بدیم )..... و گفت : « خنده اش مسری هست؟ »
خورشید: « نه متاسفانه!! مسحور کننده است دلهره آوره!! »
مهرداد: « لعنتی!! پس سعی کن نخندونیش!! »
خورشید: « سعی من بی فایده است از من دستور نمی گیره!! اون فقط دستور می ده ...!!»
مهرداد: « می گم قوقولی خانه !! می گین چرا می گی؟! »
مامان مهری فریاد زد: « مهرداد... بس کن دیگه... خورشید به جای این چرندیات پاشو بیا کمکم کن... خسته ام به خدا...»
آقاجون که تازه از مسجد آمده بود... کتش را آویزان کرد و گفت : « مهری خانم... خودم اومدم کمکت...»
مهرداد: « دمت گرم آقاجون!! »
آقاجون چشمهایش را گرد کرد و به مهرداد زل زد!!
مهرداد خندید و گفت : « نوکرم!! »
آقاجون سری تکان داد و خنده اش گرفت و به آشپزخانه رفت...

 




بازدید : 569
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"12 جدید

فصل 46

آن روز، خورشید به همه گفت که فردا کلاس فوق العاده دارد و دیرتر می آید.... اما هنوز برای رفتن تردید داشت.... ترس داشت...
سحر: « عزیز دلم اون بیچاره هم آدمه... دلش می خواد یه بار درست و حسابی بدون سرخر (اشاره به خودش کرد) باهات حرف بزنه... گناه داره به خدا... این همه دختر آرزو دارن یه نگاه بهشون بندازه... ندیدی امروز سولماز و دار و دسته اش تا دیدنش چه غش و ضعفی رفتن؟! تو هم یه خورده آدم باش... تو که دیگه محسن برادرت نیست!! »
خورشید: « تو نمی دونی مهرداد چه اطمینانی به من داره!! ... خدا می دونه اگه بو ببره چه بلایی سرم میاره!! »
سحر: « تا بخواد بو ببره همه چی به خیر و خوشی تموم شده... بازم خودت می دونی!! ... »
خورشید: « راستش... یه جوری ام... نه که تا به حال باهاش جایی نرفتم یه خورده می ترسم... خجالت هم می کشم!! » 
سحر خندید و گفت : « اون که خیلی با حاله... واسه چی خجالت می کشی؟ »
خورشید فکری کرد و گفت : « سحر....؟! از حسام بی خبری؟! »
سحر: « آره به خدا... محسن هم چند بار بهش زنگ زده حسام جواب نداده.... تو رو خدا ولش کن این حسامُ!! از حسام بهتر گیرت اومده واسه چی هی حسام حسام می کنی.... به کافی شاپ فکر کن!! »
خورشید که نگاهش هنوز پر از نگرانی و اضطراب بود لبخند بی رمقی زد و چیزی نگفت....
سحر آخرین سفارش ها را به خورشید کرد و از او جدا شد.... خورشید دوان دوان آن سوی پل رفت و پلکان را به سوی اتومبیل کسری پایین آمد... در چشم به هم زدنی سوار اتومبیل شد و اتومبیل از جا کنده شد...
خورشید حتی سرش را بلند نمی کرد کسری را ببیند...
کسری با لبخندی از توی آینه نگاهش کرد و گفت : « سلام خورشید خانم!! »
خورشید نفس زنان همان طور که سرش پایین بود گفت : « سلام!!؟ »
کسری: « نترس الان از این جا دور می شیم... »
خورشید: « نه... جای خیلی دور نریم... »
کسری باز خندید و گفت : « نترس عزیزم جای دوری نمی ریم... حالا چرا عقب نشستی؟! »
خورشید: « ترسیدم کسی ببینه!! »
کسری کمی جلوتر اتومبیل را نگه داشت و گفت : « بیا جلو عزیزم... این طوری همه فکر می کنن دزدیدمت!! »
خورشید پیاده شد و جلو نشست... کسری صدای ترانه ای که پخش می شد را زیاد کرد... اضطراب خورشید به نهایت رسید و گفت: 

« کمش کن »
کسری لبخندزنان تماشایش می کرد... گفت : « خورشید تو رو خدا این همه نترس!! باشه؟!...»
خورشید لبخندی زورکی زد و گفت : « باشه...».
کم کم از آن جا دور شدند... خیابان های خلوت، درخت های بلند خشکیده و آرامشی که حالا آرام آرام حاکم می شد.... کسری اتومبیل را گوشه ای پارک کرد و گفت : « بپر پایین خورشید خانم!! »
خورشید پیاده شد و به دنبال کسری به راه افتاد... کسری ایستاد و نگاهش کرد ... لبخند زد و با لحن دلنشینی خواند: « گرفتن دستای تو آی که چه حالی داره! »
خورشید که از شدت اضطراب به گلوله یخ تبدیل شده بود خود را به خدا سپرد و همراه کسری وارد کافی شاپ شد... یک جای دنج و نیمه تاریک با یک موسیقی ملایم و دلنواز... خورشید حس می کرد جایی را نمی بیند.. اما وقتی چشمش عادت کرد دختر و پسرها را می دید که میزهای دنجِ نیمه تاریک را اشغال کرده بودند... کسری او را به گوشه ای برد و گفت : « این جا خوبه؟! »
و بعد سفارش کیک خامه ای و قهوه داد....
چشم در چشم خورشید دوخت و گفت :« آرزو به دل نموندم!!.... و خندید... خورشید هم....»
کسری: « چیه؟! هنوز هم نگاهم نمی کنی.... خورشید؟!!! 6 ماه دیگه....!! بسه!! »
خورشید لبخندی زد و گفت : « خسته شدی؟! »
کسری: « خودت که بهتر می دونی ده سال هم این طوری بخوای بمونیم من حرفی ندارم... اما.. خب دیگه... آرزو بر جوانان عیب نیست!! حالا قهوه ات رو بخور سرد می شه...»
خورشید: «کسری؟!! »
کسری: « جونم...؟ »
خورشید: « تو... با پدر و مادرت... درباره من حرف زدی؟! »
کسری لبخند زد و نگاه به خورشید دوخت چشمانش زیر نور کمرنگ آن جا می درخشید... گفت: « همه چی رو گفتم... اونا منتظر (بله ی) عروس خانمند!! »
خورشید سرخ شد و سر به زیر انداخت و بعد دوباره گفت : « راستشُ بگو... من ناراحت نمی شم...»
کسری: « اونا مخالفتی با تو ندارن... فقط می گن ازدواج یه کمی زوده... می تونین نامزد باشین... تا شرایطش فراهم بشه....»
خورشید ناباورانه به کسری خیره شد....
کسری سری تکان داد و گفت : « چیه؟! چرا اینطوری نگام می کنی؟! »
خورشید: « آخه.... من می خوام حقیقت رو بدونم.... چه جوری خانواده تو، وقتی هیچ جور شناختی نسبت به من و خانواده ام ندارن، همچین پیشنهادی به تو می دن؟! تو که درباره من بهشون دروغ نگفتی؟ »
کسری جدی بود.... کم کم اخمهایش توی هم می رفت.... گفت: « چرا باید دروغ بگم؟! »
خورشید: « ببین کسری.... من و تو ... از نظر فرهنگی و موقعیت مالی، خیلی با هم متفاوتیم.... من یه خانواده تقریبا سنتی دارم با اعتقادات مذهبی ای که برامون باارزشه نوع زندگی هامون خیلی با هم فرق می کنه.... وضعِ مالی پدر تو با پدر من اصلا قابل مقایسه نیست... راستش اینا منُ می ترسونه... خیلی ها به من می گن این ارتباط درست نیست....»
کسری وسط حرف خورشید آمد و گفت : « کی می گه درست نیست؟! ...وقتی یه دل اسیر می شه.... حساب های بانکی و موقعیت اجتماعی براش بی مفهوم می شن.... در ثانی.... برای من و خانواده ام از اول هم این چیزا بی مفهوم بودن... خورشید.... برای همین می گم باید بیشتر همدیگه رو ببینیم.... بیشتر همدیگه رو بشناسیم....»
خورشید: « راستش تو همیشه طوری برخورد می کنی که این تصور برام به وجود میاد.... نظر هیچ کسی برات ملاک نیست.... یعنی انگار هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه تصمیم و فکرت رو عوض کنه....»
کسری: « خب... درست حدس زدی جز این نیست!! من از کسانی که برای تغییر مسیر فکریشون فقط 5 دقیقه وقت لازمه متنفرم!»
خورشید با خودش گفت: ( مثل حسام )
کسری: « حالا واسه چی اینو گفتی؟ »
خورشید لبخندی زد و گفت : « آخه.... الان گفتی خانواده ام می گن واسه ازدواج زوده...»
کسری: « ببین خورشید... هر خانواده ای وقتی یه پسر یکی یکدونه داشته باشه....هر وقت که بخواد مستقل بشه می گن زوده!!... اما اینو بدون همه چی همون می شه که من می خوام!! تو نگران هیچ چیز نباش....»
خورشید: « نه نگران نیستم... فقط نمی تونم اینطوری ادامه بدم خانواده من به دوست شدن یه دختر و پسر اعتقادی ندارن... اینو گناه می دونن.... کاری به کار اینم ندارن که الان چه موقعیتیه و دیگه دوره ی این حرفا گذشته!! »
کسری: « خودت چی؟ تو هم فکر می کنی ... گناه می کنی؟! »
خورشید: « خب... می دونی... راستش ....آره!! »
کسری پوزخندی زد و گفت: « تو دیگه چرا؟! شاگرد اول!! »
خورشید: « ببین من می گم.... وقتی با یه پسر دوست شدی نمی تونی همیشه اون طوری که می خوای فاصله اَتو حفظ کنی!! مثلا تو همین دیروز... دست منو گرفتی....من مقاومت نکردم... اما دوست نداشتم... می دونم گناه کردم!! »
کسری سری تکان داد و خندید و گفت : « خب عزیزم دیگه رعایت می کنم.... تو که خودت منو توی این مدت شناختی... اصرای برایِ صمیمی شدن این طوری ندارم.... من فقط می خواستم وقتی با منی احساس راحتی بیشتری بکنی.... من حاضرم اگه تو بخوای تا آخر عمر فقط از دور نگات کنم... درسته سوختن داره ولی می ارزه!! »
بعد تکه ای از کیک را به چنگال زد و جلویِ دهان خورشید گرفت. خورشید خواست چنگال را بگیرد که کسری چنگال را عقب کشید و گفت : « نه... دهنتُ باز کن....»
خورشید با خجالت لبخندی زد و چشماشُ گرد کرد و گفت : « نه... همه نگامون می کنن!! »
کسری: « نمی شه!!! دهنتُ باز کن...»
خورشید کمی سرش را جلو برد و دهانش را باز کرد... کسری کیک را توی دهان او گذاشت و گفت : « نوش جان....»
خورشید دوان دوان به سوی خانه می آمد... به نظرش خیلی دیر شده بود درِ حیاط را که باز کرد مامان مهری را دید که روی پله ها ایستاده ... سحر هم توی حیاط بود... وحشت از صورت سحر پیدا بود.... رنگ به چهره نداشت خورشید با دلهره پیش آمد و سلام کرد... 
مامان مهری: « چقدر دیر کردی... طفلی مهرداد دلشوره داشت طاقت نیاورد اومد دنبالت..!! »
سحر همچنان وحشت زده بود... خورشید رو به سحر گفت : « چی شده؟! » سحر بی آنکه به او پاسخ بدهد رو به مامان مهری گفت:« مهری خانم... خورشید که اومد... مامانم منتظره.... »
خورشید دوباره گفت : « چیه سحر؟ »
سحر با چشم غره نشان داد که باید تنها باشند...
مامان مهری چادرش را روی سرش انداخت و گفت : « من می رم خونه ایران خانم ببینم چی می گه........ داره خیاطی می کنه! »
خورشید: « باشه مامان....»
و داخل راهرویِ خانه شد... به سحر خیره خیره نگاه کرد و گفت : « بگو جونم بالا اومد!! »
سحر: « مهرداد دیده ات!! »
خورشید خیره به سحر مانده بود... صورت سحر را می کاوید مگر نشانی از شوخی بیابد... اما رنگِ پریده سحر و چشمانِ از حدقه درآمده اش می گفتند شوخی در کار نیست!!
سحر: « خورشید بیا بریم خونه ما... مهرداد بیاد می کُشتِت!! »
خورشید نفس بریده و یخ زده از ترس جلو آمد و سحر را تکان داد و گفت : « چی می گی؟!... دروغ می گی؟! »
سحر: « نه به خدا... دیده تو از من جدا شدی رفتی سوار ماشین کسری شدی... تعقیبمون می کرده.... خورشید می کُشَتِت!! »
خورشید با عصبانیت گفت : « تو از کجا می دونی؟ کی به تو گفته؟! »
سحر: « از مدرسه که اومدم توی کوچه جلومُ گرفت و گفت : خورشید کجاست.. چشماش دو تا کاسه خون بود... گفتم کلاس داشت... به من ... به من گفت.... ( و زد زیر گریه )...
خورشید: « زهرمار... گریه نکن بگو چی گفت....»
سحر دماغش را بالا کشید و بغضش را کنترل کرد و گفت : « خفه شو دروغگو!!... خودم دیدم سوار ماشین اون پسره شد... گفت پسره رو می شناسه.. گفت می کشدت.... ده بار تا حالا اومده سر کوچه و برگشته...»
خورشید: « به مامانم چیزی نگفته؟! »
سحر: « نه ... مامانت بی خبره...»
خورشید: « من می رم زیرزمین...»
سحر: « خب میاد اونجا...»
خورشید: « چه طوری می خواد بیاد... درُ از تو قفل می کنم.... اونقدر می مونم تا آروم بگیره...» و بعد با سرعت کیف و کتابهایش را برداشت و داخل کوله اش چپاند... مانتویش را درآورد و ژاکتش را برداشت...
سحر: « غذا نمی خوری؟! »
خورشید: « نه... یه چیزی کوفت کردم!! گرسنه ام نیست!! » 
سحر: « پس بجنب...»
خورشید کوله اش را برداشت و به حیاط رفت... سحر هم پشت سرش می رفت که کلید توی قفل چرخید و در حیاط باز شد... نگاه خورشید وحشت زده و نگران به سوی نگاه مهرداد رفت... مهرداد به آرامی داخل شد و در را پشت سرش بست... خورشید چشم را از او بر نمی داشت... چشم های مهرداد... دو کاسه خون بود... همان طور که سحر گفته بود!! دست هایش مشت شده بودند و می لرزیدند... عضلات صورتش منقبض شده بود... خورشید برای لحظه ای کوله پشتی را رها کرد و به سوی پله های زیر زمین با پاهای برهنه دوید... مهرداد هم در چشم به هم زدنی مثل یک ببر تیر خورده به سویش دوید... سحر از ترس جیغ خفیفی کشید... خورشید پشت در زیر زمین با تمام توان فشار می آورد تا در را قفل کند ... اما مهرداد با یک حرکت پایش را لای در گذاشت... و به ضربه ای در را باز کرد و داخل شد... در را پشت سرش بست... 
سحر نالید: « مهرداد تو رو خدا »
خورشید عقب عقب رفت... مهرداد خشمگین و نفس زنان در چشم به هم زدنی موهای بلند خورشید را به چنگ گرفت خورشید به التماس افتاد: « مهرداد... ببخشید... تو رو خدا... اما مهرداد دیوانه شده بود تا حد مرگ عصبانی بود... سیلی محکمی توی صورت خورشید کوبید... خورشید از درد صورتش را پنهان کرد... مهرداد فشاری به موهای گرفتار در چنگالش آورد و ناله ی خورشید بلند شد: « مهرداد... ولم کن... تو رو خدا... »
سحر پشت در بود... به در می کوبید و گریه کنان التماس می کرد مهرداد تو رو خدا ولش کن... مهرداد... ، ضربه های متوالی مهرداد، خورشید را گیج کرده بود... خورشید طاقت مقاومت نداشت... التماس هم بی فایده بود... فریاد کشید: « سحر... مامانمُ صدا کن... سحر... »
مهرداد سیلی دیگری توی صورتش کوبید و گفت: « خفه شو... کثافت... خفه شو... »
خورشید: « مهرداد همه چی رو بهت می گم... به خدا همه چی رو می گم... تو رو خدا ولم کن... »
خون از دهان و بینی خورشید راه گرفته بود خورشید کف زیر زمین افتاد و نالید... مهرداد رهایش کرده بود...
مامان مهری و سحر هراسان وارد خانه شدند... مهرداد از زیر زمین بیرون می آمد .... که سحر توی سرش کوبید و گفت: کشتش... کشتش...
مامان مهری وحشت زده توی سینه مهرداد کوبید و گفت : خورشید کو؟ فریاد زد کجاست؟...
مهرداد نفس زنان از سر راه آن ها کنار رفت... مامان مهری و سحر خودشان را به زیر زمین انداختند... مامان مهری با دیدن خورشید توی سرش کوبید... و جیغ کشید... وای.... وای.... بچه امُ کشت!!! بچه ام....
سحر جرئت نزذیک شدن به خورشید را نداشت فقط اشک می ریخت... ایران خانم و محسن وحشت زده وارد حیاط شدند... و هر دو سراسیمه وارد زیرزمین شدند... مهرداد از توی حیاط فریاد کشید... محسن بیا بیرون مرتیکه... و زیر لب طوری که فقط خودش می شنید گفت : روسری نداره.... و اشک ریخت... نگاهش روی کوله پشتی و وسایل خورشید که هر کدام توی حیاط به طرفی پرت شده بود افتاد و گریه اش تشدید شد...
ایران خانم رو به سحر گفت: چته؟! چرا داری خودتو می کشی؟! پاشو یه لیوان آب قند بیار... فشارش افتاده.... چیزی نیست... پاشین پاشین ببریمش بالا.. محسن با دیدن صورت خونی خورشید، ناراحت و عصبی از پله ها بالا آمد.... رو به مهرداد گفت : چی کار کردی مهرداد؟... مهرداد که نمی خواست شاهد اشک ریختنش باشند سرش را توی حوض کوچک پر از آب فرو کرد.... سرما استخوانهایش را سوزاند...

 

فصل 47

آقا جون آمده بود و تازه فهمیده بود که مهرداد چه کار کرده... عصبانی شد و فریاد کشید: « تو غلط کردی دست روی خورشید بلند کردی... مگه این دختر پدر و مادر نداره که تو براش شدی آقا بالا سر!! »
مهرداد در برابر آقاجون سر پایین انداخته و ساکت بود... به هیچ کس نمی گفت چرا خورشید را کتک زده....، آقاجون فریاد می زد و مهرداد خاموش بود... مامان مهری یواشکی به آقاجون اشاره کرد یواش تر...
آقا جون: « خدا شاهده... مهرداد... اگه یه بار دیگه دست روی خورشید بلند کنی از این خونه بیرونت می کنم...»
خورشید توی رختخواب افتاده بود و هنوز گریه می کرد... رفتار بی رحمانه مهرداد فشار بدی به او آورده بود... مهرداد همیشه پشتیبان و همراه او بود... همه ناراحتی های خورشید با کمک مهرداد قابل تحمل بود... حالا مهرداد ( دوباره اشک ریخت )... مهرداد از بعد از ظهر یک نگاه به خورشید نینداخته بود... پری که او هم حالا در جریان بود... چندین بار زنگ زده بود اما خورشید نمی توانست با کسی صحبت کند... وضعیت روحیِ بدی داشت... خورشید همه اش به فکر کسری بود.. می ترسید مهرداد بلایی سر او بیاورد... کسری پی در پی پیام می فرستاد و از خورشید می خواست چیزی بگوید تا مطمئن شود بلایی سرش نیامده خورشید اما حوصله نداشت... با این حال... به بهانه دستشویی رفتن یک پیام برای کسری فرستاد...( کسری خوبم... پیام نده ) خورشید نمی دانست کسری چگونه باخبر شده است... شاید سحر!!
خورشید گوشی اش را خاموش کرد و آن را در لباسش پنهان کرد...
مهرداد توی پله های حیاط نشسته بود و بالا نمی امد... گاهی عطسه می کرد... مامان مهری با نگرانی به آقاجون گفت : « صداش کن بیاد تو... »
آقاجون هنوز عصبانی بود گفت: « ولش کن...»
مامان مهری: « گناه داره... سرما می خوره... سرش رو کرده بود توی حوض!! » آقاجون با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت: « برای چی؟ »
مامان مهری: « وقتی با خورشید دعوا کرد... حالش بد شد...» 
آقا جون: « واسه چی خورشیدُ زده؟! خورشید چیزی نگفته؟ »
مامان مهری:« نه...مثل اینکه دوست مهرداد دنبال خورشید افتاده بوده... راستش اینا که چیزی نگفتن... سحر اینطوری گفت...»
آقاجون:« خب دوستش کیه؟ ... غلط کرده دنبال خورشید راه افتاده....»
مامان مهری: « حالا شما دیگه شروع نکن... پاشو مهردادُ صدا کن بیاد تو این پسر امشب تا صبح نمی خوابه... نه نهار خورده نه شام... خورشید بچه ام هم چیزی نخورده! »
آقاجون استغفرالله گفت و از جا برخاست و به حیاط رفت، مهرداد از جایش تکان نخورد. آقاجون بعد از 10 دقیقه داخل خانه شد و به مامان مهری گفت: « میگه میام... خودش میاد... ولش کن...»
آن شب که خسته و نالان بود خوابش نمی برد...
مامان مهری و آقاجون خوابیده بودن... مهرداد هنوز روی پله ها نشسته بود خورشید چند بار از پشت پنجره نگاهش کرده بود و دوباره به رختخواب رفته بود... ساعت 12 شب بود که تلفن خانه زنگ خورد... خورشید به سختی از جایش برخاست و گوشی را به آرامی برداشت....
خورشید: « الو... »
صدایی نیامد... کسی گوشی را نگه داشته بود...
خورشید: « بفرمایید... الو....»
بعد از چند ثانیه خورشید گوشی را گذاشت... بعد نگاهی به شماره ای که نمایشگر تلفن نشان می داد انداخت... فقط چندتا صفر افتاده بود....
ناگهان دلش ریخت و با خود گفت : حسام بود!!...
بعد بدون آنکه معطل کند شماره حسام را تند تند گرفت.. حسام گوشی اش را جواب نداد... خورشید افسرده و تن خسته باز از پشت پنجره مهرداد را که از سرما مچاله شده بود نگاه کرد... نمی خواست دیگر دوستش داشته باشد نمی خواست برایش دل بسوزاند.... نمی خواست... اما هم دلش می سوخت و هم دوستش داشت... می دانست مهرداد دارد خود را مجازات می کند... اخلاق او را خوب می دانستت... مهرداد رفیق و یار همیشگیش بود... نمی توانست از او قهر کند... نمی توانست ناراحتی و رنج او را ببیند... آهسته در راهرو را باز کرد و روی پله ها کنار مهرداد نشست... مهرداد نیم نگاهی به کنار انداخت... و سر بالا گرفت... خورشید از سرما لرزید... و نتوانست حرفی بزند فقط آهسته اشک ریخت.... مهرداد دست دور شانه های کوچک او گذاشت و او را به خود فشرد و گفت : « پاشو بریم تو.... سرما می خوری....»


فصل 48

آن شب گذشت هیچ کس حاضر نبود چیزی در مورد آن بپرسد... انگار هر کس می خواست آن روز را فراموش کند...
خورشید همه چیز را برای مهرداد گفته بود... حالا کسری حتی اجازه نداشت دورا دور خورشید را ببیند... مهرداد گفته بود: « یا مثل آدم با خانواده اش میاد جلو... یا باید فراموشت کنه... »
خورشید: « مهرداد... »
مهرداد: « دوستش داری یا نه؟! ببین خورشید... به لج حسام کاری نکنی که یک عمر پشیمونی اش رو بکشی!! به ظاهر مرتیکه هم نگاه نکن... بعضی ها فقط ظاهرشون دل می بره... خورشید نمی دانست چه کند... هنوز آن قدر دلباخته ی کسری نبود که یاد حسام آزارش ندهد... هنوز شب ها با یاد حسام می خوابید و روزها با یاد او از جا بر می خاست... دلش می خواست از جانب او مطمئن می شد اما نمی دانست چگونه!! ... به سحر گفته بود : « سحر... یه جوری زیر زبون محسن رو بکش... ببین واقعاً حسام چه نیتی داره؟! ببین همین روزها قرار نیست بیاد؟ »
سحر: « خورشید... دل از حسام بِبُر... بازی تیراندازی محسن می گه: چند وقت دیگه با اون دختره عقد می کنه... محسن می گه: شایدم پنهونی عقد کرده باشن خورشید از شنیدن این اخبار لحظه به لحظه نفرت را حس می کرد و از درون خالی می شد... با این همه از مامان مهری کمک خواست...
مامان مهری: « دخترم... اگه مرد باشه خودش میاد جلو همه چی رو صاف و پوست کنده می گه!! نه این که ما بخوایم یواشکی از این و اون بپرسیم و هر دفعه یه چیز جدید بشنویم... من که نمی تونم برم در خونه اشون خواستگاری!! اگه اونا می خوان، اونا باید بیان جلو... در ثانی من با گوش های خودم پچ پچ همسایه ها رو شنیدم که می گفتن واسه حسام نشون کردن!! حالا برم چی بگم؟!»
خورشید: « آخه مگه می شه... ؟! چرا این همه بی سر و صدا؟! مادر حسام که با ما این همه دوست بود و مهربونی می کرد ممکنه بدون این که چیزی به شما بگه واسه پسرش یواشکی دختر عقد کنه؟ »
مامان مهری: « از خجالتش!! چند سال اسم تو رو انداختن سر زبونا بعد تازه فهمیدیم یکی دیگه رو نامزد کردن!! مردم چی می گن؟! همه می دونن این خانواده چه طوری دور و بر ما بودن!! ... حالا چی شده؟! ... همه اشون فراری شدن!؟ من خیلی وقته که فاطمه خانم رو ندیدم!! تازه ببینمش راهمُ کج می کنم تا باهاش رو در رو نشم!! »
کسری برای خورشید پیام فرستاده بود: من پنچ شنبه این هفته همراه خانواده ام میام( ساعت5 ).
مامان مهری هیجان زده بود... اولین کسی که خبردار شد مثل همیشه خاله سیمین بود... پری وقتی شنید... گریه کرد... از ته دل گریه کرد... می خواست هر چه زودتر خورشید را ببیند... او هنوز امیدوار بود که رابطه ی خورشید و حسام بهتر شود... باورش سخت بود... پری لحظه لحظه هایی که خورشید با حرارتِ تمام از عشق به حسام برایش گفته بود را جلوی چشمانش می دید و باور نمی کرد که خورشید انتخاب دیگری به جز حسام داشته است!!
می دانست خورشید آن قدر از حسام دلخور و متنفر شده که بر اساس لجاجت با او این تصمیم را گرفته... اما نمی دانست چگونه او را از انجام این کار باز دارد... گوشی تلفن را برداشت تا با او صحبت کند... اما مهرداد گوشی را برداشت...
پری: « سلام مهرداد خوبی؟! خورشید هست؟ »
مهرداد: « با مامان رفته خرید... »
پری: « واسه پنج شنبه؟! » مهرداد آه پر صدایی کشید و گفت « آره... »
پری: « نظرت چیه؟ » مهرداد: « نظر من مهم نیست... »
پری: « خودت می دونی خورشید چه قدر به نظر تو اهمیت می ده »
مهرداد: « اگه نظر من مهم بود... یواشکی باهاش دوست نمی شد! » 
پری: « مهرداد... دوستی به شکلی که تو فکر می کنی در کار نبوده... در واقع خورشید فقط برای مهار کردن پسره باهاش یه جورایی کنار می اومد در... »
مهرداد عصبانی شد و گفت: « مجبور نبود باهاش کنار بیاد... »
پری: « مجبور بود!! ... کی به اون فرصت می داد که بیشتر فکر کنه؟ »
مگه حالا که فهمیدین بهش فرصت دادین؟! ...  بازی اکشن خود تو... چی کار کردی؟! بهش حمله کردی و کتکش زدی!! مهرداد نفس عمیقی کشید و ساکت ماند... بعد...
مهرداد: « چی کار می کردم؟! می ذاشتم هر روز با پسره بره این ور و اون ور؟ همه ببینن؟! حالا اگه اون جوری ادامه می داد پسره رو می شناخت؟ الان هم طوری نشده... فعلاً یارو با خانواده اش بیاد... ببینم اصلاً چی کاره اند؟! نمی ذارم عروسی مروسی راه بندازن! اما... موضوع چیز دیگه ایه... می دونم دلش پیش حسام!!... می دونم داره به لج اون اینا رو راه می ده... »
پری: « نمی تونی با حسام حرف بزنی؟ تو که باهاش صمیمی بودی؟ »
مهرداد: « حالمُ بهم می زنه مرتیکه... دیگه نمی خوام اسمشُ بیارم... »
پری: « این طوری نگو.. تو خودت خورشیدُ توی ماشین پسره دیدی دیوونه شدی... افتادی به جون خورشید... »
مهرداد: « پری بس کن دیگه! »
پری: « حسام هم حال تو رو داشت!! تازه شاید بدتر!! خورشید خواهر توست... اما یه عمر عشق حسام بوده... اینو بفهمید تو رو خدا!!»
مهرداد وقتی گوشی را گذاشت دلهره ی زیادی به جانش افتاده بود... نمی دانست چه کند...

فصل 49

ایمان از پنجره خوابگاه بیرون را تماشا می کرد... هوا مه آلود بود و بیرون پُر از جمعیت... خوابگاهشان نزدیک حرم امام رضا بود... حسام لباسش را عوض کرد و گفت : من می رم ایمان...
ایمان: می ری حرم؟ »
حسام نفس عمیقی کشید و گفت : « آره!!»
ایمان: « صبر کن منم بیام...»
حسام: « می خوام تنها باشم...»
ایمان:« غلط کردی... »و در حالی که به سوی دستشویی می رفت گفت: « صبر کن وضو بگیرم..».
حسام جای ایمان را کنار پنجره گرفت... پنجه در موهای سیاهش که کمی بلند شده بود کرد و آن ها را به عقب کشید... نگاه به گنبد طلایی و گلدسته های حرم کرد و گفت : خدایا شکرت... ایمان دستی به موهایش کشید و کاپشن خود را برداشت و گفت: «بزن بریم...»
حسام: « دوست داشتم تنها برم... تو همیشه مزاحمی!! » 
ایمان پوزخندی زد و در حالی که کفش به پا می کرد گفت : « همینه که هست!! تازه تنها واسه چی؟! من بیام... خجالت می کشی با امام رضا درد و دل کنی؟! »
حسام لب ها را لحظه ای فشرد و گفت : « راستش آره! می خوام پیشش زار بزنم... می خوام ازش بپرسم... آخه چرا؟! »
ایمان: « نمی خواد از امام رضا بپرسی.. بیا از من بپرس بهت می گم... برای اینکه حماقت کردی!! برای اینکه لجبازی و فقط حرف خودت رو زدی....حسام... صدای التماس ها و گریه اشو نشنیدی... سنگ شدی!! »
حسام نگاه سرزنش آمیزی به ایمان
بازی فکری کرد و گفت : « نمی گم... هیچ وقت نمی گم... ای کاش به جای من بودی و می فهمیدی من چی کشیدم... چی می کشم چه حالی دارم... چون مطمئنم تو طاقتش رو نداری!! »
ایمان: « حسام... این مورد ممکنه برای هر کس پیش بیاد. اینو بفهم... به خدا به این آزار و اذیت شدن نمی ارزه... می ذاشتی برات توضیح بده... می ذاشتی خودش بگه... نه محسن!! یه فرصت دیگه بهش می دادی »
حسام اخم ها را در هم کشیده بود... صورتش از حرصی که می خورد به سرخی می زد.. نفس پرصدایی کشید و گفت : « یه لحظه هم اون صحنه از جلوی چشمام کنار نرفته ایمان!! ... شب ها کابوس می بینم... می بینم پسره چشمای خورشیدُ بسته و داره دنبال خودش می کشه... هر چی فریاد می زنم... هر چی صداش می کنم... خورشید نمی شنوه! می خنده و با چشم های بسته به دنبال اون کشیده می شه....»
ایمان: « این کابوس ها رو تمومش کن... فردا پنجشنبه است... دیدی که مامانت چی گفت... ممکنه فردا برای همیشه مال دیگران بشه حسام...»
چشم های حسام پر از اشک شدند... دوان دوان راهِ پله ها را به سوی حرم پیش گرفت و بلند گفت : « اگه قراره اینطور دل بکنه.... بذار بکنه!! »
توی حرم... ساعتها نشستند... حسام از ته دل آهی کشید و لبخندی زد ...
ایمان : « چیه؟! »
حسام: « از خودم خنده ام می گیره... اومدم اینجا بست نشستم... نمی دونم اصلا چی می خوام!! »
ایمان : « من می دونم »
حسام : « نه... تو هم نمی دونی!! گاهی وقتا فکر می کنم نمی شناسمش »
ایمان : « این طبیعیه.. شما دو تا حتی یه جمله درست حسابی با هم حرف نزدید!! معلومه که نمی شناسیش!! »
حسام سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : « نه نه ... قبلا هیچ وقت چنین حسی نداشتم!! همیشه فکر می کردم... یعنی مطمئن بودم که خوب می شناسمش... اما... از اون ماجرا به بعد... »
ایمان: « مشکل تو اینه که نمی خوای اون ماجرا رو فراموش کنی!! »
حسام : « برای اینکه فراموش نشدنیه!!!... ایمان... من دوست ندارم با کسی زندگی کنم که قبل از من نامحرمی دستش رو گرفته... بهش نامه داده... بهش حرفای عاشقانه زده... چون خودم این کارُ برای احدی نکردم!! دوست داشتم خورشید هم... »
ایمان وسط حرفش آمد و گفت : « هیچ کس دوست نداره همچین موقعیتی داشته باشه.. هیچ کس نمی تونه فکرشو بکنه که معشوقش یه روزی یه ماجرایی با کس دیگه ای داشته!! اما حسام!! ... ممکنه این مسئله واسه هر کسی پیش بیاد... تو باید بهش فرصت می دادی! »
حسام با عصبانیت گفت : « دادم... من
بازی دخترانه بهش فرصت دادم... وقتی محسن گفت پسره هر روز اسکورتش می کنه... وقتی گفت، روی پل دستشُ گرفته از میون برفها نجاتش داده!!... وقتی گفت هر روز بهش کادو می ده... نامه می ده!! ... من داغون شدم ایمان... خرد شدم... اما بهش فرصت دادم... به خودم گفتم از خورشید بعیده... فقط به نگاه معصومش دل خوش کردم... گفتم اون فقط منتظر منه... فقط به من فکر می کنه... این حرفا دروغه!!... وقتی دیدم دسته گلِ پسره رو پرت کرد روی زمین.... به خودم گفتم همینه... کارش درسته...
همه اش می گم یعنی این همه مدت گولم می زده... وقتی نبودم با یکی دوست بوده؟ باور کن ایمان، این چند وقت نه سر کلاس چیزی فهمیدم نه توی کلاس؟! »
ایمان: « باور می کنم... چون خودم دارم حال و روزت رو می بینم!! »
حسام با نگرانی لب ها را به دندان گرفت و به نقطه ای خیره شد...
بعد از ثانیه ای گفت : « نکنه مهرداد بلایی سرش آورده باشه؟! »
ایمان نفسی کشید و گفت : « محسن که گفت چیزیش نشده... »
حسام: « تو که می گی به حرفای محسن اعتماد نکنم!! »
ایمان: « خوب راضی نمی شی... پاشو بلیط بگیریم یه سر بریم... چند روز هم استراحت می کنیم... »
حسام: « نمی خوام فردا اونجا باشم.. می خوام نباشم ببینم چه تصمیمی می گیره!! »
ایمان: « حتما جریان فامیلتونو شنیده!! من نمی دونم این دیگه چه کاری بود...!! چرا موضوع خاله زن داداشت رو وسط کشیدی!! »
حسام : « می خواستم بهش بگم اگه می گم نمی خوامش... واقعا می گم!! »
ایمان سری تکان داد و لبخندی عصبی زد و ساکت ماند... بعد از چند ثانیه گفت : « خیله خب... ادامه بده... ببینم به کجا می رسی!! »
حسام: « من دیگه دنبال چیزی نیستم.. فقط آرامش می خوام با یه زندگیِ سالم... » حسام در جا ایستاد و مهُرش را جابجا کرد و قامت بست... معلوم بود... دیگر حوصله حرف زدن هم ندارد...

فصل 50

روز پنجشنبه.. آن روز نمی خواست به مدرسه برود.... اما.. خوابش نمی برد تمام تنش درد می کرد... اضطراب فلجش کرده بود... به خود می گفت : یعنی چی می شه؟! خدایا... چی کار کنم... الکی الکی داره جدی می شه!! به کسری فکر می کرد... به اینکه اگر همسرش باشد چه تصویری خواهند داشت... به همسایه ها که از حسادت مدام به حال او غبطه می خوردند....
به همه فامیل که آرزوی داشتن دامادی مثل کسری را داشتند... به مامان مهری که می توانست جلوی فاطمه خانم و بقیه همسایه ها پُز کسری را بدهد...
به حسام... که اینطوری انتقام سختی از او خواهد گرفت... و به خودش... به خودش که فکر می کرد... دلهره داشت... به دلش که هنوز اسیر نامِ حسام بود... آرزوی دیدار او را داشت... انگار هنوز امیدوار بود که حسام تا آخرین لحظه ها که نزدیک آمدن کسری خواهد بود پیدایش شود و او را از دست کسری و همه کابوس ها نجات دهد... اما ساعت به ساعت می گذشت آمدن کسری حتمی تر از پیش می شد... به مامان مهری نگاه می کرد که چطور با شور و هیجان از صبح زود مشغول شده است... به آقاجون که هر چه مامان مهری دستور می داد بی چون و چرا انجام می داد...
مامان مهری : « خورشید... برو حمام... الان خاله اینا میان می خوای با پری بشینی گرم صحبت بشی وقت نمی کنی... پاشو مادر تنبلی نکن...» خورشید با اکراه از جا برخاست... مهرداد خرید کرده بود... وارد خانه شد.. خورشید کنارِ درِ راهرو ایستاد و به مهرداد نگاه کرد... مهرداد هم کفری بود و حوصله نداشت...
مهرداد : « بیا اینا رو بگیر... خورشید...» 
خورشید : « بده به من...» یکی از نایلون ها رو خورشید گرفت و به آشپزخانه رفت... مهرداد نزدیکش شد و پواشکی گفت : « چی شده؟ »
... برای خورشید جالب بود همیشه مهرداد نگفته می فهمید.. چقدر کارِ خورشید آسان می شد... خورشید به اتاق رفت و مهرداد به دنبالش...
مهرداد : « می گم چی شده؟! »
خورشید نگاه مضطربش را به مهرداد دوخت و گفت : « نمی دونم... یه جوری ام مهرداد...»
مهرداد نزدیکش آمد و سعی کرد او را سرِ حال کند.. دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بلند کرد و گفت : « خوشحال نیستی؟! می خوای امشب عروس بشی!... » بغض خورشید ترکید.. مهرداد که پیدا بود حالِ خودش هم دست کمی از خورشید ندارد... خورشید را در آغوش گرفت و گفت : « اِ ... بس کن دیگه!! »
آقاجون از دم درِ اتاق سرک می کشید... یواشکی به مهرداد اشاره کرد : « چی شده؟! مهرداد هم اشاره کرد : چیزی نیست! »
آقاجون عصبی شد و به سراغ مامان مهری رفت...
آقاجون : « خورشید داره گریه می کنه!! »
مامان مهری : « واسه چی؟ »
آقاجون : « واالله چی بگم؟... با مهردادِ....؟ »
مامان مهری : « نگران نباش... اون حرفاشُ به مهرداد می زنه و آروم می شه....»
آقاجون روی پله های حیاط نشست و گفت : « از حسام چه خبر؟! »
مامان مهری سبد میوه هایی را که شسته بود کنار باغچه گذاشت و گفت : « هیچ!!! هیچ خبری نشده!! »
آقاجون آهی کشید و گفت : « حیف شد این پسر!! خیلی آقاست... دل این بچه پیش اونه... حال و روز الانش هم واسه همینه!! »
مامان مهری اخم ها را در هم کشید و آستین ها را پایین داد و گفت : « من که از دستشون خیلی ناراحتم... به خودم گفتم اگه حسام یکبار دیگه جلوی این دربیاد می دونم چی کار کنم!!... حسین به خدا وقتی شنیدم دختر نشون کرده... سر تا پام یخ زد... فقط توی دلم گفتم، طفلکی خورشید و چی کار کنم؟!... اما... حالا خدا رو شکر که این پسره رو خودش دیده پسره هم تحصیل کرده است... از حسام یه سالی بزرگتره... مادرش که زنگ زد تا امشب رو برای اومدن خبر بده... از حرف زدنش فهمیدم خیلی با کمالات و خانمه!! خوشم اومد حسین!! مطمئن باش خورشید جای بدی نمی افته... من سپردمش به خدا.... » حسین آقا نفس عمیقی کشید و به سبد میوه ها خیره ماند...
مهرداد : « خورشید... گوش کن.... منو نگاه کن... گوش کن می گم... واسه چی گریه می کنی؟! خب... زنگ می زنیم می گیم کنسل شد آقا!!! خوبه؟! زور که نیست!!... خورشید. ....»
خورشید مهرداد را نگاه کرد و با چشم های اشکی گفت : « یه کاری می کنی؟ »
مهرداد لب ها را به هم فشرد و چشم ها را بست و بعد گفت : « چی؟! »
خورشید : « به حسام زنگ می زنی؟! »
مهرداد : « نه! »
خورشید : « تو رو خدا !! »
مهرداد عصبانی شد و بلند گفت : « خورشید!!! بدبخت... بهش فکر نکن... من چی بهش بگم؟! التماسش کنم بیاد!!؟ تو از من چی می خوای دختر؟ این همه خودتُ کوچیک کردی بس نیست؟! آخه تو که اینطوری نبودی!! گور پدر حسام!!... خسته شدم از دست تو... بس کن دیگه!! من که اون همه باهاش صمیمی بودم از وقتی برخوردشُ با تو دیدم نتونستم حتی یه زنگ بهش بزنم... اون وقت تو از من می خوای به دست و پاش بیفتم؟!...
خورشید آهسته خود را عقب کشید و با اخم به مهرداد نگاه کرد اشک هایش را پاک کرد و از اتاق خارج شد... حوله اش را برداشت و به حمام رفت.... زیر آب گرم، اشک ریخت و بر خود لعنت کرد که دیگه هرگز نام حسام را بر لب نیاورد... با خودش گفت : تو احمقی اگه یه بار دیگه اسمشُ بیاری... دیگه بسه!! دیگه تمومش کن.... برای خودت ... غرورت... ارزش قایل نیستی!!! برای غرورت؟! کدوم غرور؟! تو اصلا غرور نداری!! مهرداد راست می گه تو بدبختی!!!.... کسری!!! این اسمیه که باید از این به بعد بهش عادت کنم... دوستش داشته باشم و به همه نشون بدم که خوشبختم... دیگه به هیچ احدی حرفِ دلمُ نمی زنم... حتی مهرداد... مهردادِ لعنتی... مهرداد بی شعور!!
آنقدر توی حمام ماند که مهرداد نگران شد و به در حمام زد و گفت : « خورشید؟ خوابت برده؟ »
خورشید : « نه... خوابم نبرده... دارم میام!! »
بعد به خودش گفت : « آره... باید محکم حرف بزنم... باید محکم باشم.. باید عوض بشم!! »
بعد لحظه به لحظه چهره کسری را جلوی چشمان خود آورد... می خواست تمرین کند رویاهایش قهرمانِ جدیدی داشته باشد....
مامان مهری : « مهرداد... خورشید چی می گفت؟! باز گریه می کرد؟! »
مهرداد نفس عمیقی کشید و کتابش را بست و گفت : « مامان... هیچی نبود اون باید به وضعیت جدیدش عادت کنه... فقط یه کم عصبی بود!! »
مامان مهری : « پس چرا سرش داد می زدی؟! اون بچه به جز تو کسی رو نداره که باهاش درد و دل کنه... چرا توی ذوقش می زنی؟ »
مهرداد : « مامان... فعلا باید فریاد زد... چون حرف دیگه ای توی گوشش نمی ره... »
مامان مهری : « مگه این پسره رو نمی خواد؟! »
مهرداد : « مامان... بذار وقتی اومدن... همه چی روشن می شه!! »
خاله سیمین و پری و عمو آمده بودند... مهران و مژگان و مهتاب و جواد هم آمدند... مامان مهری خانه را برق انداخته بود....
مبل های سرمه ای رنگ دور میز چیده شده بودند و ظرف زیبا و بزرگی از میوه های تزئین شده وسط میز قرار گرفته شده بود... و انتظار می کشیدند.... خورشید نه با کسی حرف می زد و نه سعی داشت در جمع باشد... لباس برازنده و زیبایی پوشیده بود... صورتش مثل ماه شده بود...
سحر چندین بار صدایش کرده بود....
مامان مهری : « خورشید جان می خوای زنگ بزن سحر بیاد اینجا... اون الان دلش اینجاست... »
خورشید با بی تفاوتی گفت : « خب خودتون بگین بیاد... »
مهتاب : « چیه؟ خانوم خانوما!! خوشحال نیستی؟ این که دیگه انتخاب خودته...!! »
خورشید با نگاهی که احساسی در آن نبود به مهتاب نگاه کرد و گفت : « فراموش نکن... یه دختر حق انتخاب نداره!! یه دختر فقط انتخاب می شه!! »
مهرداد نگاه رنجیده اش را به او دوخت و سری تکان داد و عصبی شد... بعد گفت : « اصلا کی گفته تو وقت ازدواجته!! »
همه نگاهها به سوی مهرداد رفت...
مهرداد : « والله به خدا!! »
مهران : « مهرداد چیه؟!... کلافه ای؟! »
مهرداد : « آره ... می شه من نباشم؟! »
مامان مهری : « اِ.. ببین تو رو خدا!!... تو نباشی؟! زشت نیست؟ تو مراسم خواستگاری خواهرت نباشی؟... ای خدا... مُردم از دست اینا!! »
آقاجون : « نه آقاجون... هیچ کس نمی تونه جایی بره... همه همین جا هستیم »
مهتاب : « اگه این همه ناراحتین پس چرا قبول کردین بیان؟! »
مهران : « والله الان دیگه دخترا اینقدر زود ازدواج نمی کنن... شما چه عجله ای دارین... خورشید که شاگرد اوله... بذارید درسشُ بخونه »
آقاجون : « ما که حرفی نداریم... خودش راضی بود!! »
همه با تعجب به خورشید نگاه کردند... صدای زنگ، همه را به حرکت واداشت... مهرداد رفت که در را باز کند...
خورشید توی اتاق از پشت پرده ها نگاهی به حیاط انداخت... چقدر در رویاهایش این صحنه را دیده بود... شاید هزاران بار... یا بیشتر... اما تنها یک تفاوت داشت... به جای کسری که آن دسته گل زیبا را در دست داشت، همیشه حسام می آمد... اما امروز به جای او کسری آمد.. کسری از همیشه شیک تر و جذاب تر به نظر می رسید... مهتاب، پری، خاله سیمین، سحر ، مامان مهری و همه... در نگاهشان برق تحسین و تایید نشسته بود.
تنها مهرداد بود که نگاه خصمانه ای به کسری انداخت و دستش را محکم فشار داد. ساعتی از آمدن خواستگاران گذشته بود... کسری همراه پدر و مادر و عمه اش آمده بودند... پدر و مادرش جوان تر از آن چه خورشید حدس می زد بودند... حس برتری و تفاخر کاملا از نگاههایشان هویدا بود.. مادرِ کسری ابروها را بالا برده بود ... یادش رفته بود به حالت طبیعی برگرداندشان!! پدر کسری که معلوم بود ثانیه ای ریه هایش از دود سیگار استراحت ندارند با صدای کاملا گرفته ای گاه گداری در برابر تعارفات مامان مهری و حسین آقا کلمه ای نامفهوم می گفت.... انگار پدر و مادر کسری قصد صحبت کردن نداشتند... عمه خانم کسری هم جوان بود... آن ها به محض اینکه داخل شدند پالتوهای گران قیمت و روسری هایشان را در آوردند... بدون اینکه کفش هایشان را در بیاورند داخل خانه شدند....
گوشت تن مامان مهری ریز ریز آب می شد هر وقت نگاهش به کفش های آن ها می افتاد... مهرداد لحظه به لحظه عصبی تر می شد.. دلش می خواست همگی شان را با مشت و لگد از خانه بیرون کند.. عاقبت عمه خانم نگاهی به پدر کسری انداخت و اشاره کرد که صحبت را شروع کند...
پدر کسری به زحمت سینه اش را صاف کرد و گفت : ما اول عروس خانم رو ببینیم! چون... تا حالا افتخار زیارت ایشون رو نداشتیم!!
حسین آقا رو به مامان مهری گفت : خورشیدُ صدا کن...
مهرداد از جا برخاست و آرام گفت : من صداش می کنم... نگاه کسری با مهرداد رفت...
پری و سحر کنار خورشید نشسته بودند... مهرداد در زد و وارد شد و گفت : جوجو...می گن بیا...
خورشید از جا برخاست و نگاه نگرانش را به پری و سحر انداخت و جلوی آینه رفت، شال را روی سرش مرتب کرد و گفت : خوبم؟!
پری و سحر محو تماشایش گفتند : آره... عالی...
مهرداد نگاهش می کرد و هنوز کلافه بود... خورشید که پیش آمد... دستش را با مهربانی در دست خود فشرد و گفت : بریم...
آن دو دست در دست هم وارد پذیرایی شدند... خانواده کسری محو تماشایش شدند... خورشید سلامی کرد . دستش را از دست مهرداد بیرون آورد، دست مهرداد تا آخرین لحظه ها با او رفت...
کسری همچنان به مهرداد خیره بود... لحظاتی به سکوت گذشت عمه خانم و مادر کسری خیره به خورشید بودند... عاقبت پدر کسری گفت : خوبی خورشید خانم؟!
عمه خانم لبخندی زد و گفت : وای... اسمش خورشیده؟!
کسری لبخندی زد و گفت : بله...
عمه خانم رو به خورشید گفت : من تو سلیقه کسری شک نداشتم!!! همیشه بهترین ها رو انتخاب کرده!!
کسری نگاهی به خورشید انداخت و زیر لب گفت : خوبی؟!
خورشید لبخندی زد و یواشکی سر تکان داد... مهرداد بی مقدمه آن جا را ترک کرد... و باز نگاه نگران کسری او را تعقیب کرد...
خورشید اما همانجا نشسته بود، انگار آنجا بود و نبود!! پدر کسری داشت از موقعیت فعلی کسری صحبت می کرد، از اینکه فعلا برای ازدواجشان خیلی زود است و بهتر است مدتی نامزد باشند. خانواده خورشید هم حرفهای پدر کسری را تصدیق کردند...
حسین آقا هم گفت که نامزدی طولانی مدت از نظر ما صحیح نیست، مهران هم تصدیق کرد و اضافه کرد : اگر عقد بشن بهتره...
اما مادر کسری فوری گفت : « نه آقا... نباید زود عقد بشن... باید بیشتر آشنا بشن... در ثانی دختر شما که هنوز درس می خونه و دیپلم نگرفته... نمی تونه عقد بشه... »
حسین آقا: « من خودم هم با عقد موافق نیستم... خانواده ی ما هم هیچ شناختی نسبت به شما نداره... باید بیشتر آشنا بشیم...، اما نامزدی هم باید بیشتر محرم باشند تا بتونند با هم بیرون برن و بیان... در غیر این صورت نمی شه... »
پدر کسری: « اون که بله... ما خودمون هم نظرمون روی همین بود!! خلاصه بعد از چند ساعت صحبت، نتیجه این شد که فعلاً برای سه ماه صیغه ی محرمیت بخوانند... و بدون جشن و سر و صدا، فقط نامزد شوند... تا درس خورشید هم تمام شود... مهران شیرینی را به همه تعارف کرد و یکی یکی برداشتند و « مبارکه » گفتند... »
حسین آقا رو به خورشید گفت: « دخترم... مهرداد کو؟!! »
خورشید: « الان صداش می کنم... »
که مهتاب گفت: « من صداش می کنم تو بشین... »
مهرداد بعد از ده دقیقه با چهره ای در هم و عصبی وارد شد و زیر لب گفت : « مبارک باشه... »
روبروی خورشید نشست... مامان مهری عصبی بود... پری و سحر هم به جمع اضافه شده بودن... و دور خورشید را گرفته بودن... خاله سیمین پذیرایی می کرد... کسری گفت: « از حضور بزرگترا اجازه می خوام... البته ببخشید اما می خواستم ببینم این صیغه ی محرمیت رو می شه امروز جاری کرد؟! »
همه زدند زیر خنده...
عمه خانم: « کسری چه قدر هولی!! نترس فردا صبح هم می شه!! »
حسین آقا: « اگه اجازه بفرمایید بعد از ماه رمضان انشاالله... »
کسری حیرت زده گفت: « حالا کو تا ماه رمضون!! »
حسین آقا خندید و گفت: « هفته ی دیگه ماه رمضونه!! »
پدر کسری: « آقای تابنده... اجازه بفرمایید قبل از ماه رمضان محرم بشن... که خیالشون از بابت رفت و آمد هم راحت بشه... برن حسابی بگردن... »
مامان مهری: « والله... آقای تمدن... ما رسم نداریم دختر و پسر توی نامزدی زیاد با هم باشن... بیشتر مایلیم که اگر نامزد می شن زیر نظر خودمون باشن و با هم صحبت کنند... اون طوری نباشه که مدام بخوان بیرون برن... »
مادر کسری پوزخندی زد و با لحنی کنایه آمیز گفت: « دیگه واسه چی محرم بشن؟! این طوری که شما می گین دیگه محرم شدن نمی خواد!! یه صندلی این ور خورشید می شینه یه صندلی اون ور کسری... لابد شما هم ما بینشون می شینین؟! »
مامان مهری سرخ از عصبانیت نگاه به حسین آقا دوخت... حسین آقا با ملایمت پاسخ داد: « منظور مهری خانم به این شکلی که شما فکر می کنید نیست ما می گیم به هر حال نامزدی قواعد خودش رو داشته باشه... »
که پدر کسری با اشاره ی کسری وسط حرف حسین آقا آمد و گفت: « بله... دقیقاً ما هم همین مد نظرمونه!! به هر حال جشنی که نمی خوان فعلاً بگیرن... اگه زودتر محرم بشن خب وقت بیشتری برای شناخت همدیگه دارن... »
حسین آقا: « والله... پس اجازه بدین... من با خانواده یه مشورتی داشته باشم... در اولین فرصت خبرش رو به شما می دم... »
کسری لبخند زنان گفت: « دیگه آقا جون شما انشاالله تماس گرفتین روزش رو تعیین می کنید!! »
حسین آقا دوباره لبخندی زد و گفت: « انشاالله... »
آن شب بعد از چند ساعت بالاخره کسری و خانواده اش رفتند... اما تا آخرهای شب باقی میهمان ها آن جا بودند... مهرداد بعد از رفتن کسری و خانواده اش، خانه را ترک کرد... حال خوبی نداشت.
مهران به آقا جون گفت: « مهرداد چه اش شده؟! کجا رفت؟! اگه خورشید بره می خواد چی کار کنه؟ هنوز جدی نشده که اینطوری به هم ریخته!! »
مامان مهری: « طفلکی بچه ام خیلی به خورشید وابسته است... آروم نداره... »
مژگان: « ولی آقا داماد طوری به مهرداد نگاه می کرد که انگار می دونست برای کم شدن این وابستگی باید چی کار کنه!! »
مهتاب و جواد هم تایید کنان گفتند: « آره... خیلی به مهرداد نگاه می کرد... »
مامان مهری: « تمام زندگی مو نجس کردن... نمی دونم چی کار کنم؟ آخه حسین آقا چرا نگفتی کفش هاشونُ در بیارن؟! »
حسین آقا: « عیبی نداره خانم... هوا که خوب شد خودم همه رو برات می شورم. مهمون بودن، زشت بود چیزی بگم... »
مهتاب: « راستش من زیاد ازشون خوشم نیومد... مخصوصاً از مادرش... دیدید چه جوری جواب مامان مهری رو داد؟! »
مامان مهری لب ها را گاز گرفت و گفت: « دیدید؟! منو مسخره کرد!! »
مهتاب: « اینا اگه خورشید رو ببرن... سال تا سال نمی ذارن ببینیمش!! »
خورشید رو به مهران گفت: « مهران میری دنبال مهرداد؟! نگرانم... »
مهران: « ولش کن... اِ ... یعنی چی؟ بذار چند دقیقه با خودش خلوت کنه... تو و مهرداد باید با این قضیه کنار بیایید!! به قول مهتاب... این خانواده نمی ذارن شما دایم با هم باشین و همدیگر و ببینین!! از حالا باید عادت کنید!! »
خاله سیمین با ناراحتی گفت: « وا؟! آخه چرا؟! مگه می خوان اسیری ببرن؟! »
عمو محمود: « کنار اومدن با این تیپ خانواده ها برای ما یه کم سخته خب!! »
حسین آقا با نگرانی گفت: « والله... چی بگم... !!؟ »
همان لحظه مهرداد در را باز کرد و داخل خانه شد.
مهران بلند گفت: « به افتخارشون بالاخره برادر عروس خانم تشریف آوردن!! »
مهرداد جدی نگاهشان کرد و گفت: « ببخشین من خسته ام... میرم بخوابم... »
مهران خواست چیزی بگوید که آقاجون اشاره کرد کاری به او نداشته باشند... بالاخره خانه خلوت از میهمان شد... همگی رفتند... تنها خورشید ماند با کابوس هایش.... برای او هم تحمل خانواده ی کسری سخت بود... اصلاً می ترسید بار دیگری آن را ببیند. دلش می خواست به حسام زنگ بزند... می دانست همه ی همسایه ها موضوع خواستگاران را فهمیده اند... حتماً حسام هم فهمیده... یعد دوباره پشیمان شد و با خود گفت: « خدایا... کمکم کن دیگه فراموشش کنم... »
می خواست توی رختخواب برود... مهرداد که ظاهراً خوابیده بود از آن طرف آرام گفت: « جوجو؟! ... اگه دوستش نداری همه چیزُ به من بسپار.... خورشید در حالی که درون رختخوابش آهسته می خزید... گفت: « دوستش دارم!! توی اتاق دیگر مامان مهری و حسین آقا ظاهراً خوابیده بودند... مامان مهری یواش گفت: « حسین؟! بیداری؟ »
حسین آقا: « آره... خوابم نمی بره... »
مامان مهری: « حتماً تو هم دلشوره داری!! »
حسین آقا: « آره... اما نگران نباش... به خدا می سپاریم دیگه... کاری نمی تونیم بکنیم!! »
مامان مهری: « به مهران گفتی بره تحقیق!!؟ »
حسین آقا: « آره... خودم هم فردا می رم محل کارشون... بگیر بخواب... نگران نباش... »
مامان مهری با نگرانی در رختخوابش جابجا شد و زیر لب گفت: « توکل به خدا...
»

 




بازدید : 472
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"11 جدید

فصل 41 
آن شب خواب به چشمانش نیامد... تمام وجودش در تمنای دوباره شنیدن صدای حسام می سوخت... اما چاره ای نداشت جز این که خود را سرزنش کند و به کسری بیاندیشد!!
سحر گفته بود:« اگه کسری می دونست با این کارش تو بیشتر به حسام فکر می کنی محال بود این گوشی رو بهت بده!!» 
سحر راست گفته بود...!! صبح زود مامان مهری بیدارش کرد ... که نماز بخواند و برای مدرسه آماده شود... نماز را خوانده بود... تسبیح را از گردنش درآورد و ذکر گفت... دوباره صدای حسام در گوشش پیچید... بی تاب شد از جا برخاست تا دوباره به او زنگ بزند... فقط صدایش را بشنود تسبیح را به گردن آویخت و به سوی کیفش رفت... یک پیام داشت به شوق آمد و آن را خواند... از طرف کسری بود: 
خورشید خانم دوباره باز بیرون بیا
حجاب ابرُ پس بزن میون آسمون بیا
دوستت دارم
چندبار پیام کسری را خواند... لبخندی روی لبش آمد... از زنگ زدن به حسام منصرف شد... کسی درونش می گفت با این کار... فقط حقیر خواهی شد... کسری دوستت دارد... کسری به فکر توست... کسری برای هر دختری ایده آل ترین مرد است... به او فکر کن و دوستش داشته باش... 
کسری مثل روزهای گذشته... هر روز می آمد... هر روز با لباسی تازه... هر روز با پیام تازه تر... هر روز با عشق بیشتر... و این خورشید را دلخوش می کرد... پری و سحر بی میل نبودند که خورشید رابطه نزدیکتری با کسری داشته باشد... اما همیشه تاکید می کردند... فقط باید بیاد خواستگاری!! و الا... نباید باهاش دوست بشی!! و خورشید می گفت:« تا عاشقش نشم نمی تونم به ازدواج باهاش فکر کنم... بعدش ما اصلا به هم نمی خوریم فکرشو بکن باید توی چه دردسری بیافتیم اگه واقعا بخواد بیاد خواستگاری!!» 
اما به قول کسری آن ها دیگر دوست هم بودند و کاری نمی شد کرد... خورشید با اینکه هنوز باور نداشت دوست پسری دارد اما راحت تر از قبل می نمود... حتی گاهی سوار اتومبیل کسری هم می شد... تنها رابطه شان به راه مدرسه ختم شده بود... خورشید جرات نداشت خارج از ساعت مدرسه رفتن و برگشتن او را در جایی ببیند... و کسری از دل و جان اصرار داشت که یک روز هم که شده جایی قرار بگذارند... 
کسری:« خورشید احساس بدی دارم آخه چرا یه روز نمیای جای دیگه ای بریم؟» 
خورشید:« خودت می دونی که نمی شه!! من شرایطش رو ندارم...» 
کسری:« تو هیچ وقت نمی خوای سعی کنی... خورشید دوست دارم... ولش کن... دیگه خود ضایع کردنه!!» 
خورشید:« نه بگو... بگو دیگه!!» 
کسری:« اصلا منو درک نمی کنی... به نظرت تا کی فقط باید یواشکی توی ماشین بشینی هی بگی مهرداد... مامانم... آقاجونم!!» 
خورشید از عصبانیت کسری خنده اش گرفت و گفت:« من که از اولش گفتم به درد دوستی نمیخورم... من مال این حرفا نیستم... اصلا نمی دونم چطوری تا همین جا هم پیش اومدم!! گاهی وقتا حس می کنم از خودم هیچ اراده ای ندارم... دارم توی مسیری قدم می زارم که اصلا نمی شناسمش اما نه ترسی ازش دارم نه هیجانی برای رسیدن به انتهاش...!!» 
کسری:« اگه تو هم دلت رو به من داده بودی... مثل من فقط به انتهای مسیر فکر می کردی... به جایی که بهتر از اینجاست!!» 
خورشید:« ... اما....من فرصت بیشتری می خوام... تو شرایط منو بهتر می دونی...» 
کسری عصبانی شد و فریاد زد:« یعنی چه؟!... شرایط من شرایط من اگه منظورت اون پسره است... که گذاشته رفته... پشت سرشُ هم نگاه نکرده!!!... شنیدم بی خیالت شده... خورشید شل و وارفته... نفس هایش به شماره افتاد... آب دهانش را به سختی قورت داد و با چشم های گشاد شده از وحشت به کسری نگاه کرد... کسری چنگی به موهای نرم خود زد و گفت:« نمی خواستم... ناراحتت کنم... اما... منم... تحملم یه حدی داره!!... نمی تونم بشینم و بی تفاوت باشم...!!» 
خورشید که نفرت تمام وجودش را پر کرده بود... نفس عمیقی کشید و گفت:« ناراحت نشدم... من دیگه خیلی وقته به او فکر نمی کنم... در واقع... خوشحال می شم اگه برای آینده اش تصمیم دیگه ای بگیره!!» 
کسری با نگاه تیزبین و باهوشش خورشید را نگاه کرد و گفت:« نه... بازیگر بدی نیستی!!... تئاترتون اول شد؟! نه؟!» 
خورشید عصبی بود... دستش را مشت کرده بود و می لرزید... کسری ارام دستش را روی دست خورشید گذاشت و گفت:« فکرشو نکن... اگه خودت رو از شر فکر کردن به اون خلاص کنی... بهت قول می دم دنیای بهتری رو تجربه کنی...» 
خورشید مثل برق گرفته ها دستش را از دست کسری بیرون کشید... کسری لبخندی عصبی زد وگفت:« می خوام که فکرتو آزاد کنی...» 
خورشید... خورشید متشنج و عصبی از حرف های کسری گفت:« فکرم آزاد هم بشه... اعتقاداتم نمی ذاره اون طوری که تو می خوای باشم!» 
کسری:« مگه من از تو چی می خوام؟! من آینده رو با تو می خوام همین؟! چیز غیر عادی و خلاف شرعیه؟!... می خوام که همپای من باشی... کنارم باشی... شونه به شونه ام... عشق من باشی... عشق من هستی... عشق من بمونی... تو تجربه ی هیچ چیزی نداری... برام جالبی... سادگی هات برام شگفت انگیزه...» 
خورشید از شنیدن حرف های کسری خسته نمی شد... 
صدای دلنشین و لحن زیبای کلامش به او آرامش می داد... 
شب، هنگام خوابیدن، یواشکی نگاهی به گوشی اش انداخت یک پیام از کسری بود. 

همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس 

باغ را دیدیم و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست 

سیب را چیدیم همه می ترسند... 

همه می ترسند، اما من و تو به چراغ و آب و آیینه پیوستیم و نترسیدیم...


از پیام هایی که او می فرستاد لذت می برد... انگار برای فرستادن آن ها... همه ی وقتش را می گذاشت تا با معنی ترین و زیباترین قطعه ها را برایش بفرستد... آن شب خورشید برای اولین بار جواب پیام او نوشت: 
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی تو در من می خواندی 
وقتی که خیابان ها را بی هیچ مقصدی می پیمودم 
تو از میان نارون ها، گنجشک های عاشق را 
به صبح پنجره دعوت می کردی. 
و کسری جواب داد: 
(قربونت برم عزیزم) 
خورشید با لبخند به رختخواب رفت... انگار تصویر حسام کمرنگ شده بود مهرداد هنوز درس می خواند... 
خورشید:« مهرداد؟!!» 
مهرداد:« هوم...» 
خورشید:« یه چیزی بپرسم راستشُ می گی؟!» 
مهرداد:« بپرس...» 
خورشید:« از حسام خبر نداری؟!» 
مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:« بخواب!!» 
خورشید:« به خدا برام دیگه مهم نیست!!» 
مهرداد:« آره... معلومه!!» 
خورشید:« بگو دیگه!!» 
مهرداد:« خبری ندارم...» 
خورشید:« دروغ می گی!!» 
مهرداد:« همینه که هست!!» 
خورشید:« خواهش می کنم بگو...» 
مهرداد:« از یکی شنیدم... فعلا نمی یاد... یکی دیگه هم می گفت،... چند شب اومده به مامانش اینا سر زده و رفته!! وضعش خوبه دیگه با هواپیما می ره می یاد!» 
خورشید:«... می گم... از نامزدی و این چیزها حرفی نشنیدی؟!» 
مهرداد:« نه!!» 
خورشید:« جون من راستشُ بگو...» 
مهرداد:« خورشید... به والله خبر ندارم... دست از سرم بردار... بهش فکر نکن... این روزا تازه می بینم یه کمی رو به راه شدی با فضولی کردن تو کار اون، حال خوبتو خراب نکن...» 
دلم می خواد اون قدر جنم داشته باشی که اگه کارت عروسی اشو هم دیدی عین خیالت نباشه!! جواب اون نامردی ها... بی خیالیه... 
خورشید:« نکنه چیزی شنیدی داری این طوی حرف می زنی!» 
مهرداد:« ما رو باش!!... بخواب عزیزم بخواب!! چون دیگه جوابتو نمیدم.» 
خورشید با خودش فکر کرد:« مهرداد راست میگه... نباید برام فرقی بکنه اصلا از حالا همه اش به این فکر میکنم که نامزد کرده!!» 
اون وقت خودمم راحت تر زندگی می کنم... 

فصل 42
سه روز بود که از کسری خبری نشد... نه پیامی داد... نه خودش آمد... روز سوم خورشید دستپاچه و نگران، خیابان را نگاه می کرد...
سحر:« امروزم نیومده...» 
خورشید:« خدا کنه اتفاق بدی نیافتاده باشه...» 
سحر:« خب... یه زنگ بهش بزن...» 
خورشید:« نمی تونم... خجالت می کشم!!» 
سحر:« بابا خجالت نداره. گوشی رو برات خریده واسه این طور وقت ها دیگه!! نکنه فکر کردی خریده واسه زنگ زدن به کس دیگه!!» 
خورشید افسرده و نگران این طرف و آن طرف را نگاهی انداخت... گوشی را از کیفش بیرون آورد و نگاهش کرد و زیر لب گفت:« تورو خدا... یه خبری بده!!» 
سحر گوشی را از دست خورشید قاپ زد و گفت:« شماره اشُ بگو ببینم...» 
خورشید:« نه سحر... من حرف نمی زنم... چی بهش بگم؟!... اصلا روم نمی شه!!» 
سحر:« بهش بگو... نگرانت شدم همین!!» 
خورشید:« اون وقت توقعش بالا می ره!!» 
سحر:« مثلا چی می شه!!...» 
خورشید:« تو حرف می زنی؟!» 
سحر در حالیکه گوشی را به خورشید می داد گفت:« بیا بگیر باباجون تو آخر عرضه ای!! من چی دارم که بگم؟!!» 
خورشید گوشی را گرفت و گفت:« امروزم صبر می کنم اگه خبری نشد فردا زنگ می زنم!!» 
سحر:« جمله ات تکراری بود! دیروز هم اینو گفتی!» 
خورشید:« خیله خب حالا... یه کم دیگه صبر می کنم!!» 
آن صبح هم گذشت... بعدازظهر که از مدرسه برمی گشتند... خورشید ناامیدانه همه جا را ورانداز کرد... اما بازهم کسری نیامده بود... غم همه وجودش را گرفت... ترس بر قلبش پنجه انداخت... نکنه کسری دیگه نیاد!! وای من آخرین لحظه بهش چی گفتم؟! نکنه حرف بدی زدم؟!!
اون که از شعری که فرستادم خوشش اومد... آخرشم یه جمله عاشقانه برام فرستاد!! نکنه انتظار داشته منم براش بفرستم؟! 
سحر دیوانه شده بود از نکنه نکنه های خورشید... 
سحر:« تو واقعا عاشق شدی ها!!» 
خورشید لحظه ای دلش لرزید... اره؟!!... نه بابا... فقط نگرانم!! سرم گرم بود با کسری!! یاد حسام نمی افتادم... 
سحر:« قرار بود فقط یاد حسام نیافتی!!... فکر کنم باقی اش دیگه مهم نباشه!! خودتُ اذیت نکن!!» 
خورشید:« گم شو ببینم حالا وقت این حرفاست؟!» 
سحر:« آخه حال و روزتُ ببین!! امروزم نمی خوای با من شیمی کار کنی؟!» 
خورشید:« تو هم فقط ناله ی درس بکن!!» 
سحر:« اگه خدا یه ذره از هوش و حواس تو رو به من می داد چی می شد!!؟!» 
خورشید:« می گم... یه زنگ بزنم... برم خونه که دیگه نمی تونم» 
عاقبت شماره کسری را گرفت... دومین بوق بود که صدای دلنشین کسری آمد:« سلام خورشید خانم!!!» 
خورشید با شنیدن صدای کسری تمام توانش به یکباره از دست داد و نفسی کشید و به دیوار تکیه زد... با صدای لرزان گفت:« سلام... خوبی؟!» 
کسری:« از همه ی لحظه های عمرم بهترم» 
خورشید ساکت ماند... نمی دانست چه بگوید... صدای سرحال کسری کمی برایش عجیب بود... همه اش فکر می کرد اتفاق بدی برایش افتاده که خبری از او نشده اما صدای کسری نشان از هیچ اتفاق بدی نداشت... پس چه طور تا آن لحظه هیچ خبری از او نشده بود...!!» 
کسری که سکوت طولانی خورشید را دید گفت:« جانم؟! بگو عزیزم!! می خواستی بگی دلت تنگ شده!!؟! می خواستی بگی نگران شدی؟! می خواستی بگی چرا خبری ازم نشده؟! الهی فذات بشم منم می خوام همین چیزا رو ازت بشنوم دیگه!! سه روز خودمو زندانی کردم که نه خبری بهت بدم نه اون طرف ها آفتابی بشم ببینم بالاخره یه خبر از این عاشق دل خسته می گیری یا نه!!...» 
خورشید هیجان زده بود و خجالت زده... فقط لبخند زد... لبخندی که سحر آن را می دید نه کسری...! 
سحر:« خب تو هم حرف بزن...» 
خورشید:« پس... حالا که خوبی... خداحافظ...» 
کسری:« چی کار می کنی...؟! قطع نکن خورشید؟!! ببینم... ناراحت که نشدی!!... خورشید خانم...؟! کجایی الان؟ همون جا باش تا من برسم...» 
خورشید:« نه نه ... من نزدیک خونه ام... دارم می رم خونه... الان نیایی ها!!... اصلا نمی تونم بیرون باشم...» 
کسری خندید و گفت:« باشه عزیزم... برو خونه... شب بهت زنگ می زنم حواست باشه!!» 
خورشید بعد از خداحافظی با کسری سحر را بغل کرد و از خوشحالی اشک ریخت. 
سحر:« خوشم میاد زودم عاشق می شی!!» 
خورشید:« نه بابا چی می گی... یاد حسام افتادم!» 
سحر:« بابا دیگه این قدرها هم که تو فکر می کنی بی مغز و هوش نیستم!!» 
خورشید خندید و با هیجان جمله های کسری یکی یکی بازگو کرد... هیجان زده جو گرفته به خانه آمد.... 
احساس عجیبی داشت... حس می کرد... آدم جدیدی است انگار تازه به این دنیا آمده بود و همه چیز بوی نو بودن می داد... بعضی چیزها برایش زیبا بود و بعضی چیزها دلهره آور و ترسناک... 
نزدیک باغچه حیاط ایستاد... دستی به شاخه های نازک و خشک درخت انار کشید و کنار باغچه نشست.... 
مامان مهری کلید انداخت و وارد حیاط شد... 
خورشید:« شما بیرون بودین؟!» 
مامان مهری:« رفتم سبزی آش بخرم... کی آمدی؟! چرا اون جا نشستی؟!» 
خورشید:« همین الان اومدم...» و از جا برخاست و در حالیکه به مامان مهری کمک می کرد تا چیزهایی که خریده بود را بالا ببرد... گفت:« چه قدر می خوای اش درست کنی؟! این همه سبزی خریدی!!» 
مامان مهری:« نذر دارم...» 
خورشید:« نذر چیه؟!» 
مامان مهری:« حالا صبر کن... بذار درست بشه بعدا می گم!!» 
خورشید:« آهان از اونا که مامان سحر هم نذر داشت!! یه بار درست می کنی اگه به آرزوت رسیدی، یه بار دیگه هم درست میکنی!!» 
مامان خندید و گفت:« آره فضول خانم!!» 
خورشید:« می دونم مال منه... برای دانشگاه!! آره؟!» 
مامان مهری نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:« وای چه قدر تو فضولی» خورشید به محض این که داخل اتاق شد جلوی آینه رفت... و صورتش را کاوید... مقنعه را از سرش بیرون کشید... تسبیح حسام... شادی اش را گرفت... لحظه ای دست برد تا برای همیشه خود را از شرش خلاص کند... اما نتوانست... دوباره رهایش کرد... آن را زیر لباسش پنهان کرد تا نبیندش... 
همراه مامان مهری مشغول پاک کردن سبزی بود که مهرداد رسید... مهرداد غر غرکنان وارد شد. دست ها را از سرما به هم مالید و کنار بخاری ایستاد... صورتش از سرما سرخ بود... گفت:« این سرما تموم نمی شه!!» 
مامان مهری:« زمستون همینه دیگه مادر...» 
مهرداد:« می خوای آش درست کنی!!؟» 
مامان مهری:« آره پسرم... ناهارتُ بخور بیا کمکم کن!» 
مهرداد:« خورشید خانم چی کاره اند!!» 
خورشید به یاد خورشید خانم گفتن های کسری افتاد و ناخواسته با لبخند گفت:« آخِی!!» 
مهرداد با نگاه زیرکش به او خیره شد و گفت:« از جوجو چه خبر؟!» 
خورشید با بی خیالی ظاهری شانه ای بالا انداخت و گفت:« هیچ!!»
مهرداد ابروها را بالا برد و با همان نگاه زیرک نزدیک شد... و کنارش نشست و گفت:« انگار هیچ هیچم نیست!!» 
خورشید جدی شد و گفت:« چیزی معلومه؟!» 
مهرداد:« عجیب!» 
مامان مهری:« اَه بس کنید ها!! حوصله ندارم... چرا شما دوتا، تا همدیگه رو می بینید شروع به چرت و پرت گفتن می کنید مثل آدم، با هم سلام واحوالپرسی کنید. روی همُ ببوسید و خسته نباشید به همدیگه بگین...» 
بعد مامان مهری سعی کرد ادای آن ها را دربیاورد. 
شبه؟! 
روزه!! 
خیلی دیره نه خنده اشُ واگیر داره!!
صدای انفجار خنده ی مهرداد و خورشید خانه را لرزاند مهرداد هنوز می خندید با خنده گفت:« خونوادگی یه چیزایی توی وجودمون هست!! خورشید اشک از چشم هایش راه افتاده بود و هنوز می خندید. 
مامان مهری هم با خنده گفت:« دروغ می گم؟! کی شده وقتی من پیش شما دوتا هستم مثل آدم حرف بزنید منم یه چیزی سردربیارم!!دلم خوشه دوتاتون خونه اید!!... و بعد حرف را عوض کرد و گفت:« خورشید زودتر اینا رو جمع کن چادرتُ اندازه بزنم...» 
خورشید:« من که گفتم!!» 
مامان مهری:« چی رو؟!» 
خورشید طوری که مهرداد مشکوک نشود گفت:« گفتم که... نمی خوام!!» 
مامان مهری:« خب... اگه جرات داری بلند به خودش بگو دیگه!!» 
مهرداد:« چی شده... جریان چیه؟!» 
خورشید:« مهرداد... من می خوام فعلا تا یه مدتی چادر سرم نکنم» 
مهرداد:« تو که موقع مدرسه رفتن با مانتو می ری...» 
خورشید:« بجز مدرسه...» 
مهرداد:« میل خودته... فقط تابلو نکن خودتو... درست برو بیرون حرفی نیست...» 
خورشید مثل فشنگ از جا برخاست و به گردن مهرداد اویخت و گونه اش را چندبار بوسید... فکر نمی کرد مهرداد به آن سادگی با قضیه کنار بیاید... 
خورشید:« پس باید مامان جونم یه مانتوی خوشگل برام بخره!» 
مامان مهری:« مانتو داری دیگه...» 
خورشید:« مانتوی کتان می خوام. مانتویی که من دارم مد نیست!!» 
مهرداد:« جوجو اگه بخوای قرطی بازی دربیاری همون چادرُ سرت میکنی ها!! یه مانتوی ساده!! حالا این مده، اون مد نیست نداریم» 
خورشید:« مهرداد... به خدا اولین و آخرین بارمه که راه اشتباه و پر خطر مد رو پیش می گیرم فقط همین یه بار...» و بعد خندید. 
مهرداد سعی داشت کاری کند خورشید هرچه زودتر از حسام و دنیای او دور شود... مهرداد فکر می کرد اگر خورشید طوری که خودش دوست دارد زندگی کند زودتر از حسام و آن چه او را بیادش می اندازد دور می شود... رها می شود... برای همین تمام سعی او در این بود که
چای لاغری تیما  خورشید خودش او را پیدا کند... با این که مایل بود خورشید چادری باشد... اما چون می دانست خورشید برای خوشایند حسام چادر سر می کند... وقتی با درخواست خورشید روبرو شد... مخالفت نکرد تا شاید خورشید... خودش باشد... آن طور که می خواهد بپوشد نه برای خوشایند حسام و نه هیچ کس دیگری!! 
مهرداد:« امروز می ریم بیرون... هرچی دوست داشتی بخر...» 
خورشید با خوشحالی از مهرداد تشکر کرد... 
ساعت 12 شب بود خورشید گوشی را توی لباسش پنهان کرد و به حیاط رفت... کسری پی در پی زنگ می زد... خورشید پشت درخت انار توی باغچه ایستاد و جواب داد:« بله...» 
کسری:« سلام عزیزم...» 
سلام
کسری:« چه طوری؟!» 
خوبم
وای که چقدر دلم برات تنگ شده... 
نمی تونم حرف بزنم... همه خوابند... 
مگه اونجا شبه؟! 
یعنی چی!! 
جایی که تو هستی مگه می تونه شب باشه خورشید خانم؟! 
خورشید خندید و گفت:« شب به خیر» 
فدات بشم عزیزم شب به خیر... صبر کن صبر کن... بهت دستور می دم امشب خواب منو ببینی!! خداحافظ.... 
خورشید گوشی را دوباره توی لباسش پنهان کرد و پله ها را بالا رفت... 

فصل 43
با لباس های جدید از این رو به آن رو شده بود... نگاه ها به سختی می توانستند از دیدن دوباره اش امتناع کنند... خیلی دوست داشت فرصتی پیش می آمد و با لباس و تیپ جدیدش بیرون می رفت و کسری او را می دید... آن روز پنج شنبه بود و پری همراه عمو محمود و خاله سیمین به خانه شان آمده بودند... مهتاب و مهران هم بودند... به قول مهرداد شهر حسابی شلوغ بود... خورشید خواستنی تر از همیشه به نظر می رسید... پری و سحر این را به خوبی حس می کردند... انگار نیروی عجیبی از برق نگاهش به بیننده منتقل می شد... هیجان در نگاه و بیانش کاملا مشهود بود. نمی دانست از این تغییرات که می دیدند خوشحال باشند یا نگران...!! پری معتقد بود هنوز کسری برای آنها غریبه است... آنها عادت کرده بودند تنها نام حسام را از دهان خورشید بشنوند... نام کسری برایشان هنوز نام یک غریبه بود... 
وقتی خورشید به دنبال فریادهای مامان مهری به آشپزخانه رفت تا کمکی به او بدهد... پری به سحر گفت:« دلم می خواد این پسره رو درست ببینم... باهاش حرف بزنم... نگران خورشیدم... اگر وابسته بشه اگه اون تو زرد از آب دربیاد دیگه خیلی براش سخت می شه» 
سحر:« نه... کسری پسر خوبیه... خیلی زجر کشیده تا خورشید یه کم تحویلش بگیره...»
پری:« اخه اصلا این کیه؟!» 
سحر:« به خورشید گفته... در مورد خودش خیلی چیزها به خورشید گفته...» 
پری:« نمی دونم... والله!! آخه سحر... درست نیست با هم دوست باشن... ما از این چیزا نداشتیم!! پیام و گوشی و تلفن بازی و نامه پراکنی... می ترسم کسی بفهمه!!» 
سحر:« خورشید می گه تا کسی رو نشناسه که نمی تونه به درخواستش جواب بده» 
پری:« کدوم درخواست؟!... اون اصلا حرفی از ازدواج نزده! به نظر من که از اون زبل هاست!» 
سحر:« اون مدام توی حرفهاش از آینده می گه. خورشید که نمی تونه بهش بگه فردا بیا خواستگاری من!! در ثانی اگر هم فرضا بیاد!! هنوز خورشید دل به اون نداده!! من می گم به این کارها و حرفای خورشید زیاد هم مطمئن نباش... اون نمی تونه به این سادگی ها از حسام بِکَنه پری... با کسری بهتر می تونه حسام رو فراموش کنه!»
پری:« آخه نکنه کسری بدتر از حسام بشه؟!... تو فکر میکنی اون با اون تیپ و وضعش ... چی بگم...؟! اصلا ولش کن!!»
عصر اون روز مهتاب که می خواست برای ناهید لباس تهیه کند... از خورشید و پری و سحر خواست تا مغازه های پاساژ همراهیش کنند... 
خورشید از نبودن مهرداد استفاده کرد و کمی آرایش کرد... و آماده شد... به نظر همه او فوق العاده شده بود و به نظر خودش کمی بیش از فوق العاده!!... فقط خدا خدا میکرد مهرداد را نبیند... مهتاب باز هم توی راه از پیام پسرخاله ی جواد صحبت می کرد... و خورشید بی توجه به صحبت او با نگاه به دنبال کسری می گشت... به او پیام داده بود که می خواهد بیرون برود و عاقبت کسری آمد... مثل همیشه معقول و متشخص لباس پوشیده بود... و با ژست خاص خود سری تکان داد و از دور سلام کرد نگاه از خورشید برنمی داشت، پری یواشکی گفت:« مهتاب بفهمه ... کارت زاره!!» 
خورشید اما محسور نگاه جادویی کسری بود و به هیچ کس توجه نداشت... 
مهتاب ناهید را به خورشید سپرد و وارد یک مغازه شد... 
کسری از دور اشاره کرد که خورشید از آنها فاصله بگیرد... تا بتواند بیاید. خورشید از سح ر  صابون کوسه آر پی خواست با ناهید باشد... سحر هم ناهید را کمی آن طرف تر برد... کسری در چشم به هم زدنی روبرویش ایستاد با لبخند مرموز و خواستنی... نگاهش به خورشید سرشار از تمنا بود و اشتیاق... نگاه او خورشید را به وجد می آورد... کسری سری تکان داد و زیر لب گفت:« تو محشری!!» و خورشید لبخند زد... سحر زیر چشمی آن ها را نگاه کرد... و کسری طوری که سحر بشنود گفت:« خانم کوچولو خوب هستند؟!» 
سحر لبخند رضایت مند و زیبایی زد و سر تکان داد... 
خورشید:« دیگه برو... الان خواهرم میاد...» 
کسری:« اِ... ایشون که داخل مغازه اند خواهرته؟!» 
خورشید:« آره... زود برو...» 
کسری:« من تازه اومدم کجا برم!!» 
خورشید وحشت زده نگاهش کرد و گفت:« اگه مهتاب مشکوک بشه دیگه نمی تونم بیرون بیام!!» 
کسری:« نترس... الان می رم... من که سیر نمی شم!!...» 
خورشید:« خداحافظ... و به داخل مغازه رفت.» 
مهتاب:« کجایی تو؟! ناهید کو؟!» 
خورشید سرخ بود و هیجان زده... نمی فهمید چه میکند... پری به کمکش شتافت و گفت:« ناهید پیش سحره... من الان میارمش... مهتاب لباسی را که انتخاب کرده بود به خورشید نشان داد و گفت:« خورشید چطوره؟!» خورشید که بسختی لباس را می دید گفت:« خوبه... عالیه!!» 
مهتاب:« ناهید کو؟!» 
پری:« اینم ناهید خانم» 
سحر وارد مغازه شد هنوز لبخند روی لبهایش بود... تا چشمش به خورشید افتاد هردو لبخندهای معنی داری به هم زدند. پری آهسته به خورشید گفت:« تابلوهای بدبخت!» 
مهتاب لباس را تن ناهید می کرد... و ناهید مرتب می گفت:« خاله خورشیدم تنم کنه... خاله خورشیدم تنم کنه!!» 
پری زیر لب گفت:« خاله خورشیدت مرده چه جوری تنت کنه» و خورشید و سحر از خنده ریسه رفته بودند... 
هنوز به انتهای پاساژ نرسیده بودند که مهرداد با چندتا از دوست هاش از توی کتاب فروشی بیرون آمدند. خورشید با دیدن مهرداد فقط گفت:« وای!!!» 
سحر:« مهرداد!!» 
مهتاب:« ناهید... دایی اوناهاش...» 
پری:« خورشید بیا پشت سر من...» 
اما دیگر دیر بود... یکی از همراهان مهرداد که خورشید را نمی شناخت چنان به او زل زده بود که مهرداد با دنبال کردن خط نگاه او، خورشید را اول از همه دید...، لبهایش را که جمع کرد... خورشید فهمید عصبانی شده... و زیر لب به پری گفت:« الان حالمُ می گیره...» مهرداد نزدیک شد و بی آنکه نگاه از خورشید بردارد با بقیه سلام و علیک کرد... چنان چشم غره ای به خورشید رفت که سحر از ترسش ده بار چادرش را عقب و جلو کشید... 
مهرداد نگاه از خورشید برداشت و ناهید را بغل کرد و گفت:« دایی اومدی چی بخری؟!» 
مهتاب:« اومدیم برای ناهید لباس بخریم...» 
مهرداد رو به ناهید گفت:« چی خریدی دایی؟» 
ناهید:« دامن...» 
مهرداد درحالی که او را می بوسید گفت:« آ قربونت بره دایی... رو به مهتاب گفت:« چیز دیگه ای هم می خوایی؟!» 
مهتاب:« نه دیگه... جواد الان می گه اینا کجا رفتن... می ریم خونه... اگه خورشید اینا چیزی لازم ندارن...» 
مهرداد به جای خورشید گفت:« نه... خورشید چیزی لازم نداره...» 
پری که اوضاع را آشفته دید و فهمید مهرداد عصبی است گفت:« پس برگردیم...» و بعد یواش به خورشید گفت:« اگه این یارو رو ببینه که دنبالمون اومده نابود می شیم... سریع برو...» 
خورشید از ترسش دیگه نگاهی به اطراف نیانداخت که شاید باز کسری را ببیند... از این هم مطمئن بود که اگر کسری مهرداد را ببیند محال است جلو بیاید... و حتما خود را پنهان میکند... 
سحر همچنان ساکت بود و تند تند گام برمی داشت... 
پری رو به او گفت:« توی پاساژ که خوب دوتاتون نیشتون تا بنا گوش باز بود... چی شده حالا؟!» 
سحر چشم غره ای به او رفت و گفت:« هیس... مهرداد!!» 
پری:« اِ... مهرداد که مهرداد... واسه چی می ترسین الکی!! به تو که کار نداره... دوست خودش زل زده به خورشید به شما ربطی نداره...» 
خورشید:« الان بی ربط و با ربط همه چی به من ربط داره...» 
پری:« آخه واسه چی؟! مگه خودش بهت اجازه نداده با مانتو و روسری بیای...» 
خورشید:« چرا...ولی فکرکنم پشیمون شد!! همون اول که دیدمش فهمیدم! کاش آرایش نمیکردم!!» 
پری پوزخندی به او زد و گفت:« بدبخت... آخه تو چه آرایشی داری؟! یه رژ صورتی که فقط خودت می دونی... اونقدر لبهاتُ چلوندی که داره خون می زنه بیرون... اگه رفتیم خونه بهت گیر داد... بگو چی کار کنم... جلوی نگاه مردم رو که نمی تونم بگیرم... پیرزن نیستم که نگام نکنند جَوونم!!» 
خورشید:« می گه پس بتمرگ سرجات... رفتی بیرون هم چادر سرت کن» 
پری:« با چادر که بیشتر آدمُ نگاه می کنند.» 
خورشید:« پری...؟!» 
پری:« حوصله اش رو ندارم» 
خورشید:« تورو خدا!!» 
سحر:« شما چی میگین؟» 
پری:« می خواد که من خودمُ بندازم جلوی دندونای مهرداد!!» 
سحر:« وا؟!» 
پری:« والله... این هرکاری دلش بخواد می کنه بعدش می گه پری!!» 
خورشید:« به خدا حوصله گیر دادنش رو ندارم...» 
پری:« خیلی خب... چی بگم؟!» 
خورشید:« همین چیزایی که چند دقیقه پیش گفتی!!» 
پری:« جلوی نگاه مردمُ نمی شه گرفت؟» 
خورشید:« آره...» 
خورشید:« البته الان خونه شلوغه!! کاری نداره.» مهرداد که با مهتاب جلوتر می رفتند ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت:« خاله قزی ها بجنبین!!» 
سحر خندید... خورشید هم آرامتر شد... 
پری گفت:« فکر کنم شیاطین رهاش کردن!!» 
خورشید:« آرامشِ قبل از طوفانه!!» 
سحر:« نه... یه کمی بهتر شده!!» 
آن شب، بعد از رفتن میهمانها، خورشید بلافاصله به رختخواب رفت... و چشم ها را بست... مهرداد هم بدون حرف چراغها را خاموش کرد... 

فصل 44
از مدرسه آمده بود... بی حال و سرما خورده کنار بخاری دراز کشیده بود... مامان مهری سوپ گرم آورده و می گفت:« پاشو یه کم بخور، حالت جا بیاد... پاشو دخترم!» 
مهرداد:« مامان برای منم بیار...» 
مامان مهری:« تو یه ذره به چشمات استراحت بده، تا برات بیارم... پاشو مادر چشمات درد می گیرند... چند ساعته جلوی این نشستی؟!...» کامپیوتر را می گفت... 
خورشید عطسه ای کرد و در جا نشست... با بی اشتهایی به سوپ نگاه کرد... مامان مهری با ظرف دیگری وارد اتاق شد و به خورشید گفت:« به چی زل زدی؟ خب بخور دیگه!!» 
خورشید قاشقی سوپ به دهان برد و دوباره عطسه کرد.... 
مهرداد:« ببین می تونی منو هم مریض کنی؟!» 
خورشید با بی حالی گفت:« برو بابا... و عطسه کرد...» 
مامان مهری:« چرا دیشب سر جات نخوابیدی؟! توی این هوای سرد... پشت در خوابیدی سرما می خوری دیگه!!» 
خورشید:« آخه خیلی خوابم می اومد... یه لحظه دراز کشیدم که زود پاشم اما خوابم برد...»
در واقع داد و ستد یواشکی پیام های تلفنی هم دردسر بزرگی شده بود... که خورشید به آن دل خوش کرده بود... و کم کم عادت می کرد لحظه به لحظه پیامی داشته باشد و پیامی بفرستد... مامان مهری که از اتاق خارج شد... مهرداد جلو آمد و گفت:« شانس آوردی مریض شدی!!» 
دل خورشید هوری پایین ریخت و چشم هایش گرد شدند... قاشق را توی ظرف گذاشت و وحشت زده مهرداد را نگاه کرد و گفت:« چی؟!» 
مهرداد که دوباره نگاهش مثل دیروز توی پاساژ شده بود گفت:« می گم شانس آوردی مریض شدی!! و الا جوجویی می ساختم آماده طبخ!!» 
خورشید که خوب می فهمید مهرداد چه می گوید... دوباره قاشقش را برداشت و سعی کرد بی تفاوت نشان دهد... در حالیکه سوپ را الکی هم می زد گفت:« چی می گی؟!» 
مهرداد چشم ها را باریک کرد و لبها را جمع کرد... 
خورشید:« خب؟!» 
مهرداد:« آخرین باری بود که اون مدلی بیرون بودی!! فهمیدی یا توضیح اضافی هم می خوای!؟!»
خورشید اخم هایش را درهم کشید و با عصبانیت گفت:« واسه چی؟! مگه چه مدلی بودم؟! من به خودت گفته بودم می خوام با مانتو بیرون برم تو هم قبول کردی در ثانی... تو داداش منی... بابام که نیستی!!» 
مهرداد به سوی او یورش برد که مامان مهری داخل اتاق شد خورشید در چشم به هم زدنی گوشه اتاق ایستاده بود... 
مامان مهری:« چتونه؟! و رو به مهرداد گفت: مگه نمی بینی این بیچاره مریضه مهرداد چی کارش داری؟ چته؟ هان؟!» 
مهرداد نفسی کشید و نگاه خشمگینش را به خورشید دوخت...
خورشید:« مامان شما بهش بگو آخه من چی کار کردم؟!... دیروز جلوی پری و سحر اینا طوری به من نگاه میکرد که خجالت کشیدم... دوست خودش به من زل زده تقصیر من چیه؟!» 
مامان مهری که تازه موضوع را فهمیده بود لبخند معنی داری زد و گفت:« آهان!! پس آقا داداش سر غیرت اومدن!؟... رو به مهرداد گفت: جوجوی شما دیگه بزرگ شده... خانم شده... بهت گفته بودم که دیگه بهش نگو جوجو!!... تازه... از همه جوجوهای دنیا هم خوشگل تر شده خب نگاش می کنن!! این دیگه ناراحتی نداره... تقصیر جوجوی شما نیست شما هم اگه غیرت زیادی دارین همه اش رو این جا خرج نکن... یه کمی نگه دار برای عروس اینده ات!!؟»
مهرداد:« من غلط بکنم زن خوشگل بگیرم.» 
مامان مهری ابرو بالا انداخت و گفت:« عروس زشت بگیری، خودتم نگاش نمی کنی!!» 
مهرداد:« من به این چیزا اهمیت نمی دم... من به آدم بودن طرف اهمیت میدم با لحن کنایه دار گفت:« خیلی ها هستن به خوشگلی کار ندارن فقط آدم بودن براشون مهمه...!!» 
خورشید ناباورانه به مهردادخیره شد و اشک در چشم هایش حلقه بست... 
مامان مهری که عصبانی شده بود گفت:« اون خیلی ها بیجا کردن!! اون خیلی ها اگه عرضه داشتن مرد و مردونه حرف می زدن و پاش وایمیسادن!!» 
هیچکی جرات نداره بیاد دم این خونه در بزنه!! همه یه دفعه می ریزن سرش... کسی جرات نداره اسم بچه امو بیاره... همه از این عشق حرف می زنند به جز اون که باید حرف بزنه!! حالا هم که خبر می رسه واسه عزیز دردونه اشون دختر نشون کردن!!» 
حالا مهرداد و خورشید با دهان باز مامان مهری را که عصبانی اتاق را ترک می کرد نگاه می کردند... خورشید مثل فشنگ از جا جست و به دنبال مامان مهری رفت و گفت:« مامان!! شما از کی حرف می زنی؟» 
مامان مهری ایستاد و به خورشید زل زد و گفت:« ولش کن!! دیگه فکرشو نکن!!» 
خورشید با نگرانی تمام به مامان مهری خیره شده بود... 
خورشید:« مامان... حسام؟! واسه حسام کسی رو...؟!» 
مامان مهری:« کرده باشن!! به ما چه مربوطه؟» 
خورشید نالید:« مامان!! تورو خدا... راستشو بگین!!» 
مهرداد از اتاق خارج شد و جلوی مامان مهری ایستاد و گفت:« مامان!! چی شده؟ حالا که حرفو انداختین وسط... همه رو بگین!!» 
مامان مهری که معلوم بود خیلی حرص می خورد... روی زمین نشست... نفس عمیقی کشید و گفت:« ایران خانم چند روز پیش می گفت، مادر حسام بهش گفته خاله عروسش فرزانه رو برای حسام در نظر گرفته!! گفته... حسام قبلا خورشید رو می خواسته اما... حالا می گه نه!! حسام گفته هرکی بجز خورشید فرقی برام نمی کنه!! واسه همین دیگه برنگشته مادرش هم گفته اگه حسام رضایت بده دختره رو براش عقد می کنن...» 
مهرداد لبها رو جمع کرده بود و به دیوار تکیه زده بود... خورشید اما شل شده بود... بی حس و ناتوان... اشک می ریخت... 
مامان مهری نگاهش کرد و گفت:« حیف تو نیست این طوری اشک می ریزی؟ واسه خودت زندگی کن دخترم... می دونم حسام پسر خوبیه... اما خوب دیگه حسود زیاده... خیلی ها آرزوی تو رو دارن... خیلی ها هم آرزوی حسام رو... حسودا بیکار نمی شینن!!... ولی من می گم هرچی خدا بخواد همون میشه...» 
خورشید از اینکه مامان مهری هم راز دل او را می داند هم خوشحال بود هم خجالت می کشید و به خاطر غصه دار بودنش غصه دار بود... انگار یاد حسام نام حسام فکر حسام حرف از حسام نمی خواست هیچ وقت تمام شود... آخر شب بود... تب داشت، بینی اش کیپ شده بود و نفسش در نمی آمد... گریه هم کرده بود... حال و روزش بدتر شده بود... خوابش نمی برد... به حیاط رفت که هوایی بخورد... یواشکی گوشی اش را برداشت... توی حیاط به گوشی اش نگاه کرد... یک پیام از کسری داشت... 
تو زیباترینی... من عاشقترینم
تو نازنین ترینی... من شیدا ترینم... 
پیام کسری هم نتوانست آتشی که درونش را می سوزاند خاموش کند... تسبیحش را لمس کرد و آن را میان لبهایش نگه داشت... انگار حسام کنار درخت انار ایستاده بود و نگاهش می کرد... خورشید که از سرما می لرزید زیپ کاپشن خود را بالا کشید و روی پله های بالکن نشست... همچنان به جایی که حسام را می دید زل زد... به یاد شعری افتاد که چند روز پیش آن را گوش کرده بود و با خود گفته بود« دیگه از این شعرها نه گوش می دم نه حفظ می کنم»!! اما هم گوش کرده بود و هم یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد:
مگه قرار نبود که من چشماتو از یاد ببرم؟!
به من بگو پس چرا از همیشه عاشق ترم؟ 
مگه قرار نبود دیگه فکرمو درگیر نکنی؟!
دیگه به چشمای سیات، چشمامو زنجیر نکنی؟!
نگاهی به آسمان ابری انداخت و آهی کشید و از جایش برخاست.

 

فصل 45


خورشید کنار بخاری لم داده بود و با کتابهایش مشغول بود.... تازه از مدرسه آمده بود... همان طور که به خطوط کتاب فیزیک خیره شده بود آرام آرام پلکهای سنگینش را روی هم گذاشت و خوابید مهرداد وقتی وارد خانه شد آن قدر عصبانی و پر سر و صدا وارد شد که خورشید ناگهان چشم باز کرد... مهرداد نزدیک بخاری شد و کاپشن خود را درآورد و به گوشه ای پرت کرد.... دستها را به هم مالید و به خورشید نگاه کرد....
خورشید : «سلام... چیه؟! .... ترسیدم!! »
مهرداد کنارش نشست و گفت : « پاشو بشین... خوب گوش کن ببین چی میگم!؟ »
خورشید که حدس می زد باز خبری شده با نگرانی در جا نشست و به دهان مهرداد خیره شد...
مهرداد : « حواست هست؟! »
خورشید : « آره... بگو دیگه!! »
مهرداد : »می گم توی راه مدرسه کسی مزاحمت می شه؟! »
خورشید به یاد حسام افتاد که همین سوال را از او پرسیده بود .... و خورشید دروغ گفته بود... و حالا باز هم دروغ می گفت...
خورشید: « نه... باز چی شده مهرداد!؟ »
مهرداد: « ببین جوجو... اگه بفهمم غیر از این بوده خیلی بد می شه ها!! »
خورشید: « نکنه واسم جاسوس گذاشتی؟! »
مهرداد: « جواب منو بده!! »
خورشید: « جوابتو دادم... نه! مزاحم ندارم!! خودت که چندبار دنبالم اومدی!! »
مهرداد : « اون مال خیلی وقت پیش بوده...»
خورشید با بی خیالی ظاهری شانه ها را بالا انداخت و گفت : « خب می تونی دوباره امتحان کنی!! ببینم کی پشت سر من لغز می خونه؟! هر دقیقه تو رو شیر می کنه می فرسته سراع من؟! تو یا به من اعتماد داری یا نه! تکلیف روشن نیست!!»
مهرداد که انگار مجاب شده بود گفت : « کسی پشت سر جوجو لغز بخونه که برای همیشه خفش می کنم!! »
خورشید : « پس چی؟! اهل توهم شدی؟! »
مهرداد: « پاشو این قدر زبون درازی نکن برو یه چیزی بیار بخوریم...»
خورشید در حالی که از جا بلند می شد گفت : « یه چیزی یعنی نهار؟! »
مهرداد : « آ باریک الله جوجوی چیز فهم!! »
خورشید لبخندی زد و از جا جست... خوشحال بود که باز از تله مهرداد گریخته است...
یکی دو روز بعد... وقتی خورشید و سحر همراه کسری توی اتومبیل نشسته بودند و از راه مدرسه به خانه بر می گشتند کسری زیر گوش خورشید گفت : « می دونی چه آرزویی دارم؟! »
خورشید سری تکان داد و گفت : « نه!! »
کسری: « این که یه جایی غیر از ماشینِ مردم بتونم باهات حرف بزنم... نگات کنم... رو به روت بشینم... تمام رُخت رو ببینم!! »
سحر خنده اش گرفت... کسری خم شد و به سحر نگاه کرد و گفت : « واالله به خدا!! »
سحر: « ببخشید دخالت می کنم... ولی شما نمی دونید واسه دیدن همین نیم رخ هم ما چه عذابی می کشیم!! من که تا برسم خونه اونقدر صلوات می فرستم وقتی از ماشین پیاده می شم جلوی پامُ نمی تونم تا چند دقیقه ببینم گیجِ گیج می شم !!... دیگه وای به حال خورشید....»
کسری: « آخه چرا؟ به خدا به هر کی بگم این طوری عشقم رو می بینم مسخره ام می کنه...!! »
سحر: « شما که موقعیت ما رو نمی دونید!! کافیه فقط یه آشنا ما رو ببینه....محسن ما که حکم تیر می ده!! »
خورشید: « مهرداد زنده زنده پوستم رو می کَنه!! »
کسری پوزخندی زد و سری تکان داد و گفت : « بابا آخه خیلی وقته دوره این حرفا گذشته!!... این اضطراب شما دیگه داره به من هم سرایت می کنه!! اما... با این همه می گم شما بی خودی این همه نگرانید.. من یه کافی شاپِ دنج می شناسم... فردا به خونه بگین دیرتر می یایین... منم با ماشینم میام... یه سری بریم اونجا... باشه خورشید؟! »
خورشید: « نه... فکر نمی کنم بشه!!! »
سحر که دلش برای کسری می سوخت گفت : « خب برو خورشید... من میام می گم کلاس داشتی.. می گم قرار بود با بچه ها شیمی کار کنی...»
خورشید: « نه...»
کسری: «آره... سحر خانم... همین خوبه... از امروز وقت دارین همه رو آماده فردا بکنید!!....؟»

 




"♥کســـی می آیــد♥"10 جدید
نوشته شده در 3 خرداد 1395
بازدید : 465
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"10 جدید

فصل 36
گردنبندی را که کسری داده بود... به سحر نشان داد و گفت:« با اینا نمی دونم چی کار کنم!!» 
سحر:« بنداز گردنت... عکس خودته دیگه!! کسی شک نمی کنه!!» 
خورشید نگاهی به تسبیح حسام که هنوز توی گردنش بود انداخت و گفت:« نمی خوام...، ... سحر... می خوام شماره حسام رو از توی گوشی مهرداد در بیارم...!!» 
سحر:« بفهمه ... چی؟!» 
خورشید:« نمی ذارم بفهمه...» 
آن روز خورشید همه اش در پی فرصتی بود که مهرداد نباشد و گوشی را بردارد تا این که مهرداد به حمام رفت... خورشید آن قدر هیجان داشت که احساس می کرد قلبش درد گرفته... شماره ی حسام را چندبار خواند... و سریع یادداشت کرد... دوباره گوشی را بر جایش گذاشت... 
فردای آن روز وقتی از مدرسه برمی گشتند... جلوتر از سحر گام برمی داشت راه نمی رفت... انگار که پرواز می کرد... 
سحر:« چته... صبر کن خورشید... مامانت داره میاد...» 
خورشید به محض دیدن مامان مهری سلام کرد و گفت:« کجا می ری مامان؟!» 
مامان مهری:« یه سری می رم پیش خانم بزرگ اینا میای؟!» 
خورشید:« نه مامان درس دارم» 
مامان مهری:« کلید داری؟!» 
خورشید:« آره مامان...» 
مامان مهری که رفت سحر گفت:« برو که خدا برات خواسته!! مهرداد هم نیست!! راحت!!» 
خورشید نمی دانست پله های حیاط را با سر یرود یا با پا... با مقنعه و کیف کاپشن به سوی تلفن دوید... شماره ی حسام را از کیفش بیرون کشید و گوشی را برداشت... نفس عمیقی کشید و دست روی قلبش گذاشت دوباره نفس عمیقی کشید با انگشت لرزانش شماره را گرفت... بعد از چهار بوق، صدای حسام توی گوشش پیچید... 
حسام:« بله؟!!» 
خورشید ساکت بود... صدای نفس نفس زدنش را نمی توانست مهار کند... حسام بعد از چند بار الو گفتن و بله گفتن، قطع کرد... 
و خورشید که از شنیدن صدای حسام جان تازه گرفته بود... دوباره شماره اش را گرفت. 
حسام:« بله... بفرمائید...» 
و صدای خورشید که به زحمت درمیآمد گفت:« سلام...» 
چند لحظه سکوت شد... خورشید صدای نفس زدن های حسام را می شنید... نمی دانست حسام چرا سکوت کرده... فکر نمی کرد با یک سلام، حسام صدایش را تشخیص دهد... حسام بعد از چند لحظه گفت:« شما؟!» 
خورشید:« ... خورشیدم...» 
و باز صدای نفس های حسام توی گوشش پر شد... 
حسام که پاک گیج شده بود گفت:« با کی کار دارید؟ فکر میکنم اشتباه گرفتید...» 
و خورشید:« نه... حسام ... منم... خورشید... می خوام باهات حرف بزنم... حسام که باورش نمی شد باز سکوت کرد...» 
خورشید:« حسام... می خوام برات همه چیزو توضیح بدم...» 
حسام این بار با لحن خصمانه ای گفت:« چند بار توضیح دادی!! دیگه کافیه!!... و بعد قطع کرد...» 
تمام وجود خورشید می لرزید... اما تصمیم گرفته بود دست بر ندارد شماره اش را گرفت... اما حسام جواب نمی داد... 
خورشید نیم ساعت تمام گوشی به دست نشسته بود و شماره می گرفت هربار گوشی را آن قدر نگه می داشت تا خود به خود بوق اشغال بزند... اما حسام گوشی را جواب نداد... مثل بادکنکی که سوزن به آن خورده باشد، تمام ذوقش خالی شد... تمام احساسش از دست رفت... و بغض به جایش نشست... از تنهایی به ستوه آمد. به پری تلفن کرد و با گریه همه چیز را گفت... 
پری:« خب معلومه قطع می کنه... ای کاش بهش پیام می دادی...» 
خورشید:« من که گوشی ندارم...» 
پری:« تنها راهش همینه والا اون هیچ وقت جواب نمی ده!!» 
خورشید:« اصلا به جهنم... دیگه محلش نمی ذارم... بره گم شه!!» 
پری:« خورشید خانوم... یادت نره تو یه گند بزرگ بار آوردی!! حسام تو رو کنار اون پسره توی ماشین اون پسره دیده... می خوای با چند روز دوری از این جا همه چی رو یادش بره؟! خورشید... من و تو می دونیم که غلطی نمی کردی، حسام که نمی دونه!! اون تو رو دیده هزار تا فکر ناجور کرده بدبخت!!؟» 
خورشید:« نمی دونم چه فشاری بهم میاد وقتی این طوری بی محلی می کنه!!» 
پری:« به اون هم خیلی فشار اومد که توی برف و کوران، شبونه خونه زندگی اشو ترک کرد...» 
خورشید:« بس که ضعیفه!!» 
پری:« بابا تو دیگه کی هستی پررو؟!» 
خورشید:« پاشو امشب بیا اینجا؟!» 
پری:« من که هفته پیش اونجا بودم» 
خورشید:« آره دیگه ایمان هم که نیست اصلا واسه چی بیای؟!» 
پری:« بدجنس!!» 
بعد از صحبت با پری کمی بهتر شد آبی به صورتش زد و خود را در آینه نگاه کرد... چه قدر رنگ پریده شده بود... زیر چشمانش گود افتاده بود و نگاهش بی رمق بود... جلوی کمدی که کتابهایش را در آن می گذاشت نشست... پشت کتاب ها هدیه های کسری پنهان شده بود... خورشید دست برد و آن ها را بیرون کشید... گردنبند خورشید را نگاه می کرد... دلش خواست آن را امتحان کند... جلوی آینه ایستاد و گردنبند را جلوی گردنش گرفت... باز تسبیح آبی رنگ خودنمایی کرد... خورشید گردنبند را سریع از جلوی گردنش کنار برد... 
و دوباره جلوی کمدش نشست... هروقت بی حوصله بود... یا خیلی خوشحال بود جلوی در کمد می نشست و وسایلش را مرتب می کرد... دوباره هدیه های کسری را سر جایش پنهان کرد. 
ساعت 4 بود که مهرداد آمد... همیشه ترانه های سنتی دوست داشت و گوش می کرد. چندتا آلبوم سنتی دوست داشت و گوش می کرد. چندتا آلبوم سنتی هم خریده بود... 
خورشید:« حالا واسه چی این همه سی-دی خریدی.» 
مهرداد:« دنبال یه آهنگ بودم نمی دونستم توی کدوم آلبومه!! باقی اش هم البته بد نیست» مهرداد همان طور یکی یکی آهنگ ها را بررسی می کرد... خورشید با خود فکر کرد... حسام هم سنتی دوست داره... آره... یه شعر خوب رو پیدا می کنم براش می نویسم... هروقت ایمان اومد می دم بهش بده... 
همین انگیزه ای شد برای این که او هم پا به پای مهرداد ترانه ها را گوش کند دیروقت بود و آن ها هنوز بیدار بودند. 
آقاجون:« بچه ها خواستین بخوابید بخاری رو کم کنید...» 
مهرداد دراز کشیده بود و گوش می کرد... ساعت نزدیک به 2 شده بود... که خورشید گفت:« وای مهرداد... این یکی خیلی قشنگه بزن از اول بیاد...» اما خُرخُر مهرداد به آسمان رفته بود... خورشید آهنگ از اول گذاشت و با خیال راحت اشک ریخت و نوشت: 
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارترست
وز من دِل بی رحمِ تو بیزارترست
بُگذاشتیَم، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است...

 

فصل 37
این که شماره ی تلفن حسام را داشته باشد و دلش برای شنیدن صدای او پر بکشد... اما جرات تماس دوباره را نداشته باشد واقعا برایش کشنده بود... سحر و پری هر کدام چیزی می گفتند... یکی میگفت پیام بده یکی می گفت زنگ بزن... اما نمی شد... به زنگ زدن فکر نکند... صبح زود از خواب بیدار شده بود... نماز میخواند... مهرداد برای تمرین زودتر رفته بود... آقاجون حمام بود... و مامان مهری بعد از نماز خوابش برده بود... بعد از نماز از جا جست... شماره اش را گرفت... می دانست خیلی بی موقع است اما مطمئن بود حسام برای نماز بیدار شده است... بوق دوم بود که حسام گوشی را برداشت...
حسام:« الو... الو... بله...» 
صدایش اصلا خواب آلودنبود... خورشید ساکت بود... می دانست اگر حرفی بزند حسام قطع می کند... 
حسام دوباره گفت:« الو...» 
و خورشید گوشی را گذاشت... احساس خوبی داشت... انگار صدای حسام مهربانتر از چند روز قبل شده بود...!! با خودش گفت:« امروز بعد ازظهر... بهش زنگ می زنم. حرف می زنم...» 
سحر که دنبالش آمده بود مثل همیشه نبود... 
خورشید:« چه طوری؟! چرا درهم برهمی؟!» 
سحر:« نه... حوصله ندارم...» 
خورشید:« با محسن دعوات شده؟» 
سحر:« آدم نیست که باهاش دعوا کنم!!» 
خورشید:« سحر حالت خوبه؟! چی داری می گی؟!» 
سحر:« ولم کن خورشید اعصابم خرد شده...» 
خورشید:« از محسن؟!» 
سحر:« آره...» 
خورشید:« تا نگی نمی ذارم بری... باید بگی چی شده...» 
سحر:« آخه اگه بهت بگم تو بیشتر حرص می خوری!!» 
خورشید نگران شد و گفت:« چیه؟!... درباره ی منه؟!» 
سحر که نمی توانست حرفی را در دلش نگه دارد به زبان آمد... 
سحر:« محسن صبحی یه چیزی گفت خیلی حرصم گرفت!!» 
خورشید:« چی گفت؟ بگو سحر؟! ناراحت نمی شم!!» 
سحر:« گفت... خوشم اومد... حسام بدجوری حال دوست خوشگلت رو گرفت!!» 
خورشید که انگار آب سردی رویش ریخته باشند لرزید... چیزی در دلش فرو ریخت... هیچ گاه فکر نمی کرد محسن تا این حد بدخواه او باشد... با نگاه پرسشگرش به سحر خیره شده بود و لب از لب نگشود... سحر دستپاچه و عصبی نگاهش میکرد... گفت:« به خدا منم نمی دونم چرا؟! بهش... بهش گفتم... مگه خورشید چی کارت کرده که این طوری درباره اش حرف می زنی؟!» 
پوزخند زد و چیزی نگفت... می خواستم ببینم حسام چیز جدیدی بهش گفته؟!... برای همین دوباره گفتم:« حسام کاری نکرده که حال خورشیدُ بگیره... این دوتا همدیگه رو خیلی دوست دارن... هیچ چیز باعث نمیشه بینشون جدایی بیافته!!» 
یه دفعه محسن سرم داد کشید و گفت:« خفه شو... هرکی ندونه... من که از همه بهتر می دونم چند ماهه با این پسر خوشگله ریخته رو هم!! حسام هم همه چیزُ فهمیده... اگه تا اون روز هر چی درباره ی خورشید خانومتون می شنید باور نمی کرد...دیگه از اون روز همه چی رو باور کرد و فاتحه ی دوستت رو خوند!! سحر ادامه داد منم بهش گفتم:« خورشید هیچ رابطه ای با اون پسره نداره اون پسره دست از خورشید نمی کشه... به خورشید چه ربطی داره؟!» 
خورشید که تمام وجودش پر از حرص و نفرت از محسن شده بود گوشه ی خیابان نشست... سحر نگران شد و گفت:« چت شد؟ خورشید؟» 
خورشید نگاه مستاصلش را به سحر دوخت و گفت:« اخه چرا؟» 
سحر:« تورو خدا خورشید نکنه به محسن چیزی بگی... منو می کشه... نکنه به مهرداد حرفی بزنی... مهرداد روی تو خیلی حساسه... با محسن دعوا می کنه اونوقت محسن دیگه نمی ذاره تورو ببینم... از هم جدا می شیم ها!! خورشید حواست هست؟» 
خورشید لب ها را روی هم فشرد و چشم ها را بست و سری تکان داد.... 
سحر دست دراز کرد و گفت:« دستتُ بده بلند شو...» 
خورشید دست سحر را گرفت و به زحمت ایستاد... چند قدم که آمدند... خورشید گفت:« پس بگو چرا حسام این طوریه!! یه نفر بوده که مدام پشت سر من توی گوشش می خونده!!... بعد هم اون افتضاح!!» 
سحر ساکت بود و شرمنده!! و خورشید که انگار پرده های تاریکی یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش کنار می رفتند لحظه به لحظه نگاهش عوض می شد و کلمه ای را بلند بر زبان می آورد:« آهان...!! پس این طور!!... پس بگو...!! یادت می یاد سحر؟! از اون اول که کسری پیداش شده... محسن همیشه کنار حسام بوده... من احمق فکر می کردم محسن پیش حسام همیشه طرفداری منو می کنه!!»
نگاهش به سحر افتاد که مغموم و شرمنده بدون حرفی می آمد... تکان کوچکی به او داد وگفت:« تو چرا این قیافه رو به خودت گرفتی؟!» 
سحر که نگاهش کرد چشم هایش پر از اشک شد... خورشید روبرویش ایستادو گفت:« دیوونه!!... واسه چی آخه؟!» 
و سحر بغضش ترکید... در میان گریه گفت:« خیلی خجالت می کشم که همچین برادری دارم... عقده ای بدبخت!!» 
خورشید که سعی داشت او را آرام کند گفت:« سحر تقصیر تو چیه؟! تو چرا نارحتی؟ تازه... شاید محسن هم از روی بدجنسی کاری نکرده شاید فقط می خواسته تو رو حرص بده...» 
سحر:« نه!!... از حالتی که گفت« دوست خوشگلت» بدم اومد... احساس کردم بدجوری نسبت به تو عقده داره...» 
خورشید:« ولش کن... دیگه به این چیزا فکر نکن... منم دیگه برام مهم نیست... تازه... اگه قراره حسام با حرف این و اون مدام در برابر من جبهه بگیره... همون بهتر که نباشه!!» 
احمق دهن بین...! و در حالیکه ساختگی می خندید گفت:« الان دوباره بهش زنگ می زنم... دوباره التماس می کنم!!!» 
سحر هم خندید... اما تا زنگ آخر فکرخورشید مشغول و به هم ریخته بود. 
خورشید در را بست همان جا پشت در توی حیاط نشست... سرما را نمی فهمید... حرص و تنفری که در وجودش زبانه می کشید پاک داغ کرده بودش فکرش کار نمی کرد... هرگز نمی توانست تصور کند این چیزهایی که سحر می گفت درست باشد... 
مهرداد بالای پله ها ایستاده بود و نگاهش می کرد... پلیور سبز یشمی که مامان مهری تازه تمامش کرده بود چه قدر به او می آمد... 
موهای حالت دارش کمی بلندتر از همیشه شده بود و همخونی جالبی با ریش های مرتبش به هم زده بود... 
خورشید نگاهش کرد و گفت:« سلام... چه زود اومدی؟ مگه کلاس نداشتی؟» 
مهرداد:« علیک سلام... تو چرا هر دفعه که منو می بینی همینو می پرسی؟ تو واسه چی اونجا نشستی؟! زده به سرت باز؟!» 
خورشید برخاست و پشتش را تکاند و جلو آمد... 
مهرداد:« اگه موضوع همون لعنتیه... بهت بگم دیگه اجازه نمیدم بهش فکر کنی!!» 
خورشید خنده ی مسخره ای کرد و گفت:« مرسی از این همه کمک و همدلی اتون... فکر من هم منتظر دستور شما بود قربان!!» 
مهرداد همانطور که به سوی میز کامپیوترش می رفت گفت:« آخه باید ارزشش رو داشته باشه!!» 
خورشید:« تو که می گفتی داره!! نظرت عوض شد؟!» 
مهرداد:« از ضعفش به تنگ اومدم!!» 
خورشید:« اون تقصیر نداره... اگه تو هم به جای اون بودی تا حالا ته نشین شده بودی!!!» 
مهرداد:« واسه چی؟! مگه جای اون چه جور جاییه؟» 
خورشید:« یه جایی میون آسمون و زمین و زیرزمین!!» 
مامان مهر ی به صدا دراومد و گفت:« علیک سلام خورشید خانم... هنوز وارد نشدین... چرت و پرت گفتن رو شروع کردین؟! آره!!» 
خورشید خندید و سلام کرد... مهرداد هم به کارش مشغول شد... 
خورشید کنار بخاری نشست و دوباره به محسن فکر کرد... مامان مهری که چادر به سر خانه را ترک می کرد گفت:« خورشید به بخاری نچسبون خودت رو!!» 
خورشید:« حواسم هست مامان!!» 
مهرداد نگاهی به خورشید انداخت و گفت:« جوجو چطوره؟!» 
خورشید:« مهرداد؟!... تو فکر می کنی دلیلی وجود داره که محسن از من بدش بیاد؟» 
مهرداد دست از کار کشید و به خورشید خیره شد... بعد از چند ثانیه سکوت... خیلی جدی گفت:« دیگه خونه ی سحر اینا نرو...» 
خورشید:« اِ...؟! واسه چی؟!» 
مهرداد:« همین که گفتم...» 
از چهره مهرداد پیدا بود خیلی خوب جواب سوال خورشید را می داند!! خورشید پرسید:« تو می دونی چرا؟!» 
مهرداد:« حکایت گربه و گوشته!!... افتاد؟!» 
خورشید با دهان باز به مهرداد نگاه می کرد... 
مهرداد:« من... خیلی وقته اینو حس کرده بودم... واسه همین میگم زیاد خونه سحر اینا نرو... به این پسره زیاد اعتماد ندارم...» 
برای خورشید خیلی عجیب بود... اما... مهرداد راست می گفت نمی شد دلیل دیگری پیدا کرد... خورشید با آن ها از بچگی بزرگ شده بود و به هیچ کدامشان بی احترامی یا بدی نکرده بود... محسن آدم کم حرف و گوشه گیری بود... هیچ وقت کاری نمی کرد که احساساتش فاش شود... پس احتمالش زیاد بود که از فرط علاقه ی زیاد به خورشید حالا پشت سرش بدگویی کند... 
آن روز عصر وقتی دوست مهرداد تلفن کرد و او رفت خورشید ماند و تنهایی و وسوسه ی یک بار دیگر زنگ زدن و امتحان کردن شانس خود... به محض این که شماره حسام را گرفت. 
حسام جواب داد:« بله؟!... و خورشید با لرزه و خجالت گفت:« سلام...» 
حسام:« علیک سلام... شما؟!» 
خورشید می دانست که حسام فهمیده او خورشید است هم شماره را دیده و هم صدای خورشید را می شناسد... اما باز خود را معرفی کرد:« خورشیدم!!» 
حسام هم دوباره سکوت کرد... خورشید گفت:« حالتون خوبه؟!» 
حسام:« شما با کی کار دارین؟» 
خورشید:« حسام... من با تو کار دارم... و حسام قطع کرد...» 
خورشید دوباره شماره اش را گرفت... 
حسام:« خانم... من شما رو نمی شناسنم... اگه حوصله اتون سر رفته زنگ بزنین همون کسی که توی ماشینش می شینی و می ری گردش!!» 
خورشید:« حسام... محسن یه دروغگوی پسته...! تورو خدا قطع نکن...؟» 
حسام:« بهتره برای خودت ارزش قایل باشی... وقتی می گم اشتباه گرفتی قبول کن و دیگه مزاحم نشو... متوجه شدی؟!... دیگه مزاحم من نشو!! و قطع کرد...» 
مثل کسی بود که حکم اعدامش را اجرا می کنند... در بیداری و خواب در خلاء و نا امیدی خیره به تلفن ماند... انگار قلبش یکباره از کار افتاد... و خون رگهایش یکباره منجمد شد. و از گردش ایستاد... لرز عجیبی سراسر بدنش را گرفت... به زحمت کنار بخاری نشست... و در سکوت به گل های قالی خیره ماند... جملات تحقیر کننده حسام ویرانش کرده بود... اما اشکی نمی آمد... تمام وجودش بغض بود و نمی ترکید تا راحتش کند... وقتی برای پری تلفنی توضیح می داد بالاخره بغضش ترکید و ساعت ها گریست پری هم شوکه بود... هیچ کس باورش نمی شد کینه ی حسام تا این اندازه باشد... مهرداد وارد خانه شد و با دیدن خورشید گفت:« به به... دختر خوب!! می بینم که هم گوشی رو ترکوندی و هم خودت رو؟!» 
خورشید دماغش را بالا کشید و اشکهایش را پاک کرد... و با پری خداحافظی کرد.

 

فصل 38 
از مدرسه برمی گشتند به محض این که داخل کوچه پیچیدند... ایمان را دیدند... ایمان برای لحظه ای خورشید را نگاه کرد... و سریع به سوی دیگری رفت... خورشید همان طور که پیش می آمد دست سحر را می فشرد... 
سحر:« فکر می کنی حسام اومده؟!» 
خورشید:« ... نمی دونم!!...» 
خورشید هرچه سعی کرد دوباره ایمان نگاهش کند تا مگر بتواند چیزی بگوید... ایمان نگاه نکرد... 
خورشید با اکراه در را باز کرد و به خانه آمد... هنوز لباس هایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ درآمد... با عجله به سوی در دوید... در را که باز کرد... ایمان با یک بسته ی بزرگ روبرویش ایستاده بود... خورشید سلامی کرد و منتظر ماند... ایمان این پا و آن پا کرد... گویی نمی توانست حرف بزند... بعد به زحمت گفت:« ... خورشید خانم... این بسته ی شماست... حسام فرستاده... به محض دادن بسته به سرعت خورشید را ترک کرد. دل خورشید مثل یک نوزاد تند تند می تپید... در را بست و پشت در بسته نشست! دنیا روی سرش آوار شد... روی زانو ها نشست... کتاب غزلیات شمس بود که برای حسام خریده بود... کتاب را باز کرد... شعری که برای حسام نوشته بود را دید... اشکش روی کتاب چکید... و با خود گفت:« آخه چرا؟ چرا داری همه چی رو این طوری خراب می کنی؟» لای کتاب یک کاغذ تا شده بود که حسام با خط زیبایش نوشته بود...( بعد از گرفتن کتابتان امانتی مرا به ایمان بدهید) 
خورشید دیگر تاب و تحمل نداشت باید حتما ایمان را می دید... باید نامه را می نوشت... نباید می گذاشت همه ی آن چند سال عشق را یک سوء تفاهم احمقانه نابود کند... باید تا قبل از آمدن مهرداد... نامه را می نوشت... ساعتی گذشته بود... چند ورق پاره کرده بود... نوشته ها را خط زده بود... و حالا فقط این ابیات را می نوشت: 
باز آی که تا به خود نیازم بینی 
بیداری شب های درازم بینی... 
عصر آن روز به زحمت توانست با سحر بیرون برود... ایمان را ببیند... با اشاره از راه دور به ایمان فهماند که کارش دارد... سحر و خورشید به پاساژ رفتند و منتظر ماندند... تا ایمان هم رسید... 
خورشید:« سلام... اینو بدین به حسام!!» 
ایمان:« چشم...» 
خورشید:« خودش نیومد؟!»
ایمان:« داغون تر از این حرفاست.» 
خورشید:« آقا ایمان... به خدا همه اش سوتفاهمه...» 
ایمان سری تکان داد و گفت:« امیدوارم هرچی که هست به نفع هردوتون تموم بشه...» 
خورشید که خواست جدا شود... ایمان گفت:« به پری خانم سلام برسونید...» 
خورشید و سحر با تعجب او را نگاه کردند... 
سحر:« چشم!! حتما!! شما تا کی این جا هستین؟!» 
ایمان:« فردا می رم... حسام تنهاست!!» 
خورشید:« تورو خدا مواظبش باشین!!» 
ایمان لبها را به هم فشرد و سری تکان داد... 
از ایمان که جدا شدند... سحر گفت:« دیدی به پری سلام رسوند؟» 
خورشید لبخند بی رمقی زد و گفت:« آره... فکرشو بکن... پری اگه بفهمه چه حالی می شه!! خوش به حالش!!... نه به حال من!! نه به حال اون!!» 
سحر غمگین نگاهش کرد و گفت:« غصه نخور... حسام نیاز به زمان داره...» 
خورشید آهی کشید وگفت:« منم با همین چیزا خودمُ گول می زنم!!» 
سحر:« حالا ولش کن... خورشید فردا از صبح بیای پیشم آ... سفره ی نذری داریم...» 
خورشید به یاد حرف مهرداد افتاد که گفته بود:« دیگه خونه ی سحر اینا نرو!!» 
روز جمعه بود... مامان مهری:« خورشید نمی خوای بری خونه ایران خانم؟! شاید یه کمکی بخواد بنده خدا!! می رفتی با سحر کمکش می کردی...» 
مهرداد:« نمی خواد خورشید بره... شما خودت برو مامان!!» 
آقاجون:« چرا بابا؟!... خب خورشید بره چه مشکلی داره؟!» 
مهرداد:« به درسهاش برسه آقاجون...» 
مامان مهری:« بسه دیگه چشماش دراومد بس که کتاب به دست یه گوشه نشست بره یه هوایی بخوره!!» 
مهرداد:« خورشید... برو... این پسره خونه بود نمونی ها!!» 
آقاجون:« کدوم پسره؟!» 
مامان مهری با تعجب گفت:« محسنُ می گی؟» 
خورشید دوباره جلوی در راهرو ایستاد... 
مامان مهری:« آره مهرداد؟!» 
مهرداد:« بله... مامان!!» 
آقاجون:« چیزی شده بابا؟» 
مهرداد:« نه بابا... ازش خوشم نمی یاد...» 
مامان مهری لب ها را گاز گرفت و گفت:« تو از هیچ کس خوشت نمی یاد!! محسن مثل داداش خورشیده...» 
مهرداد عصبی شد سعی داشت طوری حرف بزنه که پدر و مادر مشکوک نشوند اما نمی توانست جلوی عصبانیت خود را بگیرد... 
مهرداد:« مامان هی نگین داداش خورشید داداش خورشید!! داداش خورشید منم!! همین!» 
مامان مهری که از خروش مهرداد متحیر مانده بود گفت:« چه خبره!! حالا خورشید عسل نیست که هرکی بخواد یک انگشت ور داره!!»
مهرداد:« هست... چرا... هست!!» 
خورشید:« اگه محسن بود برمی گردم!!» 
آقاجون:« آره آقاجون... اگه اون بود بیا خونه...» 
مامان مهری:« آخه محسن توی خونه پیش چند تا زن چی کار می کنه؟! اون همچین بچه ای نیست حسین آقا!! این مهرداد دیگه شورشُ در آوُرده ...» 
خورشید به محض این که در حیاط خانه سحر اینا را پشت سرش بست تا حیاط را طی کند... محسن را دید که کفش می پوشید و می خواست خانه را ترک کند... نتوانست مثل همیشه سلام بدهد... دلش می خواست تمام نفرتش را به او نشان دهد... محسن که غافلگیر شده بود... پله ها را پایین آمد... و درست روبروی خورشید قرار گرفت... خورشید خیره خیره نگاهش کرد... خون به صورت محسن دوید... برای لحظه ای ندانست چه می کند... آن قدر دستپاچه شده بود که ناخواسته گفت:« سلام!!» 
خورشید همان طور خیره نگاهش کرد و زیر لب جواب سلامی داد که صدایش را محسن نشنید!! فقط به آرامی از سر راه محسن کنار رفت... حالا معنی حرف های مهرداد را می فهمید... بعد از رفتن سراسیمه محسن! خورشید دلش سوخت... 
سحر به استقبالش آمد و گفت:« کجایی بابا؟! زودباش دیگه!!» 
بعد از تمام شدن مراسم دعا و نماز ایران خانم توی آشپزخانه مشغول کشیدن آش توی کاسه ها شد... خورشید و سحر روی آش ها را تزئین می کردند و داخل سفره می گذاشتند... فاطمه خانم و حمیده و فرزانه عروس خانواده اشان هم آمده بودند... خورشید نمی دانست چرا ناخواسته از آن روزها دوری میکند... احساس بدی داشت... نگاه فرزانه مدام روی او بود... و معذب می کردش... مادر حسام با احترام زیادی از فرزانه پذیرایی می کرد... وقتی همگی دور هم نشسته بودند و حسابی شلوغ شده و خانم ها هر کدام می گفتند... یکی از خانم ها رو به فاطمه خانم گفت:« فاطمه خانم؟!... اقا حسام چطوره؟!» 
قلب خورشید با شنیدن نام حسام از جا کنده شد... 
فاطمه خانم لبخندی زد و گفت:« حسام... می گه درساش زیاد شده سخت شده... باید اونجا بمونه...» 
ایران خانم:« چرا پس ایمان می تونه بیاد؟» 
فاطمه خانم:« نمی دونم والله... و خندید...» 
ایران خانم هم خندید و گفت:« نکنه قراره یه عروس مشهدی گیرت بیاد؟!» 
فاطمه خانم:« نه بابا... حسام این طوری نیست... همه چی رو به خودم سپرده میگه فقط مامان دختر نجیب و پاکی باشه... مومن و چادری باشه... خونواده دار باشه!! مثل فرزانه جون...» 
حرصی در دل خورشید افتاد که نتوانست بنشیند... از جا برخاست و مانع افتادن چادرش نشد... ظرف های خالی را از توی سفره برداشت و توی سینی گذاشت. موهای بلند و فر خورده اش آن قدر زیبایش کرده بود که همه ی نگاه ها ناخواسته روی او رفت... 
فاطمه خانم:« خورشید جان... راستی مادر... نیومدی برات چادر بدوزم؟» 
خورشید بدون این که نگاهی به فاطمه خانم بیاندازد گفت:« نه مرسی. دیگه چادر سر نمی کنم... و از جا برخاست و سینی را به آشپزخانه برد... 
سحر فوری به دنبالش رفت... با آرنج به او زد و گفت:« چی کار میکنی؟ این دیگه چی بود گفتی؟!» 
خورشید:« گفتم که خیالش راحت بشه به خاطر پسر عزیز دردونه اش حاضر نیستم هر نقشی رو بازی کنم!!» 
ظرف را به سرعت داخل ظرفشویی گذاشت و مشغول شستن شد. 
سحر:« بیا کنار... لباست خیس میشه...» 
خورشید عصبی بود و کنترل روی رفتارش نداشت. آن قدر تند تند ظرف ها را می شست و داخل سبد میگذذاشت که سحر با حیرت نگاهش می کرد. 
سحر:« ولی... فاطمه خانم خیلی تعجب کرد اون طوری گفتی!!... اصلا یه لحظه چشاش گرد شد!!» 
خورشید طُره ای از موها را کنار زد و گفت:« به جهنم!! دیگه می خوام از این به بعد چشم همه اشونو در بیارم!! چه قدر دلم به لرزه باشه؟!... چه قدر خودم رو کوچیک کنم؟!» 
سحر:« آخه طوری نشده... تو چرا این طوری قاطی کردی؟! فاطمه خانم چیز بدی نگفت بنده خدا!!... همه ی شرایطی رو که گفت خب تو داری!!» 
خورشید:« نمی خوام داشته باشم!! می فهمی سحر؟!» 
سحر:« تو الان عصبانی هستی!! وقتی حسام نامه اتُ بخونه... اون وقت...» 
خورشید:« نه... دیگه خسته شدم... حسام هم تصمیم خودش رو گرفته!!... معلومه همه چی رو هم به مادرش سپرده!!...» 
سحر:« چی بگم؟!» 
خورشید تا آخر برنامه توی آشپزخانه ماند... 
فاطمه خانم موقع رفتن تا دو در آشپزخانه آمد و گفت:« بچه ها خسته نباشین نذرتون قبول باشه...» 
خورشید و سحر هم تشکر کردند...
بعد از رفتن همه ی همسایه ها بالاخره به خانه برگشتند... 
بهمن ماه بود... دوباره برف می آمد... یک هفته ای بود که کسری پیدایش نشده بود... خبری از حسام هم نبود... خورشید دیوانه وار دلتنگ بود... حتی دیگر اشکی نمی ریخت... تا بلکه دلش باز شود... انگار نفرتی بزرگ سینه اش را پر کرده بود... نفرت از حقارت... نفرت از عشق... جور بدی کینه حسام را به دل گرفته بود... دوست نداشت از جانب او این طور پس زده شود... وقتی به لحظه هایی که التماس حسام کرده بود فکر می کرد... از خودش بیزار می شد... چهره اش لاغر و پریده رنگ شده بود... اگر چیزی می خورد تنها به اصرار مامان مهری بود و چشم غره های مهرداد... مهرداد... آخ... تولد مهرداد بود!! چه طور فراموش کرده بود...!! برای لحظه ای همه چیز از ذهنش رفت و تنها مهرداد ماند... به سوی گوشی تلفن هجوم برد... و سحر را خبر کرد... سحر که جان تسلیم می کرد گفت:« من یادم بود... فقط خجالت کشیدم بهت بگم...!!» 
خورشید:« بجنب... بریم یه چیزی بگیریم...» 
شب نیمه شعبان بود... هرسال نیمه ی شعبان محله ی آنها حال و هوای دیگری پیدا می کرد... و کوچه شان به خاطر بودن حسام و برنامه ریزی هایش از همه ی کوچه ها خاص تر می شد... از یک هفته مانده به نیمه شعبان حسام و دوستانش شروع میکردند... ریسه ها را می آوردند... مهتابی های رنگی و چراغ های تزئینی نصب می کردند... و بالای در هر خانه ای یه پرچم سبز رنگ... حوض بزرگی وسط کوچه درست میکردند... گلدان های بزرگی سراسر کوچه می چیدند... و شب ها را از روزها زیباتر می کردند... دیگر هیچ کس دلش نمی خواست به خانه برود... حالا که حسام نبود...خورشید شور و هیجان گذشته را نداشت... به هر جا که نگاه می کرد حسام را می دید... برای همین دوست نداشت بیرون برود... مهرداد هم بالای نردبان بود و مشغول ریسه بستن... 
سحر:« وای... مهرداد نبینه... داریم میریم!!» 
خورشید:« نه حواسش نیست...» 
سحر:« راستی فاطمه خانم به مامانم گفته شاید حسام هم برای نیمه شعبان بیاد!!» 
خورشید:« سحر... دیگه اسم حسامُ نیار!!» 
... برای مهرداد ادکلن و ساعت مچی خریدند... ادکلن از طرف سحر و ساعت از طرف خورشید... 
زیاد حوصله ی گردش و معطلی نداشتند... برای همین بعد از خرید فوری برگشتند... داخل شیرینی فروشی شدند و یک کیک هم خریدند... 
رایحه ی دل انگیزی توی شیرینی فروشی پیچیده بود... رایحه ی عطری که انگار برای خورشید و سحر آشنا می زد... 
خورشید نفسی کشید وگفت:« انگار... بوی کسری است...» 
سحر:« آره... به نظر منم همین طوره!!» 
ناگهان احساس دلتنگی خورشید بیشتر شد... یک چیزی توی دلش کنده شد... انگار یک ترس ناگهانی بود... ترس از چه؟!» 
خودش هم نمی دانست... یا شاید هم می دانست اما نمی خواست به روی خود بیاورد... نگاهی به اطراف خود انداخت... و هیچ کس را ندید... 
با سحر داخل کوچه شدند... خورشید در جا ایستاد... کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشد... سحر هم هیجان زده شد و گفت:« دیدی گفتم طاقت نمی یاره!!» 
حسام به محض این که از دور خورشید را دید... نگاهش را از او گرفت... حمیده و فرزانه با هم می آمدند... و حسام و آن دختر هم تقریبا کنار هم می آمدند... دختر آن قدر محکم رویش را گرفته بود که صورتش به سختی دیده می شد... سرش را پایین انداخته بود و آرام قدم برمی داشت... و حسام چیزی می گفت... خورشید به محض دیدن دختر کنار حسام... صدای شکستن قلبش را شنید... دلش برای یک نگاه حسام پر می کشید اما... نفرت هم قلبش را پر می کرد... و حرص عذابش می داد... از کنارش بی رمق و بی حال گذشت در حالی که نمی دانست پایش را کجا می گذارد؟! 
خورشید افتان و خیزان به خانه آمد... حس می کرد... نه... اصلا حسی نداشت! ویران شده بود... پیکر لرزانش را به زور داخل خانه کرد... سحر که حال او را می فهمید تنها رهایش نکرد... توی حیاط چادر را از سرش برداشت و دستش را گرفت و گفت:« خورشید... خوبی؟!» 
خورشیدنفس نفس می زد... بسته ی کادو ها از دستش افتاد... سحر ترسیده بود... نزدیک بود گریه اش بگیرد... نمی خواست مهری خانم را صدا بزند مبادا بترسد... یا مشکوک شود... دوزانو کنار خورشید نشست... و گفت:« خورشید... تورو خدا خودت رو کنترل کن...» 
همان لحظه در حیاط باز شد و مهرداد داخل شد... نگاه نگرانش به سوی خورشید و سحر که گوشه ی حیاط نشسته بودند رفت... سراسیمه به سویشان آمد و گفت:« چی شده خورشید؟! خورشید؟!» 
بعد رو به سحر پرسید:« چی شده سحر؟!» 
سحر با دیدن مهرداد بغضش ترکید... و اشک ریخت... بعد گفت:« حسامُ دیده با اون دختره...» 
مهرداد اخم ها را درهم کشید وگفت:« حسام کجا بود دیگه؟! دختره کیه؟!» 
سحر:« نمیدونم... الان از خونه اشون اومدن بیرون... و با هم رفتن» 
مهرداد لب ورچید و گفت:« خب؟! چه ربطی به این مسخره بازی ها داره خورشید؟ هان؟! ببینم تو دیوونه ای؟!» 
سحر:« آخه... یه دختره باهاش بود... البته... حمیده و فرزانه هم بودن...» 
مهرداد:« خب!! این که دیگه گریه زاری نداره!! حتما فامیلن!! با هم رفتن بیرون!! دوباره رو به خورشید گفت: تو خودت نشده تا به حال با پسر دایی ها و پسرعموها بیرون باشی؟!» 
سحر:« آره خب!!... خورشید...!! شاید فامیلشون باشه...» 
خورشید حتی اشک نمی ریخت... رنگش حسابی پریده بود... و دست هایش می لرزیدند... 
مهرداد:« پاشو ببینم... تو امسال پدر منو درآوردی!! با این عشق و عاشقی ات!! دیوونه ی خل!!... پاشو ببینم!!» 
و با حرکتی خورشید را بلند کرد... جعبه ی کیک گوشه حیاط بود... 
مهرداد:« این دیگه چیه؟!... خیلی خوشحالین؟! جشن هم می گیرین؟!» 
خورشید به یاد تولد مهرداد افتاد و سعی کرد خود را جمع و جور کند و روز تولد مهرداد را خراب نکند... لبخندی زورکی زد و گفت:« بیارش بالا سحر تو هم بیا...» 
سحر با نگرانی خورشید را نگاه می کرد... 
خورشید: بیا... چیزیم نیست!! خوبم!!» 
سحر می دانست خورشید ویران تر از این حرفاست... اما به خاطر مهرداد سعی دارد عادی باشد... برای همین او هم سعی می کرد مثل خورشید رفتار کند... 
اقاجون تازه آمده بود... 
خورشید:« مامان... آقاجون!! و به سوی آشپزخانه رفت... مهرداد و سحر با هم وارد خانه شدند... 
مهرداد به سحر می گفت:« بیشتر مواظبش باش... شرایط خوبی نداره... باهاش حرف بزن...» 
خورشید آقاجان را بوسید و با سینی و چاقو به اتاق نشیمن آمد... 
آقاجون:« به به سحر خانم... چه عجب؟!» 
سحر:« من که مدام این جام...» 
آقاجون:« خونه ی خودته دخترم... خوش اومدی» 
مهرداد:« حالا این کیک واسه چیه؟!» 
خورشید کیک را بیرون کشید و چاقو را به دست مهرداد داد و گفت:« تولدت مبارک!!» لبخند شیرین و جذابی روی لب های مهرداد نشست... چشم های مهرداد پر از قدر شناسی شد و خورشید را نگاه کرد... او را در آغوش گرفت و بوسید... مامان مهری هم به سوی مهرداد اومد و صورتش را بوسید... اقاجون هم همین طور... 
سحر خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:« تولدتون مبارک...» 
چشمان مهرداد برقی زد و تشکر کرد... ساعتی که خورشید برایش خریده بود را به مچ دستش بست و لبخند زد... ادکلن سحر را باز کرد و سر آن را چند بار فشار داد... رایحه ی خوشی خانه را پر کرد... 
مهرداد غرق شادی باز از آن ها تشکر کرد... کیک خوردند و سعی کردند که شاد باشند... خورشید که دلش جایی برای گریستن می خواست به زور خود را کنترل می کرد مبادا تولد مهرداد را خراب کند... چندین عکس گرفتند و بالاخره سحر آنجا را ترک کرد... 
خورشید که تنها شد... بارها و بارها حسام و آن دختر را جلوی چشمان خود آورد و هربار قلبش از درد تیر کشید... و اشکش سرازیر شد... 
عاقبت تصمیم خود راگرفت... دیگر نمی خواست خودش را گول بزند... می خواست واقعیت را بپذیرد... و با آن کناربیاید هرچند که دشوار باشد! 
با خودش گفت:« باید بهش نشون بدم دیگه هیچ چیز برام مهم نیست!»: 
اشک از چشمش فرو چکید و گفت:« حقت رو می ذارم کف دستت حسام!!...» 
چادر حمیده را که تا آن شب هم سرش بود برداشت و شست!! 
مهرداد:« حالا واجبه این موقع شب اینو بشوری؟» 
خورشید:« آره... فردا لازمش دارم.» 
14 بهمن بود و نیمه شعبان... خورشید می دانست که خانه حسام مراسم جشن مولودی برپاست مثل هرسال حسام هم هرسال برای آن ها شیرینی و میوه سفارشی توی سینی می گذاشت و خودش برایش می برد... شاید برای این که می دانست خورشید برای این مراسم به خانه شان نمی آید... 
اما آن روز خورشید اصلا منتظر نبود... منتظر هیچ چیز نبود... منتظر هیچ کس نبود... چادر حمیده را اتو می کشید... 
مامان مهری:« خورشید جان من می رم خونه ی سید مرتضی اینا...» 
خورشید:« برو مامان...» 
مامان مهری که رفت خورشیدچادر را تا زد و توی نایلونی گذاشت. مانتو پوشید و شال آبی رنگ زیبایی سرش کرد... کمی ارایش کرد... موهایش را بیرون از شالش گذاشت و نایلون را برداشت... همین که در را باز کرد سحر را پشت در دید... 
سحر:« کجا؟!» 
خورشید:« می خواستم بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم» 
سحر:« با مانتو می آی؟» 
خورشید:« آره... فقط یه لحظه بیا بریم دم خونه ی حسام اینا...» 
سحر:« واسه چی؟» 
خورشید« کارش دارم... می خوام امانتی اشو بهش بدم...» 
سحر:«مهرداد ببیندت یه چیزی بهت میگه ها!!» 
خورشید:« مهردادنیست... آقاجونم هم رفته پیش عمو محمود...» 
سحر:« چه جوری می خوای حسامُ ببینی؟... خونه اشون الان شلوغه...» 
خورشید:« همین جا وایسیم اگه اومد جلوی در می فهمیم خونه است... می رم صداش می کنم...» 
سحر:« پاک زده به کله ات ها!!» 
خورشید با جدیت تمام گفت:« آره... زده به کله ام!!» 
سحر:« چادر حمیده است؟»
خورشید با سر علامت مثبت داد... 
سحر:« واسه چی؟!» ...و به خورشید خیره شد... خورشید ساکت بود... 
سحر یک لحظه با خود گفت:« چه قدر شال آبی به خورشید میاد چه قدر خوشگل تر از همیشه شده...» 
خورشید:« اومد!!»
سحر نگاهی به در خانه ی حسام انداخت... حسام دم در ایستاده بود... خورشید در حالی که به سحر میگفت:« بیا...» به سوی حسام گام برداشت... سریع می رفت و محکم قدم برمی داشت... تمام تنش پر از تپش بود... اما چیزی اذیتش کرده بود. چیزی آن چند وقت آزارش داده بود که حالا به از دست دادن حسام نمی اندیشید... به تنها چیزی که فکر می کرد... له کردن حسام بود... آزار دادن او... 
حسام از جایش تکان نمی خورد گویی از دیدن خورشید با آن ظاهر تازه که به سویش می آمد شگفت زده و حیران بود... 
خورشید جلوی پای حسام ایستاد سر بالا گرفت و گفت:« این امانتی شما... و نایلون را جلوی پای حسام گرفت... حسام خیره خیره نگاه می کرد... چشم های سیاهش پر از خشم و رنج بود... نگاه از صورت خورشید گرفت و سر به زیر انداخت... به زحمت گفت:« این چیه؟!» 
خورشید:« حالا بگیرین... خودتون می بینید چیه!!» 
حسام با اکراه دست برد و نایلون را گرفت... و داخل آن را نگاه کرد... رنگ از چهره اش پرید... نگاهش پر از سوال شد... پر از خشم شد... لب ها را روی هم فشرد و گفت:« آفرین!!... کارخوبی کردی!! چون داشتن این لیاقت می خواد!!» 
خورشید با نفرت حسام را نگاه کرد... دلش می خواست هرچه بیشتر او را بیازارد... گفت:« نه... من لیاقتش رو ندارم... نمی خوام هم داشته باشم!!... در ضمن... داشتن من هم لیاقت می خواد که تو نداری!!!» 
بلافاصله از حسام جدا شد... و به سوی خانه آمد... حس می کرد در تاریکی مطلق قدم برمی دارد... بدون هیچ هوایی برای نفس کشیدن... 
سحر دوان دوان در پی اش آمد... توی حیاط خورشید روی پله ها نشست... این هم آخرین پرده از نمایش عشقی اسطوره ای!! عشقی رویایی!! عشقی بی کلام با نگاه!!... عشقی که با حرف زدن به پایان رسید... 
تمام تنش آتش شده بود و یکسره می سوخت... آن بیرون حسام هنوز نایلون به دست پشت در خانه شان ایستاده و به نقطه ای خیره بود... نگاه نا امیدش بی هیچ حسی تمام امید بیننده را می گرفت... کاغذ را از جیبش بیرون کشید... بازش کرد... نگاهش تک تک کلمات را گشت چشمانش نم دار شد... نامه ی خورشید بود« باز آی که تا به خود نیازم بینی» حسام لب ها را به هم فشرد و کاغذ را پاره کرد... 

 

فصل 39
چند روز بود که حسام رفته بود.... همه ی وجود خورشید در پی شنیدن خبر نامزدی حسام در اضطراب بود... اما هیچ کس خبر جدیدی برای خورشید نیاورد... تنهایی بدجوری عذابش می داد... جلوی کمد کتاب هایش نشست... یکی از آن ها را برداشت و دستش را تا جایی که توانست دراز کرد و تا ته کمد برد... بعد جعبه ای را بیرون کشید و نگاهش کرد... دلش تند تند زد... در جعبه را باز کرد... انگشتر تک نگین زیبا تلالوئی دل انگیز داشت... برای لحظه ای دلش خواست آن را به انگشتش بکند... امتحانش کند... انگشتر را از جایش بیرون کشید... یواشکی نگاهی به اطرافش انداخت... مامان مهری خیاطی می کرد... صدای چرخ خیاطی اش آمد... مهرداد هم با کامپیوترش مشغول بود... با این حال ترس بدی وجودش را می لرزاند... انگار جرات به انگشت کردن آن انگشتر نداشت... و خودش نمی دانست چرا!! 
انگشتر را به انگشتش کرد و نگاهش کرد... گویی قطعه ای آتش روی انگشت گذاشته بود... نگرانی و اضطراب بیچاره اش کرده بود... اما درخشش انگشتر زیبا دستش را زیباتر نشان می داد... فوری آن را بیرون آورد و دوباره سر جایش گذاشت... به یاد کسری افتاد... خیلی وقت بود خبری از او نداشت دلش می خواست دوباره او را ببیند... دلش می خواست به چیزی به کسی پناه ببرد... به جایی... دلش بیشتر هوای کسری را کرد... از لای یکی از کتابهای کارتی را که کسری داده بود بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت... و دوباره کارت را لای کتاب گذاشت... 
صدای زنگ تلفن نگذاشت او بیشتر به کسری فکر کند... پری بود... 
پری:« سلام... ببینم تو مردی؟!!» 
خورشید:« کاش می مردم!!»
پری:« قطع می کنم آ!!»
خورشید:« خیلی خب... لوس نشو!!» 
پری:« من لوسم یا تو؟! خود تو توی خونه زندونی کردی!! چرا دیروز نیومدی خونه ما؟!... من هرچی منتظر شدم دیدم خبری نشد تلفن تون هم یه بند اشغال بود... فهمیدم مهرداد پای کامپیوتره... » 
خورشید:« حوصله نداشتم بیام...» 
پری:« خب عزیزم خودت همه چی رو خراب کردی!! پا شدی شمشیرُ از رو بستی و رفتی به جنگ حسام خان!! آره؟!... خندید...» 
خورشید:« مثل اینکه حالت خیلی خوشه ها!! تاثیر سلام رسوندن ایمان هنوز هم نرفته!! واقعا که معجزه می کنه این عشق!!» 
پری:« زهرمار منو دست می اندازی!؟» 
خورشید:« نه که تو منو درک می کنی؟!» 
پری:« خب حالا مگه چی شده؟! آشتی می کنین من مطمئنم!!»
خورشید لب زیرین را به دندان گرفت و در برابر ریزش اشک ها مقاومت کرد... اما بی فایده بود... اشک ها لیز می خوردند و پایین می آمدند. پری از سکوت آن طرف گوشی می فهمید خورشید چه حالی دارد... 
پری:« داری گریه می کنی؟!» 
خورشید:« دیگه نمی دونم چه غلطی بکنم پری!! من احمق دلم از این می سوزه که خودمُ به هزار شکل ممکن پیش اون مغرور پست حقیر و خوارکردم اما حرف حرف خودش بود...!! می دونی به چی فکر میکنم؟! به این که چرا اون می تونه با هرکسی که دلش بخواد راه بیافته حرف بزنه!! اون وقت من بیچاره... آش نخورده و دهن سوخته!!...» 
پری:« خورشید... این دوتا رو قاطی نکن... اون دختری که تو دیدی فامیل حسام بود... چون همراه خواهر و زن دادشش بوده!! نه جنابعالی سوار ماشین آخرین مدل پسری که 5 ماه مزاحمتون بوده شدید!!» 
خورشید:« من توضیح دارم!!» 
پری:« توضیح تو به درد خودت می خوره!! به قول خودت فقط نیاز به زمان داره!!» 
خورشید:« نمی خوام... دیگه نه زمان نه هیچ چیز دیگه رو نمی خوام...» 
پری:« اینو هم زمان مشخص می کنه از حالا جوش نزن!!... اصلا یه قراری بذاریم... فعلا از حسام حرفی نزنیم!! باشه؟! این اتفاقاتی رو که افتاده فراموش کنیم بره...» 
خورشید پوزخندی زد وگفت:« واسه تو گفتن همچین چیزی خیلی ساده است!!» 
پری:« برای تو هم راهی به جز این نیست... پس قول بده دیگه حرف حسامُ نزنیم تا روزی که از طرف اون یه خبری بشه!!» 
خورشید با ناراحتی گفت:« مثلا خبر ازدواجش!؟!» 
پرِ:« خفه نشی چه قدر آیه یاس می خونی تو!!» 
خورشید:« باشه... من که دیگه چیزی برای گفتن ندارم گفتنی ها رو خودت بهتر ازمن می دونی!!» 
پری:« 1، 2، 3 حرف های جدید بزنیم... خب... دیگه چه خبر؟! سحر کجاست...؟» 
خورشید:« خونه اشون!! شیمی بلد نیست پدرمُ در آورده!!» 
پری:« خورشید... منم همین طور!!» 
خورشید:« پس تورو خدا یه روز قرار بذارید واسه دوتا تون یه جا معلم بازی کنم... اون جدا، تو هم جدا دیوونه می شم» 
پری خندید و گفت:« باشه... از کسری چه خبر؟! هنوز از سفر برنگشته...؟!» 
قلب خورشید دوباره به تپش افتاد... چند روزی بود که با آمدن نام کسری یه جوری می شد... انگار اشتیاق خاصی برای دیدنش پیدا کرده بود... حالا که ماجرای حسام به این جا کشیده بود با جرات بیشتری راجع به کسری فکر می کرد یا حرف می زد... 
خورشید با نگرانی گفت:« نه... نمی دونم چرا نیومده!»
پری خنده معنی داری کرد و گفت:« چشمم روشن!! پس بدجوری چشم انتظاری!!!» 
خورشیدخندید و گفت:« آره... چشمام سفید شدن بس که انتظار اومدنش رو کشیدن.» 
پری:« حالا کجا رفته؟!» 
خورشید:« نمی دونم... فقط گفت می رم سفر...» 
پری:« شایدم دیگه خسته شده بنده خدا!!» 
خورشید:« نمی دونم... خیلی بعید به نظر میاد... ولی گاهی با خودم می گم اگه دیگه نیاد چی؟!» 
پری:« یعنی تو واقعا دلت میخواد بیاد؟!» 
خورشید ساکت شد... 
پری:« با توام!!؟» 
خورشید با شرمساری گفت:« راستش دوست دارم ببینمش!! حس می کنم دلم براش تنگ شده... هروقت می رم بیرون همه جا رو با دقت نگاه میکنم... می گم نکنه الان سر راهم سبز بشه مثل همیشه... اما وقتی خبری ازش نمی شه کلافه می شم باورت می شه پری؟! توی اون چند روزی که حسام رفته ... بیشتر به کسری فکر کردم!!... نمی دونم چرا؟! اما دلم براش تنگ شده...» 
پری با سردرگمی و گیجی گفت:« خدایا هر دم از این باغ بری می رسد!! خورشید بذار اون یکی جریانش تموم بشه بعد یکی دیگه رو شروع کن!! تو این یارو رو نمی شناسی!!...» 
خورشید وسط حرف پری آمد وگفت:« حسامُ که خوب می شناختم!! چی شد؟! هان؟! جواب بده!! حسام رو هم نمی شناختم هیچ کس نمی شناسدش!! خودشو بچه مثبت محل جا زده... زودتر از همه وضو می گیره و می ره مسجد... صف اول وایمیسه نماز می خونه... کل ماه رمضون رو روزه میگیره... توی هرکار خیری پیش قدم می شه... محرم که میشه از خودش اسطوره می سازه ... وقتی به این چیزا فکر میکنم بیشتر ازش بدم میاد... فکر می کنم/... خیلی خودش رو قبول داره... خیلی امید الکی به من داد... بعد هم اون طوری پسم زد... حالم ازش به هم می خوره... البته منم لحظه آخر گذاشتم توی کاسه اش!! وقتی چادر حمیده رو توی نایلون دید برق از سه فازش پرید... صورتش مثل لبو سرخ شد!! با نگاهش انگار می خواست تیکه تیکه ام کنه... 
پری:« 1، 2، 3 حرفُ عوض کن.» 
خورشید:« اه پری تو هم بازی ات گرفته!!» 
پری:« آخه همین چند دقیقه پیش قول دادی!! خیلی خوب تو می خوای با محکوم کردن حسام چی رو ثابت کنی می خوای برای این که دوست داری کسری رو ببینی... دلیل بیاری؟!... من میگم نمی خواد... هیچ دلیلی بیاری...!! فقط حرف دلت رو بزن!!» 
خورشید:« حرف دل منُ... خودت بهتر می دونی...» 
پری:« اون که آره... اما در مورد کسری می گم...» 
خورشید:« جدیدن وقتی اسمشُ میارم یه چیزی توی دلم قُل قُل میکنه!!؟» 
پری زد زیر خنده... خورشید هم خندید... و گفت:« به خدا راست می گم پری!!» 
پری:« خب؟! دیگه؟!» 
خورشید:« همین دیگه... بعدش یه دفعه دلم براش تنگ می شه!!» 
پری:« فکر میکنم عوارض ندیدن حسام و رفتنشه!!» 
خورشید:« ببین حالا چه قدر تو اسمشُ می یاری!!» 
پری:« نه... باور کن راست میگم... تو به خاطر فرار از یاد حسام داری به کس دیگه پناه می بری...» 
خورشید:« حالا هرچی!! مهم اینه که ممکنه دیگه هیچ وقت نیاد!!» 
پری:« حالا یه خورده هم واسه نیومدن کسری غصه بخوریم!! آره؟» 
خورشید باز خندید و گفت:« نه بابا... نیومد که نیومد!!» 
با پری که خداحافظی کرد... دلش بیشتر برای کسری تنگ شد. انگار واقعا نامش جادو می کرد... مثل نگاهش... مثل لبخندش... مثل... تصویر کسری در برابر دیدگانش برای لحظه ای زنده شد... و دلش برای آمدن دوباره کسری... تپید...! دوست داشت به کسری فکر کند... فکر کردن به او تحمل تحقیرهای حسام را راحت تر می کرد... یا شاید هم... تنها به انتقامی سنگین می اندیشید انتقامی که ممکن بود وجودش را هم بی نصیب از گزند نگذارد. اما انگار آتش کینه از حسام آن قدر پر توان بود که هر فکر دیگری را فوری می سوزاند و خاکستر می کرد... شاید با وجود کسری راه بهتری برای از بین بردن حسام پیدا می کرد... اگر نقطه ضعف حسام کسری بود پس باید روی همین نقطه انگشت می گذاشت... وای ... باز حسام... بازم حسام!! خدایا... فکرش رو از سرم باز کن... یادش رو از دلم ببر... یعنی می شه... حسام... حسام من!!... همون که از همه بهتره... یه دفعه... این همه بد بشه؟!» 
مالیخولیای رها شدن و تنها ماندن و رفتن حسام لحظه ای رهایش نمی کرد... باورش سخت بود... اما ناگزیر از باور مدام به چاره ای می اندیشید...!!»

فصل 40
هوا سرد و ابری بود... بی حس و ناتوان کنار صدها دختر و پسر دانش آموز توی صف ایستاده بودند. سحر چیزی را تعریف میکرد... اما خورشید نمی شنید انگار... فقط گاهی لبخندی زورکی می زد و گاهی هم سر تکان می داد... اصلا حواسش با او نبود... بی انگیزه بود و حوصله نفس کشیدن هم نداشت!! سوار اتوبوس شدند... از شیشه کنارش به منظره روبرو خیره شد... اتوبوس حرکت کرد... و خورشید... غمگین و افسرده نگاهش آن بیرون بود... که اتومبیل آشنایی با فاصله از کنارشان عبور کرد... سرعت اتومبیل کنترل شده بود و کنار اتوبوس می آمد... خورشید سر را کمی خم کرد تا راننده اتومبیل را ببیند... کسری هم سرش را خم کرده بود تا او را ببیند... برای لحظه ای نگاهشان یکدیگر را دید و قلب خورشید... به کار افتاد... لبخندی روی لبش نشست و دست های سردش دست های گرم سحر را فشرد... 
سحر:« چی شد؟!... کیه؟!» 
خورشید:« کسری است!!» 
سحر:« با ماشینه؟!» 
خورشید:« آره...» 
سحر:« دیدی گفتم میاد!... هی می گفتی دیگه نمی یاد دیگه نمی یاد...» 
خورشید هنوز لبخند داشت... دوست نداشت راه به پایان برسد. تازه بعد از دو هفته کسری را دیده بود... حالا دوست داشت خوب او را ببیند... انگار حالا بدون هیچ قید و بندی می توانست فکرش را به سوی او هدایت کند... با خود می گفت:« فقط یه انگیزه برای زندگی کردن می خوام!!! و گرنه... هیچ وقت عشق این یکی نمی شم!!» 
وقتی از اتوبوس پیاده شد... کسری جلوی در مدرسه ایستاده بود... با قلبی پر تپش به مدرسه نزدیک شد... و کسری را نگاه کرد و داخل مدرسه شد... 
سحر:« انگار دلش برات خیلی تنگ شده ها!! چه جوری نگات میکرد!!» 
خورشید لبخند زد و چیزی نگفت با خود فکر می کرد:« شاید کسری حیثیتی را که حسام برده... باز گرداند... برایش سخت بود همه بدانند... حسام او را پس زده... نخواسته... خورشیدی که همه را جواب می کرد حالا جوابش کرده اند! آخرین کلاس های تئاتر برای اجرا روی صحنه تشکیل می شد... ساعتی از برقراری کلاس تئاتر گذشته بود... همگی آماده و پر حرارت بازی می کردند که خانم فیضی هم رسید... با لباس ها و وسایل گریم... هرکس لباس مخصوص خود را پیدا می کرد و بعد از پوشیدن کلی می خندید... ساعات و لحظه های بسیار دلچسبی برای خورشید بود... با آن گروه همیشه احساس شادی می کرد... خانم فیضی بعد از کلی سفارش درباره اجرای فردا... و به موقع آوردن بچه ها، همه را به خدا سپرد... 
خورشید از مدرسه که بیرون آمد هوای دلچسب زمستانی را به مشام کشید و آسمان را نگاه کرد... صاف صاف بود... آبی آبی... آفتاب افتاده بود و هوای سرد را دلچسب کرده بود... حس میکرد خبری هست... دلش می خواست که خبری باشد. بالای پل هوایی بود، دلتنگ و منتظر... که صدای کسی از پشت سرش آمد... 
سلام ... خورشید خانم!! 
با عجله سرگرداند و با دیدن کسری جا خورد، کسری:« جلو رو بپا...» 
خورشید که هول شده بود سکندری خورد و کسری مانع افتادنش شد... 
خورشید برای لحظه ای عصبانی شد... و گفت:« نزدیک بود بیافتم!!» 
کسری خندید و گفت:« اینو که خودم بهت گفتم!!... اما خب نذاشتم بیافتی!! حالا مواظب روبرو باش...» 
خورشید با لبخندی به راهش ادامه داد... 
کسری:« می تونیم با هم بریم؟... ماشینم اونجاست...» و جایی در زیر پل را با انگشت نشان داد... 
خورشید:« نه نه...»
کسری:« خیلی خب... هنوز از ماشین من می ترسی؟ باشه... من با تو میآم!!» 
تاکسی جلوی پایشان ترمز کرد و هردو سوار شدند... خورشید احساس خوبی داشت انگار حالا بهتر می توانست کسری را ببیند... تا ذهنش به سوی حسام کشیده شد به خود نهیب زد که امروز دیگه نه!! اصلا نمی خوام بهش فکر کنم... اصلا!!!
کسری به راننده گفت:« آقا کسی رو سوار نکن... من حساب می کنم...» و بعد به خورشید نگاه کرد... نگاهی که خورشید را خجالت زده کرد... 
کسری لبخندی زد وگفت:« به خدا داشتم دیوونه می شدم!! هی به بابا می گفتم پس کی تموم می شه؟! کی برمی گردیم؟! خدا می دونه که بدبختش کردم توی این مدت!! می دونی... الان که دارم نگات می کنم... به خودم می گم حق داری کسری!! حق داری...!! چه طوری می شه آدم دلش برای این چشمای سیاه تنگ نشه!! چطور می شه آدم دلش واسه ی خورشید خانم که از خورشید واقعی خوشگل تره تنگ نشه!!» 
خورشید که از خجالت حس می کرد ذوب شده است و به قول مهرداد ته نشین می شود... نگاه به بیرون دوخت... 
کسری:« خب... تو بگو... این مدت که من نبودم... چی کارا میکردی؟!» 
خورشید بدون ان که کسری را نگاه کند سری تکان داد و گفت:« همون کارهای همیشگی!» 
کسری:« همه اش منتظر بودم... به خودم گفتم این قدرها هم بی معرفت نیست... حتما یه زنگ می زنه!! اما... دریغ!!» 
بابا هر روز می گفت:« کسری چته؟! کجایی؟ برو گشتی بزن... حالی بکن... اما با کدوم حال؟! تمام این دو هفته رو روی کاناپه ولو بودم!! به زور برای شام یا ناهار بیرون می رفتم... خلاصه که دق کردم... خورشید!! و بعد توی صورت خورشید خیره شد و گفت:« نمی دونی با من چه کردی!!... نمی دونی چه قدر خوشگل و نازی...!!» 
خورشید لب ها را به دندان می فشرد و هنوز سعی داشت کسری را نگاه نکند... از خجالت به مرز مردن رسیده بود... برای او شنیدن این جملات از زبان یک مرد غریبه در حد انجام یک گناه کبیره نابخشودنی و قبیح بود... مدام با خود می گفت:« وای اگه مهرداد اینجا بود... الان نه من سر داشتم نه این!! وای اگه آقاجون اینجا بود... آلان نه من نفس می کشیدم نه این!! وای اگه مامان مهری...» خلاصه چهره های فاطمه خانم و حسام و قاسم آقا و ایران خانم و محسن و همه ی کسانی که می شناخت جلوی چشمش می آمدند و می رفتند... خیلی وحشت زده شده بود... دوست نداشت کسری پا را از گلیمش درازتر کند... اما از طرفی... شنیدن این جملات... چه قدر لذت آور بود... چه قدر تازه و نو بود... چه قدر آزاد و رها بود... چه قدر بی ملاحظه بود... باز با دلش حرف زد این همه سال عاشق حسام بودم دریغ از یک کلمه ی محبت آمیز که از روی علاقه و عشق گفته باشه یا حتی جایی نوشته باشه!!... !! بدبخت هیچ چیز بلد نیست... وای ولش کن اصلا نمی خوام بهش فکر کنم!! کسری نفس از ته دلی کشید و به صندلی تکیه داد... خورشید خود را جمع و جور کرد... کسری سرش را به او نزدیک کرد وگفت:« تو چی؟! اصلا به یاد من نبودی !!ها» 
خورشید باز لبخند کمرنگی زد... و ساکت شد... 
کسری:« نشد دیگه... دوست دارم حرفی بزنی...» 
خورشید:« راستش... من این طوری معذبم...» 
کسری جدی شد و گفت:« باشه... هرطور دوست داری!!» و ساکت نشست... حس می کرد اصلا او را نمی شناسد... گاهی او مهربان می شد و قشنگ حرف می زد... با حوصله بود و بعد در لحظه ای چنان جدی و مغرور می شد که خورشید می ترسید دلش می خواست او را بهتر بشناسد... بیشتر بشناسد... 
اما این ممکن نبود مگر با داشتن رابطه ی نزدیکتر و دیدار بیشتر... که باز این کار هم غیر ممکن بود... کسری هنوز اخم ها را درهم کرده بود و بیرون را تماشا می کرد... ناگهان رو به خورشید گفت:« این مال توست... اینم شارزش...» 
خورشید هاج و واج مانده بود... یک نگاه به گوشی و یک نگاه به کسری می کرد...
کسری:« بگیر دیگه!!» 
خورشید:« مال منه؟!» 
کسری:« ناقابله...» 
خورشید:« ولی این... من نمی تونم!!... نمی تونم اینو داشته باشم!! مهرداد بفهمه... منو می کُشه!» 
کسری لبخندی زد وگفت:« صدای زنگ هاش قطعه!! بعدشم تو یه کمدی جایی نداری اینو قایم کنی؟!... یه وقت هایی هم که کسی نیست بزار شارژ شه!!» 
من که نمی تونم توی خیابون دنبالت بگردم... این طوری حداقل دلم که تنگ شد صداتُ می شنوم... یه خبری ازت میگیرم!!... به امید زنگ زدن تو هم نمی مونم!! به شرط این که اصلا خاموشش نکنی...! پول قبضش هم هرچی شد با خودم...» 
خورشید برای لحظه ای به هیجان آمد... خیلی دوست داشت موبایل داشته باشد تمام همکلاسی هایش داشتند.... 
گوشی قرمز خوش رنگ چشمک می زد... خورشید دست دراز کرد و گوشی را بیرون آورد و شماره گرفت... گوشی قرمز رنگ بی آن که صدایی بدهد وروشن و خاموش می شد و شماره کسری را نشان داد... 
خورشید خندید و گفت:« مرسی» انگار نمی توانست بیش از آن تعارف کند... احساس می کرد کسری خوشش نمی آید... شاید دوباره ناراحت بشود... و با این افکار گوشی را توی کیفش گذاشت. 
موقع پیاده شدن کسری نگاهش کرد و گفت:« بی موقع زنگ نمی زنم... فقط پیام می دم... نگران نباش خوشگل خانم... خورشید خانم!!» 
و بعد دست روی موهای زیبایش کشید و پیاده شد... 
خورشید که به خانه آمد... واقعا گیج بود... حس میکرد این بار دیگر واقعا یک بمب داخل کیف دارد!! آن قدر با احتیاط کیف را داخل کمدش گذاشت که خودش خنده اش گرفت... بعد با خود گفت:« خدایا... کاش یه لحظه مامان مهری بره بیرون... خوب نگاش کنم... ببینم چه شکلیه!!» 
صدای سحر از آن طرف دیوار می آمد... خورشید به سوی بالکن دوید و گفت:« بدو بیا این جا کارت دارم...» به خانه برگشت... 
مامان مهری:« خورشید... غذاتو که خوردی گازُ خاموش کن یادت نره ببین... اگه مهرداد اومد... غذاشو بکش...» 
خورشید:« مگه تا حالا نیومده؟!» 
مامان مهری:« چرا... ولی گفت میل نداره... رفت خونه ی علی دوستش وقتی اومد برایش غذا بکش... من می رم حمام... زیاد آبُ باز نکن... توی حمام اب بیاد!!» 
خورشید:« باشه مامان...» 
چرخ مامان مهری وسط بود و چادر مشکی کنارش افتاده بود... 
خورشید:« اینا چیه؟» 
مامان مهری:« می خوام واست چادر ببرم» 
خورشید:« واسه من؟!... من دیگه نمی خوام» 
مامان مهری:« وا؟! چرا؟! بی چادر که نمی شه!!» 
خورشید در حالی که در یخچال را باز میکرد گفت:« چرا نمی شه به جای چادر برام مانتو بخر... یه مانتوی خوشگل...» 
مامان مهری:« خب مامان جان، چادر جای خودش... مانتو هم جای خودش... تازه مانتوت که نووه!» 
خورشید:« چادر را برای خودتان ببرید... من چادر سر نمی کنم!!» 
مامان مهری:« مهرداد نمی ذاره بی چادر بری جایی!!» 
خورشید:« وقتی آقاجون اجازه می ده... دیگه مهرداد چی کاره است؟» 
مامان مهری:« این طوری حرف نزن... خودت می دونی مهرداد چه قدر دوستت داره... آدم که این قدر حق نشناس نمی شه!!» 
خورشید:« مامان من چه حق نشناسی کردم؟! من می گم... اصلا باشه... خودم از مهرداد می خوام که مخالفت نکنه!!» 
مامان مهری:« آهان!! اگه تونستی راضیش کنی اون وقت می تونی سرت نکنی...» 
خورشید:« پس مانتو می خریم؟» 
مامان مهری:« حالا برو درُ باز کن ببین کیه!! منم برم حمام!!» 
سحر به خانه اشان آمد... جوری با لبخند و هیجان آمد که برای یک لحظه خورشید با خودش گفت:« نکنه این می دونه داستان چیه؟!» 
خورشید:« چیه؟!» 
سحر:« کسی نیست؟» 
خورشید:« نه مامان رفت حمام...» 
سحر:« امروز کسری اومد...» 
خورشید:« راست می گی؟!» 
سحر:« آره... اومد نزدیک من و گفت:« خورشید کو؟! منم گفتم کلاس تئاتر داره!!» 
خورشید لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:« خودم دیدمش!!» 
سحر:« وا؟!... یعنی مونده تا ساعت 3 که تو بیای؟!» 
خورشید:« آره...» 
سحر:« وای بیچاره!! این همه معطل شده تا تو بیای!» 
خورشید:« حالا نمی دونی چی شده!!» 
سحر با نیش باز پرسید:« چی؟!» 
خورشید آهسته در کمد را با زکرد و کیفش را بیرون کشید و گوشی را از توی کیف بیرون آورد و گفت:« اینو واسم خریده!!» 
سحر با چشم های گشادشده نگاهی به گوشی انداخت و گفت:« وای!! خدای من چه گوشی نازی... چه قدر خوشگله!! واسه خودته؟!» 
خورشید:« فکر کنم آره!!» 
سحر با حسرت دوباره نگاهش کرد وگفت:« خیلی خوشگله مبارکت باشه» 
خورشید نمی توانست لبخند را از روی لبهایش جمع کند. با هیجان گفت:« سحر... تا مامان اینا نیستن... یه زنگ به حسام بزنم!!» 
سحر چشماش و گرد کرد و گفت:« دیوونه!!...» 
خورشید:« بزنم؟!» 
سحر:« بزن... اما... اولین بار می خوای به حسام زنگ بزنی!!
خورشید:« شماره ی اینو که نداره... نمی دونه منم!! حرف نمی زنم فقط صداشُ می شنوم!!» 
سحر ناراحت شد... چشماش غمگین شدند... و ساکت ماند... 
خورشید:« خیلی دلم می خواد صداش رو بشنوم...» 
انگار همه ی عهد و پیمان هایی که در آن چند روز با خود بسته بود فراموش کرده بود... با هیجان شماره ی حسام را گرفت... چند بار زنگ خورد تا حسام جواب داد... الو!! الو... 
خورشید صدای نفس های خودش را می شنید... دلش می خواست حرف می زد... با شنیدن صدای حسام اشک توی چشمهایش جمع شد... تنش داغ داغ شد و قلبش آن چنان با شدت می کوبید که سینه اش درد گرفت... ارتباط را قطع کرد... در حالی که صدای حسام را هنوز می شنید... بفرمائید... الو... به گریه افتاد... سحر هم!!




بازدید : 498
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"9 جدید

فصل 31

ساعت ها بود که خودش را توی زیر زمین حبس کرده بود... و اشک می ریخت... مامان مهری چند بار صدایش کرده بود اما خورشید فقط گفته بود:« حوصله ندارم... می خوام اینجا باشم...» حتی سحر هم خبری از او نگرفته بود... هنوز مهرداد نیومده بود... 
مامان مهری فریاد زد:« خورشید پری زنگ زده... حرف نمی زنی؟» 
خورشید هم داد زد:« مامان ... حرف نمی زنم!! نه!!» 
مهرداد کلید انداخت و وارد حیاط شد... و مامان مهری را که هنوز بالای پله ها توی حیاط ایستاده بود دید و سللام کرد... 
مهرداد:« چرا اینجایی مامان؟» 
مامان مهری:« نمی دونم خورشید چه اش شده؟! از مدرسه اومده چپیده توی زیرزمین... نمی یاد بالا... ناهارم نخورده... پری هم زنگ زد... سحر هم زنگ زد با هیچ کدام حرف نزد... گریه می کنه!! ببین می تونی راضی اش کنی بیاد بالا... سرما می خوره...» 
مهرداد که اخم هایش درهم رفته بود کتاب هایش را به دست مامان مهری داد و پله های زیرزمین را به سرعت پایین رفت و به در کوبید... 
خورشید:« چیه؟!» 

مهرداد:« جوجو... باز کن» 
خورشید:« مهرداد... حوصله ندارم برو...» 
مهرداد:« گفتم باز کن.» 
خورشید:« مهرداد درس دارم...» 
مهرداد:« درُ باز نکنی می شکنم!! و ضربه ی پر سر و صدایی به در زد...» 
برای لحظه ای در لرزید... 
خورشید که به اندازه کافی فشارهای عصبی را تحمل کرده بود دیگر تاب نیاورد به گریه افتاد و التماس کرد:« مهرداد تو رو خدا راحتم بذار» 
مهرداد جدی تراز قبل و نگران تر گفت:« خورشید... درُ باز کن... واسه چی گریه می کنی؟... چیزی شده؟!... درُ وا کن...» 
خورشید در حالی که گریه می کرد گفت:« قول بده عصبانی نشی... قول بده کاری بهم نداشته باشی...» 
مهرداد که جان بر لب آورده بود نگران و عصبی گفت:« قول می دم... بگو چه گندی زدی لعنتی!!» 
خورشید:« قول دادی ها...» 
مهرداد:« به خدا درُ می شکنم... باز می کنی یا نه؟!» 
خورشید در را باز کرد... مهرداد داخل شد... با حیرت و نگرانی فراوان به خورشید خیره شد و گفت:« چی شده؟! این چه قیافه ایه که واسه خودت درست کردی؟!»
خورشید از او فاصله گرفت و به دیوار تکیه داد و چشم ها را بست... 
مهرداد:« نمی خوای بگی؟! با کسی دعوا کردی؟!» 
خورشید:« چی می گی مهرداد؟!!» 
مهرداد فریاد زد:« خب... من خرم!! همین طوری نمی تونم بفهمم چه ات شده!!... خودت بگو و راحتم کن دارم هزارتا فکر ناجور می کنم...» 
خورشید:« مهرداد... امروز... من و سحر موقع برگشتن اتوبوس گیرمون نیومد... یعنی اومد... خیلی شلوغ بود جا نشدیم... مجبور شدیم یه کم پیاده اومدیم... تاکسی هم نبود... هوا هم خیلی سرد بود... دیرمون هم شده بود...» 
مهرداد که بی تاب شده بود داد زد:« خورشید... حرف اصلی رو بگو لعنتی!! دیوونه ام کردی!!» 
خورشید اشک ریخت و آب دهانش را قورت داد و دماغش را بالا کشید و گفت:« یه ماشین نگه داشت... من و سحر سوار شدیم... چون عقب دوتا دختر دیگه هم سوار شدند... ما هم سوار شدیم...!! سحر عقب نشست و منم مجبوری جلو نشستم... یه کم رفتیم... اون دوتا دختر پیاده شدن... فقط من و سحر موندیم... توی اتوبان که می اومدیم یه موتوری یه دفعه پیچید جلومون... کلاه کاسکت سرش بود... کلاهُ درآورد... دیدم حسامه...» 
مهرداد با چشمانی از حدقه درآمده با تمام وجود به دهان خورشید چشم دوخته بود و تماشایش می کرد... 
خورشید با گریه گفت:« حسام ما رو دید... من پیاده شدم بهش گفتم که هیچ ربطی به اون پسره نداریم... اما اون به پسره حمله کرد... همدیگه رو زدن...» 
قیافه مهرداد لحظه به لحظه عصبی تر می شد... لب ها را جمع کرد و گفت:« حسام... پسره رو کتک زد؟! مگه پسره رو می شناخت؟! مگه چیزی ازش دیده بود؟!» 
خورشید:« من هیچی نمی دونم... کاری نکرده بود.» 
مهرداد:« ماشینش چی بود؟» 
خورشید:« نمی شناسم... نمی دونم چی بود...» 
مهرداد:« پسره حرف می زد باهات؟ راست بگو خورشید؟!» 
خورشید:« نه... فقط پرسید کجا پیاده می شین؟!» 
مهرداد:« خب بقیه اش؟!» 
خورشید:« هیچی دیگه... یه دفعه سر و کله ی محسن و ایمان هم پیدا شد... محسن که مثل همیشه گیر داد به سحر...» 
مهرداد:« به خدا دارم شاخ در میارم!! آخه مگه می شه حسام الکی به یه نفر گیر بده...؟!» 
خورشید:«... به خدا... هیچی نبود!!... حسام فقط فکر بد کرده... لابد فکر کرده من با اون پسره دوست بودم که سوار شدم و جلو نشستم...» 
مهرداد به خورشید که می لرزید و اشک می ریخت خیره شد... برای لحظه ای دلش آن قدر سوخت که گفت:«... گور پدر حسام... به جهنم که فکر بد کرده... آخه اصلا به اون چه مربوطه؟!... چی کاره ی توست؟!... حالا تو به خاطر حسام این جوری اشک می ریزی؟!» 
خورشید:« نمی دونی حسام چه جوری نگام کرد... مهرداد... حس می کردم گناه کارترین آدم دنیام!!» و دوباره به هق هق افتاد... 
مهرداد نزدیکش رفت و اشکش را پاک کرد و گفت:« حسام غلط کرده... خودم حسابشو می رسم... این که این همه غم و غصه نداره... چند ساعته خودتو این جا زندانی کردی واسه ی همین؟! واسه ی کاری که هیچ تقصیری نداشتی داشتی خودتو مجازات میکردی؟!! سرتُ بالا کن ببینم... این قدر دماغتُ بالا نکش... حالمُ بهم زدی!! و خندید تا خورشید هم بخندد...» 
مهرداد ادامه داد:« خب... بگو ببینم... حسام شوهرته؟! نامزدته؟!! یا حتی ازت خواستگاری کرده؟!... پس غلط کرده که به جوجوی ما بد نگاه کرده... وسایلتو بردار بریم بالا... یخ کردی... و بعد کیف خورشید را در دست گرفت و دست خورشید را گرفت و با هم بالا رفتند... خورشید بیچاره آن قدر گریه کرده بود که جلوی چشمانش را درست نمی دید... مهرداد که از دست حسام شاکی بود دوباره زیر لب به حسام فحش داد... 
خورشید از این که قصه ی دروغی برای مهرداد سرهم کرده بود احساس خوبی نداشت. در دل از خدا خواهش می کرد به خاطر دروغش او را مجازات نکند... و راز دلش هرگز پیش مهرداد فاش نشود... 
او می خواست مهرداد مثل همیشه پشتیبانش باشد... از این که روزی مقابلش بایستد و بازخواستش کند وحشت داشت. با اینکه قصه اش دروغ بود. اما حرف زدن با مهرداد و دیدن عکس العمل او... دل و جراتش را بیشتر کرده بود... احساس بهتری نسبت به چند لحظه ی پیش داشت... تازه به یاد سحر افتاده بود... دلش می خواست از حال و روز او خبری بگیرد... 
مامان مهری با دیدن خورشید گفت:« چی شده مادر؟ چرا چشماتُ این طوری کردی؟!» 
مهرداد که می دانست خورشید حال و روز مساعدی ندارد گفت:« ولش کن مامان!! این دخترت از بس لوسه به این روز افتاده!! توی این سن و سال با همکلاسی هاش دعوا کرده!!؟» 
مامان مهری:« با کی؟! سر چی؟!» 
مهرداد:« این دخترا سر چی دعواشون میشه؟! سر عکس هنر پیشه!!» 
مامان مهری که انگار خیالش راحت شده بود گفت:« وا؟! دختر مگه بیکاری؟! تو که اهل دعوا نبودی؟! آخه من نمی دونم بابات هنر پیشه است؟ من هنر پیشه ام؟! یا داداشت؟! واسه چی این قدر سنگ هنر پیشه ها رو به سینه ات می کوبی؟!» 
مهرداد خندید و گفت:« از بیکاری!!» 
مامان مهری:« خورشید برو آب به صورتت بزن... بیا غذاتُ بخور!! خوبه جریان خواستگاری بابک جور نشد!! و الا چه آبرویی ازم می رفت با این دختر بزرگ کردنم!! من به سن تو بودم... مهرانُ حامله بودم!! اون وقت حالا... به خاطر هیچ و پوچ چند ساعته اشک می ریزه!!» 
خورشید بعد ازچند ساعت کمی بهتر بود... اما تمام دلش پیش چهره غضبناک حسام بود... نمی دانست چگونه باید درستش کند... با خود گفت:« همین چیزی رو که به مهرداد گفتم باید به حسام بگم... ولی... حسام اونو می شناسه... دیده بود دسته گل آورده... ولش کن... همه چی رو انکار می کنم نشناختمش...» 
مهرداد ظاهرا با کتاب هایش مشغول بود اما تمام حواسش پیش خورشید بود... که تلفن زنگ زد. سحر بود. 
سحر:« چی شده خورشید؟! چه طوری؟!» 
خورشید:« می خوای چه طور باشم؟! چند ساعت فقط توی زیر زمین موندم و گریه می کردم... تو بگو چی کار کردی؟!» 
سحر:« مامانم خودشُ انداخت وسط... والا یک کتک سیری از محسن خورده بودم... راستشُ بخوای از حسام خیلی حرصم گرفته... طوری برخورد کرد که انگار خون کردیم!! به خدا مرگُ جلوی چشمام دیدم... مخصوصا وقتی محسن اومد!! داشتم سکته می کردم... به جهنم که می خواد امشب تشریف ببره!!» 
خورشید:« چی؟! کی می خواد بره؟ حسام؟!!» 
سحر:« آره!! به محسن گفته نمی تونه این جا بمونه می ره مشهد. دیگه هم برنمی گرده!!» 
خورشید:« سحر قطع کن ببینم چه خاکی می تونم توی سرم بریزم؟!» گوشی را گذاشت... دوباره چانه اش لرزید و به مهرداد نگاه کرد... مهرداد از دور چشمکی زد یعنی چی شده؟!» 
خورشید آهسته از کنار تلفن بلند شد و در حالی که موهایش را پشت سرش جمع می کرد به سوی مهرداد آمد و کنارش نشست... و هم زمان اشک از چشمش سرازیر شد... 
مهرداد:« چی شده؟! سحر کتک خورده؟!» 
خورشید:« نه بابا... مهرداد؟!» 
مهرداد:« هان؟! چیه؟!» 
خورشید:« حسام داره امشب می ره!!» 
مهرداد:« به سلامتی!!» 
خورشید:« مهرداد به خدا راست می گم گفته امشب می ره دیگه هم برنمی گرده!!» 
مهرداد پوزخندی زد وگفت:« بچه نشو جوجو!!» 
خورشید:« به خدا دروغ نیست... من حسامُ بهتر می شناسم... اون با این حالیکه امروز داره نره بهتره... تورو خدا یه کاری برام بکن...» 
مهرداد:« چی کار کنم آخه...؟! تو بگو؟!» 
خورشید:« منو ببر باهاش حرف بزنم...» 
مهرداد با تعجب خورشید را نگاه کرد و گفت:« تو دیگه واقعا از اخلاق من سوء استفاده می کنی ها!! حواست هست؟!» 
خورشید با التماس گفت:« مهرداد تو رو خدا... و دوباره اشک ریخت»
مهرداد سری تکان داد وگفت:« این ترم مشروط بشم همه اش تقصیر توست!! برو چادرتُ سر کن...» 
و بعد گفت:« مامان... من با خورشید می رم تا مغازه توی میدونُ برمی گردیم...» 
مامان مهری که نماز می خواند فقط گفت:« الله اکبر!!» 
مهرداد:« بدو... چیزی نمونده آقاجون هم بیاد...» 
خورشید چادرش را سر کرد و دوتایی راه افتادند... 
مهرداد:« اصلا الان حسام کجاست؟!» 
و بعد شماره اش را گرفت... اما دستگاهش خاموش بود.. 
مهرداد:« تو دم در وایسا... من می رم در خونه اشون اگه بود که بهش می گم بیاد ته کوچه...» 
خورشید با دلشوره و امید جلوی در ایستاد... هوای سرد به برف تبدیل شد و آرام آرام از آسمان بارید... خورشید نگاهی به آسمان انداخت و نتوانست لبخند نزند... همیشه از دیدن برف لذت می برد... 
مهرداد به سویش آمد وگفت:« درُ ببند بریم...» 
خورشید لرزان و عصبی گفت:« خونه بود؟!» 
مهرداد:« آره... نبینم جلوش گریه کنی ها!! نبینم التماس کنی ها!! فقط همون جریانی رو که واسه من گفتی واسه اش تعریف می کنی!! خواست باور می کنه... نخواست گورشُ گم می کنه می ره شهرستان!! از الان بهت بگم ببینم گریه می کنی خودم می زنم داغونت می کنم!!» 
خورشید بی صدا و تند گام برمی داشت... هردو به ته کوچه رسیدند... ته کوچه فضای سبز کوچکی بود که روزها پیرمردها روی نیمکت های کهنه اش دور هم جمع می شدند... اما شب ها کسی به سراغ آنجا نمی رفت... 
مهرداد و خورشید روی نیمکتی که سرد و کمی خیس بود نشستند!! بعد از چند دقیقه حسام آمد... انگار چهره اش در عرض چند ساعت پیر و تکیده شده بود دل خورشید سوخت و لرزید... 
مهرداد به محض آمدن حسام با او دست داد و گفت:« حسام... چند لحظه این جا باش خورشید باهات حرف داره... منم اون طرفم... و بدون معطلی از آنها فاصله گرفت و به سوی نیمکت دیگری رفت... حسام برافروخته و عصبی توی رودربایستی با مهرداد با کمی فاصله از خورشید پشت به او ایستاد... 
خورشید رویش را گرفت و از روی نیمکت برخاست و به حسام نزدیک شد... آن قدرمی لرزید که نمی توانست درست حرف بزند... صدایش به وضوح می لرزید و آماده ی گریستن بود... 
خورشید:« حسام... من و سحر اتفاقی سوار اون ماشین شدیم... به خدا...» 
حسام رو به سوی خورشید کرد وگفت:« فکر میکنی من مهردادم که جور دیگه ای موضوع رو برام تعریف می کنی؟! شایدم می ترسی اصل موضوع رو مهرداد بفهمه؟! من هیچی به مهرداد نمی گم خیالت راحت باشه!!»
خورشید:« اما... به خدا تو داری اشتباه می کنی... من همه چی رو برات میگم تو باید به من فرصت بدی...» 
حسام با خشم گفت:« من دیشب اومدم که بهت فرصت بدم... بهت گفتم کسی مزاحمته یا نه؟! اما تو دروغ گفتی؟!» 
خورشید:« صبر کن حسام تو رو خدا گوش کن به حرفام!! درسته اون پسره مزاحم بود... یه چیزی به عنوان هدیه به یکی از بچه ها داده بود که به دست من برسه... منم امروز قصد کردم که هدیه اشُ پس بدم... به خدا حسام این عین حقیقته!!» 
حسام نگاه نفرت باری به خورشید انداخت... هوا تاریک بود اما زیر نور چراغ بالای نیمکت چهره ی از خشم کبود شده ی حسام کاملا مشخص بود... خورشید برای اولین بار نگاه نفرت بار حسام را تجربه کرد... طاقت این نگاه را نداشت اشکهایش سرازیر شدند... با گریه گفت:« حسام... اینطوری نرو... من دیوونه می شم... تورو خدا... حرفامُ باور کن... به خدا حاضرم همه چی رو از اول تا آخر مو به مو برات بگم... من گناهی نکردم... امروز اولین و آخرین باری بود که سوار ماشینش شدم نمیدونستم کجا و چه جوری هدیه اشو پس بدم... مجبوری سوار شدم به خدا... حسام لبها را به دندان گزید و دستش را که به وضوح می لرزید به ریشش کشید و چنگی به موها انداخت عصبی بود... سرش را به راست و چپ تکان می داد... تاب نیاورد و گفت:« مجبوری سوار شدی که رفتی کنارش نشستی؟!! مجبوری سوار شدی که کیفت رو بهش دادی؟! رفتی کادوشُ پس بدی؟! اون که تازه کادو توی کیفت گذاشت!!» 
حسام با بغض کلمات آخر را فریاد زد...:« می خواستی کادوشُ پس بدی؟! تو که باهاش می گفتی و می خندیدی!! اگه همه دنیا جمع می شدن و این حرفا رو درباره ی تو می زدن... جلوی همه ی دنیا سینه امُ سپر می کردم و می گفتم:« دروغه!! همه اونا دروغ میگن!! اما من با چشم های خودم دیدم... لعنتی!!» 
حسام که بغضش ترکیده بود با دست های لرزانش سرش را گرفت و روی نیمکت نشست... خورشید گریه کنان گفت:« به خدا تو اشتباه می کنی... تو از دور دیدی... فکرکردی ما داریم چی کار می کنیم!!» 
حسام:« من خودم همه چی رو می دونم... این موضوع مال امروز و دیروز نیست!! مال چندین ماهه، به خودم می گفتم، نمی تونه خامت کنه... نمی تونه...» ( و دوباره بغض کرد)... می ترسید اشک هایش را خورشید ببیند... دوباره صورتش را میان دستها پنهان کرد و بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید... و به آشمان نگاه کرد... نگاه سرخش... تمام وجود خورشید را می لرزاند و نابود می کرد... عضلات کشیده و منقبض پاهایش که حالا روی نیمکت نشسته بود... به وضوح می لرزید... و خورشید را متاثر می کرد... 
خورشید:« اون هنوز هم نتونسته خامم کنه... من... حسام فقط تو رو... فقط... به تو فکر میکنم... به خدا... به خدا...» 
حسام از جا برخاست و گفت:« دیگه بسه... دیگه به من فکر نکن!! یه امانتی دست من داری که می فرستم دم خونه اتون... یه امانتی هم من دست تو دارم که لطف می کنی و برام می فرستی...» 
خورشید با گریه گفت:« نه... من هیچی رو پس نمی دم... از تو هم هیچی پس نمی گیرم... تو هم حق نداری این طوری با من رفتار کنی...» 
حسام:« من کی هستم که بخوام رفتار بدی با تو داشته باشم؟!... من یه احمقم!!... یه احمق که سال هاست داره خودش رو فریب می ده!!... خورشید... وقتی با اون مقنعه و اون مانتو و اون آرایش دیدمت فهمیدم دیگه خورشید من نیستی!!» 
این اولین بار بود که خورشید نام خود را با اینچنین صمیمیتی از دهان حسام می شنید... و همچنین اولین بار بود که اینچنین با صراحت از دهان حسام می شنید که چه احساسی نسبت به او دارد... پس حسام او را دوست داشت و او را تنها خورشید خودش می دانسته!! خورشید با شنیدن این جملات که سال ها برای شنیدنش دست به هرکاری زده بود حالا نمی دانست شاد باشد یا غمگین!! از التماس کردن خسته شده بود اما دست بر نمی داشت نمی خواست حسام را که تازه به عشق او مطمئن شده بود به این راحتی از دست بدهد... خورشید به زحمت لب گشود و گفت:« حسام... توی راه مدرسه هم چادر سر میکنم... به خدا... فقط این طوری نکن... امشب نرو، بگو که من بخشیدی... بگو که...» 
صدای فریاد مهرداد بلند شد:« خورشید... بسه دیگه!!» 
در حالی که جلو می آمد گفت:« اگه یه بار دیگه دهنتُ باز کنی پر از خونش می کنم! راه بیافت بریم...» 
و بعد نگاه پُر حرصش را به حسام انداخت و گفت:« دیگه دلم نمی خواد به خواهر من حتی توی دلت شک کنی... یادت باشه خواهر من مثل گل پاکه!! تو برو خودتُ درست کن!!»
خورشید آخرین نگاهش را که پر از اشک بود به حسام انداخت و دنبال مهرداد افتان و خیزان راه افتاد... نمی دانست پایش را کجا می گذارد؟! 
نمی دانست در آسمان است یا روی زمین؟! حس می کرد در برهوتی تنها مانده که نه راه پیش دارد و نه راه پس!!... از این همه سفتی و سختی حسام در حیرت بود و بغض بدی در دلش مانده بود... هر چه می کرد نمی توانست از حسام کینه به دل نگیرد... خیلی التماس کرده بود... خیلی جلوی او گریه کرده بود... حس می کرد هیچ کاری از دستش ساخته نیست... 
مهرداد کنارش آرام آرام می آمد... گفت:« عزیز من... بهش زمان بده... بذار بره شهرستان تنها بمونه یه کم فکر کنه... بهش فرصت بده... اون هم تقصیر نداره... شاید... بیش از اونچه که نشون می ده شکننده است... معلومه که خیلی هم دوستت داره... شاید هم از تو بیشتر... اون فعلا حال طبیعی نداره معلومه که خیلی بهش فشار اومده تو رو توی ماشین کس دیگه ای دیده... شوکه شده... تو هم بهش حق بده... بذار بره... بذار یه کم دور باشین... زمان همه چی رو درست می کنه...!! الان حسام یه پارچه آتیشه... نزدیکش بری حرارتش ذوبت میکنه... خورشید... به حرف داداشت گوش کن... باشه؟!» 
خورشید توی حیاط خود را در آغوش مهرداد انداخت و از ته دل گریست. مهرداد طاقت دیدن اشک های جوجو را نداشت... 

فصل 32 

آن شب خورشید بیمار شد و تب کرد... فشاری که تمام آن روز سرد زمستان بر او وارد شده بود بیش از تحملش بود... 
آقاجون:« آژانس نیومد مهرداد؟!» 
مهرداد:« الان دیگه پیداش می شه... نترسین... امروز خورشید یه کم عصبی شده... چند ساعت هم توی سرمای زیر زمین درس خونده این طوری تب کرده... چیزیش نیست!!» 
طفلک مهرداد هم هوای پدر و مادرش را داشت هم خورشید را... اما دلش پر از خون بود... کینه ی بدی از حسام داشت... او سال ها با حسام دوست بود... اما دلش نمی خواست برای خواهرش محبت گدایی کند... حتی سوالی هم درباره ی درگیری حسام از خود حسام نپرسیده بود... 
مامان مهری:« از وقتی امروز اومد توی خونه حال خوبی نداشت... فهمیدم بچه ام یه چیزیش هست!! گفتم حالا به من که نمی گه به مهرداد می گه... مهرداد که اومد... بهتر شد... اما چند ساعت توی زیر زمین بود دیگه... هوای سرد کار خودش رو کرد... اصلا حسین آقا؟! می گم یه بخاری واسه زیر زمین بخر خورشید که ان قدر اونجا رو دوست داره حداقل مریض نشه توی سرما!!» 
آقاجون:« ای بابا... توی اون یه گوله جا بخاری بذارم؟! بچه ام خفه بشه!! تو هم یه چیزایی می گی مهری خانم!!» 
مهرداد:« آژانس اومد... جوجو؟!... اقاجون برید کنار... خودم بغلش می کنم...» 
آن شب تا صبح خورشید در آتش تب سوخت و هذیان گفت... 
روز پنج شنبه بالاخره اومد... و پری صبح زود خانه خورشید بود.. ان روز هیچ کدام به مدرسه نرفتند روز قبل هر سه ی آن ها به اندازه کافی زجر کشیده بودند... پری دور از آن ها و آن ها در بطن ماجرا... 
وقتی خورشید چشم باز کرد و صبح به آن زودی پری را کنارش دید... هم لبخند زد و هم اشک ریخت... سحر هم طرف دیگرش نشسته بود و دست خورشید را میان دست های لاغرش می فشرد... 
خورشید می دانست که پری همه چیز را دقیق تر از خود او می داند... می دانست سحر همه چیز را جز به جز برایش تعریف کرده... پری دست برد و قطره اشک خورشید را پاک کرد... و گفت:« مریض عشق شدی؟!» 
خورشید بی رمق خندید... آن دو وقتی با هم بودند... در بدترین شرایط هم می خندیدند... خورشید همان طور که دراز کشیده بود نگاهی به سحر انداخت و گفت:« توچه طوری؟!» 
سحر لبخندی از غم زد و گفت:« هیچی... می بینی که!» 
پری خندید و گفت:« محسن تهدیدش کرده با اولین خواستگار خونه ی شوهره!!» 
خورشید به زور خندید و گفت:« پس یه عروسی افتاده ایم!!» 
سحر اشک به چشم آورد و گفت:« محسن شوخی نداره!!» 
خورشید:« بی خود کرده... تو غصه اونو نخور... هرکی بیاد خواستگاری می سپاریمش به مهرداد...!! خوبه؟!» 
سحر لبخند زد... 
خورشید رو به سحر پرسید:« حسام رفت؟!» 
سحر با تکان سر تایید کرد... خورشید چشم ها را بست تا سوزش آن را کنترل کند... تا دیگر اشک نریزد... 
پری:« بر می گرده..»
خورشید:« نه... حالا حالا ها بر نمی گرده!!» 
پری:« حالا تو تا کی می خوای بخوابی و ما هم بالای سرت بنشینیم؟! خب بلند شو دیگه عمل جراحی که نکردی!!» 
خورشید به سختی در جا نشست... احساس می کرد حتی توان نفس کشیدن هم ندارد... رو به سحر گفت:« تو چرا امروز نرفتی؟...» 
سحر:« حالشُ نداشتم... راستی دیروز دفتر شیمی من توی کیفت جامونده!!» 
خورشید:« پاشو کیفمُ بیار... بهت بدم...» 
سحر با کوله پشتی خورشید برگشت. خورشید دست در کوله پشتی اش کرد و ناگهان کادوی کسری را میان انگشت هایش حس کرد... نگاهی به کادو انداخت و یادش اومد که کسری دوباره آن را داخل کیفش گذاشته... 
پری:« اِ... این که؟!!» 
سحر:« آره دیگه... نگرفت!!» 
خورشید:« همه اش به خاطر این لعنتیه!!» 
سحر:« ولی کسرای بدبخت حسابی کتک خورد... دلم می خواد ببینم چه بلایی سرش اومده!!»
پری:« ولی خودمونیم این کار از حسام بعید بود!! من همیشه می گفتم حسام منطقی ترین ادمیه که تا حالا دیدم!!» 
خورشید با یادآوری دوباره ی خاطره ی تلخ دیروز اشک به چشم آورد و سرش را با تاسف تکان داد... هنوز نمی دانست حق با کیست!! آن طور که حسام شب گذشته با اون رفتار کرده بود با آن چه که واقعیت داشت خیلی فرق می کرد با خود گفت:« چه فایده!! من که نتونستم قانعش کنم!!» 
پری:« تازه فهمیدم که توی این مدت حسام چه قدر خورشیدُ دوست داشته!!» 
خورشید آهسته و زیر لب گفت:« دوست داشت... دیشب با چنان نفرتی بهم نگاه کرد که استخون هام درد گرفتند!! باورتون نمی شه؟!» 
صدای زنگ تلفن آمد... و صدای مامان مهری که میگفت:« خورشید... بیا آقاجونته..» 
خورشید از جایش بلند شد و به سوی گوشی رفت. 
خورشید:« سلام آقاجون» و صدای آقاجون که نگرانی از آن مشهود بود... 
آقاجون:« سلام دخترم... سلام خورشید خانوم...چطوری؟» 
خورشید با شنیدن صدای مهربان آقاجون دوباره بغض کرد و چشمانش اشکی شد اما سعی کرد با صدای کاملا سرحال صحبت کند. 
خورشید:« آقاجون خوبم نگران نباش...» 
آقاجون:« پری و سحر هم اومدن؟!» 
خورشید خندید و گفت:« آره... شما پری رو آوردین؟!» 
آقاجون:« نه... صبح به خاله ات زنگ زدم گفتم پری رو با آژانس بفرستن...» 
خورشید خندید وگفت:« مثل یه بسته ی سفارشی!!» 
آقاجون هم خندید و گفت:« بذار به پری بگم چی می گی!!» 
وقتی گوشی را گذاشت نگاه پر مهر و محبتش را به مامان مهری انداخت و به سوی او رفت و در آغوشش گرفت...
مامان مهری:« قربون دختر لوسم برم!! حالا سر کدوم هنرپیشه با دوستات دعوا کردی؟!» 
خورشید لبخندی زد وگفت:« همون که از همه بهتره!! همون که لبخندش مُسریه!!» 
مامان مهری نگاه خنده داری به او انداخت و گفت:« تو دیوونه ای والله!!» 
خورشید در دلش گفت:« خدایا چه قدر مامانم ساده و مهربونه...!!» 
خورشید:« مامان مهرداد رفته دانشگاه؟!» 
مامان مهری:« نمی رفت... دوستش چند بار بهش زنگ زد و به زور رفت!!» 
خورشید به سوی حیاط رفت... از پشت در شیشه ای راهرو چشمش به برف قشنگی که تازه نشسته بود افتاد و جیغ زد:« وای برف!! برف اومده!!» 
سحر شکلک خنده داری به چهره داد و رو به پری گفت:« ده هزار بار دیگه هم برف بیاد همین طور جیغ می کشه دیوونه!!!» 
پری:« از دیشب داره میاد...» 
خورشید به یادش اومد اولین دانه های برف وقتی بارید که داشت به دیدن حسام می رفت... در دلش گفت:« حسام!! چه قدر تحقیرم کردی!! توی این برف راه افتاد!! مواظبش باش>» 
آن روز عصر بود که با سحر و پری بیرون رفتند... می دانست که ایمان هنوز نرفته است... دوست داشت نامه ای برای حسام بنویسد و در آن لحظه همه چیز را توضیح دهد. توی پاساژ از پری و سحر فاصله گرفته بود نه حرف می زد نه می خندید... تمام حواسش پی رویدادهای روز قبل بود. 
سحر خدا کنه کسری پیداش نشه!!» 
پری:« نه بابا کتکی که اون بیچاره خورده حداقل چند روز استراحت می خواد!!» 
ناگهان احساس بدی دل خورشید را نیش زد... 
به یاد کسری افتاد... از این که زود سوار اتومبیلش شد و او را تنها گذاشت هرچند به او حق می داد که خودش را از دست حسام نجات دهد... احساس بدی نسبت به حسام پیدا کرد... با خود گفت:« چه جوری به خودش اجازه داد اون طوری جلوی ایمان و محسن به کسری حمله کند و آبروی منو ببره!!... چطوری به خودش اجازه داده که اصلا درباره ی من فکرای بد بکنه!!» 
پری و سحر داخل مغازه ای شدند تا لباسی راکه خورشید نمی دانست کدام است را قیمت کنند... خورشید همانجا روبروی ویترین ایستاد... بی هدف به داخل ویترین خیره شد... فکرش هزار جا می رفت... در دلش آشوبی بود که یک لحظه هم آرام نمی شد... برای لحظه ای نگاهش به شیشه ی ویترین مغازه افتاد... عکس مردی کنارش توی شیشه افتاده بود... با احتیاط نگاهی به کنار خود انداخت... کسری کنارش بود نگاهش می کرد!! چند جای صورتش زخمی بود... اما مثل همیشه تر و تمیز و اطو کشیده با موهای زیبایش خودنمایی می کرد... چانه ی خورشید از بغض لرزید... 
انگار آشنای قدیمی ای دیده بود که همه ی درد او را می داند... برای لحظه ای دلش می خواست گریه کنان به سویش بدود... 
با مشت توی سینه اش بکوبد و بگوید:« چرا همه چیز رو خراب کردی؟! چرا تنها عشق زندگیمُ ازم گرفتی؟!» 
اما هنوز ایستاده بود.... چانه اش می لرزید و اشک می ریخت... کسری دستپاچه شد و نزدیک تر آمد و گفت:« چی شده؟! خورشید؟!» 
و خورشید داخل مغازه شد.... پری و سحر با تعجب نگاهش کردند.... 
پری:« چته خورشید؟!» 
سحر نگاهی به بیرون انداخت وگفت:« وای... باز پیداش شد... بدبخت شدیم!!» 
پری که عصبی شده بود دستی به مقنعه اش کشید و به ضرب از مغازه خارج شد... و جلوی کسری ایستاد... چشم در چشم کسری دوخت عصبی بود گفت:« چیه اقا؟! با دختر خاله ی من چیکار داری؟! چرا دست از سرش برنمی داری؟! بدبختش کردی... تنها عشق زندگی اشو ازش گرفتی... خواب و خوراکُ ازش گرفتی... چرا ولش نمی کنی بری پی کارت...؟» 
همانطور که پری به سیم اخر زده بود و تند تند ردیف می کرد... ایمان وارد پاساژ شد و جلو آمد... انگار که از قبل مواظب دخترها بود! 
خورشید و سحر باز ترسیده بودند... خورشید نگاه ملتمسانه اش را به ایمان دوخت... ایمان بین پری و کسری قرار گرفت و گفت:« مشکلی پیش اومده؟!» 
کسری با دیدن ایمان اخم ها را درهم کشید وگفت:« ببین... به تو ربطی نداره» 
ایمان آهسته و خشمگین زیر لب گفت:« مگه دیروز بهت نگفتیم این طرف ها پیدات نشه...!!» 
پری که با دیدن ایمان جان گرفته بود گفت:« ایمان... این آقا مزاحم خورشیده...» 
کسری:« ببین... من هرجا که دلم بخواد می رم... با هرکی هم که دلم بخواد حرف می زنم... در ضمن من مزاحم نیستم خورشید خانوم خودش می دونه!» 
ایمان عصبی شد وگفت:« خورشید خانوم نامزد داره... نامزدش همونی بود که جای دستهایش هنوز روی صورتت مونده!! الان هم کیلومترها با ما فاصله داره و الا زنده نمی گذاشت!!» 
بعد رو به پری گفت:« پری خانوم... خورشیدُ ببرید خونه... سریع برید...» 
پری نمی دانست با سر می رود یا با پا؟! 
چند نفر از فروشنده های پاساژ که ایمان را می شناختند کسری را از پاساژ بیرون کردند تا مانع درگیری شوند... 
خورشید از این که ایمان این صحنه را برای حسام تعریف خواهد کرد خوشحال بود... با خود می گفت:« حالا حسام می فهمه که من با کسری دوست نشدم... می فهمه که واقعا مجبور شدم سوار ماشین کسری بشم.» 
پری آن قدر شارژ و خوشحال بود که حالُ روز خورشید را به کلی فراموش کرده بود... فقط در فکر ایمان بود... با هزار روش حرف زدن و نزدیک شدن و حتی نفس کشیدن ایمان را بازگو کرد و خودش از خوشحالی کیلو کیلو قند در دل آب کرد.. 
پری:« سحر دیدی ایمان چه جوری تو شیکم کسری در اومد؟!» 
سحر:« آره مثل اینکه خودم هم اونجا بودم!! من فقط کلی صلوات نذر کردم محسن نیاد... اگه دوباره کسری رو می دید منو ریز ریز می کرد» 
پری:« بابا کسرای بیچاره که به تو کاری نداره!!» 
سحر:« خود محسن هم میدونه!! اما خب محسنه دیگه!! فقط گیر می ده بی ربط و باربط!!» 
خورشید:« چه قدر خوشحالم که ایمان دید من محل کسری نمی ذارم خدا رحم کرد باهاش حرف نزدم!! بنده خدا... چند جای صورتش زخمی بود.» 
پری خندی و گفت:« ولی چه قدر جذابه!» 
چیزی در دل خورشید فرو ریخت... پری ادامه داد:« وقتی از جلو داشتم باهاش حرف می زدم تازه خوب نگاش کردم خدایی اش خیلی...» 
و نگاهی به خورشید انداخت و باقی حرفش را خورد... 
خورشید:« دیگه حالم ازش بهم می خوره... حسام رو از من گرفت...» 
پری:« نگران حسام نباش... ایمان درستش می کنه...» 
آن شب پری پیش خورشید ماند... خورشید از این که حسام این طور سر حرفش مانده بود و همان شب هم رفته بود می ترسید... می ترسید که باقی حرف های حسام هم مثل حرف رفتنش یک کلام باشد!! مثلا همین که گفته بود دیگه بر نمی گردم» 
خورشید می خندید و می گفت:« پری وقتی یاد دیشب می افتم... دلم برای خودم و مهرداد خیلی می سوزه... امروز روی رفتار مهرداد دقت کردی؟!» 
پری:« کم حرف شده؟!» 
خورشید:« آره... طفلکی به خاطر من خیلی غرورشُ زیر پاش گذاشت و اذیت شد... من وادارش کردم همراهم بیاد... یعنی... اگه نمی رفتم هر روز خودمُ سرزنش می کردم چرا جلوشُ نگرفتم!! چرا مانع رفتنش نشدم من رفتم ولی اون قبول نکرد... از طرفی وقتی یاد حرفاش می افتم... یه جوری می شم.. خوشحال می شم... آخه اولین بار بود که حس کردم واقعا دوستم داشته... فکرشو بکن پری... چه وقتی فهمیدم!! حسام همیشه به من فکر می کرده!!» 
پری:« آره... می فهمم چی می گی! خیلی سخته! ولی یه چیز دیگه هم هست که خوبه!! اون هم این که از حالا سعی کن اونی که حسام می خواد باشی...!!» 
خورشید:« تو نبودی که میگفتی خودت باش!» 
پرِی:« آره... اما اگه حسامُ می خوای باید همونی باشی که اون می خواد!! این طور که پیداست چندان حق انتخاب نداری... البته هنوزم حسامُ نمی شناسی... شاید اگر بیشتر بشناسیش با همه ی اعتقاداتش بیشتر کنار بیای...» 
خورشید:« هدیه ی کسری رو دیگه برنگردونم؟!» 
پری:« دیگه به هدیه اون فکر نکن!! تو کار خودت رو کردی!! به اون فهموندی که گول هدیه و این حرفا رو نمی خوری!! خودش قبول نکرده!!» 
خورشید:« بیچاره... امروز با اون حالش اومده بود!! می گم پری!! به نظر تو... کسری واقعا منو دوست داره!!» 
پری:« دوستت که داره... اما... انگار یه خورده هم افتاده سر لج! خورشید... کسری رو ما نمی شناسیم... ولی خیلی از پسرها هستن که خوب بلدن رُل آدم های عاشق رو بازی کنند!!» 
خورشید:« یه چیزی بگم پری؟!» 
پری:« آره!! ولی ناله ی دوری از حسام نباشه که تهوع گرفتم!! بس که شنیدم!!» 
خورشید:« نه. واقعا ربطی نداره... راستش دوست ندارم تا کسری میاد این دور و برها همه دورشُ میگیرن هی خط و نشون می کشن!!... به کسی چه ربطی داره کی کجا می ره کجا میاد؟!» 
پری:« منظورت ایمانه؟!» 
خورشید:« حالا ایمان یا حسام یا حتی محسن!! حسام دیروز همه اش می گفت دیگه این دور و برها نبینمت!!» 
پری:« خب واسه ی خودت گفته!! تو دوست داری یه دختری مدام بیاد توی کوچه اتون و به حسام پیله کنه؟! دوست داری؟! اون هم یه دختری زیباتر از خودت؟!» 
خورشید با حالت خنده داری گفت:« که خدا هنوز نیافریده!!» 
پری با بالش زد توی سر خورشید و گفت:« مگه منو نمی بینی احمق جون!!» 
خورشید همحمله ی پری را با بالش دیگری جبران کرد... ناگهان صدای کِر کِر خنده ای خفه شان درآمد. 
مهرداد که هنوز خوابش نبرده بود با عصبانیت گفت:« خورشید... بسه!!» 
خورشید و پری سرشان را زیر لحاف بردند تا صدای خنده شان بیرون نیاید!! 


فصل 33 

سحر:« امروز کلاس تئاتر داری؟!» 
خورشید:« آره... جلسه ی آخر خانم فیضی سفارش کرد نمایشنامه ی آخری رو از امروز تمرین کنیم... واسه بهمن ماه...» 
سحر:« پس باید تنها بیایی خونه... اما مواظب باش!! محسن میگه این پسره که به خورشید پیله کرده آدم خطرناکیه!!» 
خورشید حرصی شد و گفت:« می خواستی بپرسی. کجاش خطرناکه!! یعنی منظورم دقیقا کجاشه!!» 
سحر نگاه خنده داری به خورشید انداخت و گفت:« یعنی چی؟!»: 
خورشید:« آخه یه چیزایی می گن آدم شاخ در میاره!! کسری چه خطری داره؟ توی این چند ماهه چی کار کرده بدبخت؟! راستی... حسام زنگ نزده؟!:» 
سحر:« نه... فاطمه خانم به مامانم گفت حسام دیگه نمی تونه حالا حالاها بیاد... درس هاش خیلی سخت شده... اگه هم بیاد باید با هواپیما بیاد و برگرده!!» 
خورشید:« یعنی طوری که منو ببینه!!» 
سحر:« خورشید اگه من به جای تو بودم...» 
خورشید میان حرفش آمد و گفت:« اما... من دیگه ظرفیتم تکمیله!!» 
سحر:« می دونی چی برام عجیبه؟!» 
خورشید:« چی؟!» 
سحر:« این که کسری خسته نمی شه!!» 
خورشید لبخندی زد و گفت:« برو دیرت می شه!!»
سحر خورشید را بوسید و خداحافظی کرد... بچه های گروه تئاتر توی نمازخانه ی مدرسه از سرما می لرزیدند... خورشید وارد شد و نمایشنامه ها را سریع بین آن ها تقسیم کرد و گفت:« یه نگاهی به متن بیندازید... تا تمرینُ شروع کنیم...» 
نسرین:« خورشید خیلی سرده...» 
خورشید:« متن ها رو بذارید کنار پاشین نرمش کنیم... هم گرم می شیم هم انرژی می گیریم... و بعد چند تا دست محکم به هم کوبید و گفت:« یا الله یا الله... بجنبین...» 
دو ساعت می گذشت که خورشید سرگرم مربی گری بود مربی تئاترشان گاهی به علت پرکاری نمی توانست به موقع سر کلاس حاضر شود برای همین از قبل خورشید را خبر می کرد که گروه را مدیریت کند... حالا بعد از دو ساعت تمرین همگی گرم و با نشاط از خورشید خداحافظی می کردند... خورشیدلباس هایش را پوشید چادرش را سرش کرد و آهسته در نماز خانه را بست... 
تقریبا یک هفته از ماجرای حسام و رفتش می گذشت... در این مدت هر روزش کسری آمده بود... دوباره مثل گذشته از دور نگاهش می کرد... اما خورشید تصمیم گرفته بود برای دوباره به دست آوردن حسام تلاشش را بکند یک هفته بود که با چادر به مدرسه می رفت!! 
مهرداد مخالف شدید این کار بود... روز اول که چادر را سر خورشید دید... چشم های را باریک کرد و زیر گوشش گفت:« این قدر ضعیف نباش... ترسو نباش... خودت باش...» 
و خورشید گفته بود:« من ترسو و ضعیف نیستم... فقط بدون حسام اصلا نیستم!! باید برای به دست آوردن دلش دوباره شروع کنم!!» 
مهرداد:« حالم از این رفتارت بد می شه!!... خورشید... با این کارت نشون می دی روش زندگی خودت رو درست نمی دونی!! نشون می دی ازخودت هیچی نداری... همینه که بعد از این همه سال... حسام این طوری رفتار کرد... همینه که تحویلت نگرفت و رفت... همینه که به پاش افتاده بودی و اون...»: 
مهرداد هنوز زخمی آن شب بود... از آن شب کم حرف و عصبی شده بود و ارتباطش با حسام بسیار کمرنگ... رفتار حسام با خورشید برایش بسیار گران تمام شده بود. 
خورشید:« مهرداد خواهش می کنم دیگه از اون شب حرف نزن...» 
مهرداد:« من اجازه نمی دم هیچ احدی این طوری با تو رفتار کنه... اون شب هم فقط به خاطر شرایط خاص تو و حسام بود که سکوت کردم و الا دلم می خواست دندون های حسامُ خرد کنم!» 
تمام لحظات تصویر از جلوی چشم های درشت و سیاه خورشید رد می شدند و افسرده تر از قبل می کردنش... 
پل هوایی جلوی مدرسه را بالارفت... همه جا خلوت بود... روی پل هیچ کس نبود.. دلش خواست برای چند دقیقه از روی پل ماشین ها و آدم ها را تماشا کند... 
حیاط مدرسه اشان از آن جا پیدا بود... خورشید با خود گفت:« پس کسری این طوری ما رو تماشا می کنه!!» 
ناگهان صدای کسری را که بازی بن تن کنارش ایستاده بود شنید:« سلام...» خورشید مثل برق گرفته ها در جا لرزید... و به صورت کسری خیره شد...» 
کسری:« نترس! خورشید با نگاه خشمگین چادرش را جمع و جور کرد و بی هیچ حرفی به راه افتاد... 
کسری هم کنارش می آمد... 
کسری:« خورشید خانم!!... عجب بی رحمی هستی!! حداقل یه نگاه بکن این عاشق دل خسته چه بلایی سرش اومده!!»... خورشید بی توجه به راهش ادامه داد... 
کسری:« کاش حداقل برف نشسته بود... اون وقت... و (خندید)» خورشید با این که خیلی جدی بود... اما برای لحظه ای خنده اش گرفت... 
کسری:« ببینم... حالا چرا چادر سرت کردی؟!» 
خورشید از روی پل به سرعت پایین آمد و کنار خیابان ایستاد... 
کسری:« خورشید... باید باهات حرف بزنم...» 
خورشید از کسری فاصله گرفت و خواست که ماشین بگیرد... خیلی زود اتومبیلی جلوی پایش ترمز کرد... 
خورشید:« مستقیم...» راننده... جوانی بود که تا خورشید را دید خم شد و در جلو را باز کرد... کسری به سوی اتومبیل رفت... در را بست و با نگاه سرزنش بارش به خورشید خیره شد... اتومبیل با سرعت حرکت کرد... کسری دست بلند کرد و اتومبیل دیگری متوقف شد خورشید با اکراه به سوی اتومبیل آمد... و سوار شد... کسری را هم کنارش نشست کسری کمی شیشه ی اتومبیل را پایین داد و گفت:« سردت که نیست؟!» 
خورشید فقط کسری را نگاه کرد... کسری سرش را نزدیک خورشید آورد و گفت:« خب... خورشید خانم... حالا می گی اون پسره... کیه؟! همون که به من حمله کرد...» 
خورشید نگاهش کرد و با صراحت گفت:« نامزدمه!!» 
کسری پوزخندی زد و گفت:« دروغ نه... راستشُ می خوام بدونم...» 
خورشید:« من دروغ نمی گم... اصراری هم ندارم شما باور کنید...» 
کسری:« خورشید... من می دونم ماجرای شما دوتا چیه!!... اگه اون واقعا تو رو دوست داشت به نظرت اون فضاحت رو به بار می آورد؟!» 
خورشید:« برای اون قابل تحمل نبود که تو رو کنار من ببینه!!؟» 
کسری گفت:« اصلا به من ربطی نداره... فقط می خوام بهت بگم ارزش تو بیش از این حرفاست... منم... عشقم بیش از این حرفاست که با هر نعره و هر جمله ی وحشیانه ای عقب نشینی کنم و بی خیال بشم... تو این مدت خودت باید بهتر اینو فهمیده باشی...» 
خورشید:« چشماشُ باریک کرد و گفت:« ببینم... تو از من چی می خوای؟» 
کسری با نگاه جذاب و شیداوارش به چشم های خورشید خیره شد و با لحن دلنشینی گفت:« یه آدم عاشق... به جز عشق چی می خواد از معشوقش؟!» 
خورشید که تحت تاثیر لحن دلنشین کسری و نگاه منحصر به فردش دلش لرزیده بود سعی کرد خود را نبازد و گفت:« ولی... من نمی تونم عاشق دو نفر باشم!!» 
کسری:« تو فکر می کنی عاشق اونی!! تو بهش عادت کردی!! همین!!» 
خورشید حرصی شد و گفت:« متاسفم... اگه قرار بشه به کسی عشق بدم... اون فقط حسامه...» 
کسری:« اما چطوری؟! با این چادری که سرت کردی؟! تو حتی نمی تونی درست راه بری!! و پوزخندی زد...» 
کسری ادامه داد:« تازه... به کی عشق بدی!! به حسام!! که به سادگی تحقیرت کرد و رفت!! به اون که اصلا نمی دونه عشق چی هست؟! ولی... بذار یه چیزی بهت بگم خورشید خانم... می دونی هرکی این ماجرا رو از دور ببینه چی می گه؟!... می گه:« حسام منتظر بهانه بود!! به همین سادگی!!» 
بغض جلوی خورشید را گرفته بود و آماده ی ترکیدن آزارش می داد... از حسام حرصش گرفته بود... با خود می گفت، الان همه همین فکرُ می کنند... حتما مهرداد هم واسه همین ان قدر ناراحت و عصبیه! 
کسری با پوزخندی پرسید:« حالا اگه این بچه مثبت محل اگه با خوشگل ترین دختر دوست
بازی باب اسفنجی بشه اشکالی نداره؟!...» 
خورشید:« اون با من دوست نشده!!» 
کسری:« پس چی؟!» 
خورشید:« اون اهل دوست شدن و این حرفا نیست... اون حتی یک نگاه گناه الود به کسی نمی اندازه... (اشکش سرازیر شد)... تو اصلا از کجا اونو می شناسی؟! حق نداری درباره اش این طوری حرف بزنی!!» 
کسری:« خیله خب!! گوش کن!! به خاطرش چه جوری داره اشک می ریزه...!! نگاهی به بالا انداخت و گفت:« خدایا یه کمی شانس!!... و بعد دستمالی از جیبش بیرون کشید و گفت: بیا اشکاتو پاک کن... خورشید اشک ها را پاک کرد و به بیرون خیره شد...» 
کسری:« عیب نداره... من صبر می کنم... صبرم زیاده...» 
خورشید:« ببین... دوست ندارم راه به راه دنبال من باشی!! دوست ندارم توی کوچه و خیابون با انگشت نشونم بدن... در ثانی... بی خودی صبر نکن... بی خودی تلاش نکن... چون حتی اگه عاشقت هم بودم باهات دوست نمی شدم... این دیگه به حسام ربطی نداره به اعتقادات خودم و خانواده ام مربوطه... می دونم مسخره ام می کنی اما... من با تمام دخترهایی که تا به حال خیلی راحت عاشق شدن و باهات دوستی کردن، فرق می کنم.. اگه منتظری منو از پا در بیاری باید بهت بگم: کور خوندی!!» 
کسری با چشم های گرد شده از تعجب گفت:« چی داری می گی؟! کی می خواد تو رو از پا دربیاره؟! این حرفا یعنی چی؟!» 
خورشید:« ببین... من می دونم... تو هم بهتر از من می دونی که برای تو دختر زیاده... از من خوشگلتر هم خیلی هست... بنابراین سعی نکن منو با این حرفا خامم کنی!!... هر وقت که می بینم با این سماجت می ری و می یای باخودم می گفتم:« خدایا این منظورش چیه؟! بازم می گم من اهل دوست شدن نیستم» 
کسری به حالت عصبی سرش را به راست و چپ تکان داد و نگاه رنجیده اش را به خورشید داد و گفت:« کجای دنیا... به این همه عشق و از خود گذشتن شک می کنن؟! البته تو تقصیری نداری... وقتی تمام زندگیت به یکی دیگه فکر کردی... و حالا اون با تحقیر و داد و فریاد تنهات گذاشته حق داری به من هم شک بکنی!! در مورد دوستی هم چی گفتی؟ گفتی حاضر نیستی با من دوست بشی؟! چرا از این کلمه این همه وحشت داری؟! فکر می کنی دوست یعنی چی؟! قبول دارم که خیلی ها تنها با یک هدف دوستی رو شروع می کنن!! اما می تونه این طوری نباشه... دوستی یعنی همین...!! همین که تو راحت کنار من بشینی و باهام درد دل کنی... از افکارت برام بگی از اعتقاداتت بگی... از عشقت بگی؟!... با نگاه جادویی اش به خورشید خیره شد و ادامه داد:« همینه!!... می خوام بهت بگم از کلمه ی دوستی این قدر وحشت نداشته باش!! اگه من و تو چیزهای بهتری برای عرضه کردن به هم داشته باشیم... مطمئن باش سراغ پوچترین و مبتذل ترین داد و ستد دنیا نمی ریم!!... متوجه ی منظورم که می شی!!» 
و بعد با لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:« می خوای بیشتر توضیح بدم؟ خورشید لبخند نیمه نصفه ای زد و دوباره به بیرون خیره شد و گفت:« برای همین چیزی هم که تو حرفشُ می زنی... یعنی عرضه کردن چیزهایی بهتر... من امکانشُ ندارم... من اجازه ندارم حتی با یک پسر حرف بزنم... حالا در هر موردی!! الان هم که دارم با شما حرف می زنم فقط به خاطر اینه که دیگه از رفت و آمد و سماجت شما خسته شدم!! می خوام تکلیف خودم و شما رو روشن کنم... این طوری شاید اگر سوء تفاهمی برای بعضی ها هست برطرف شه!!» 
کسری خندید و گفت:« الان که دیگه شما رسیدین به خونه!! گفتگوی ما هم به نتیجه ای نرسید... پس باید برای روشن شدن تکلیف من و شما یه جلسه ی دیگه بذاریم واسه آشنایی بیشتر!!» 
خورشید:« ولی من نمی خوام بیش از این با شما آشنا بشم...» 
کسری:« ببین خورشید... من تورو برای دوستی نمی خوام... من تو رو واسه یه عمر زندگی می خوام... و بعد جدی تر گفت:« حالا می خوام فردا هم مثل امروز همین ساعت از مدرسه بیای بیرون و دوستت هم همراهت نباشه... اون وقت با هم حرف های اخرُ می زنیم...» 
خورشید:« نه... من می ترسم... به هیچ عنوان دیگه نمی تونم با شما حرف بزنم.»
کسری:« مثل امروز... نه بیشتر... ببین الان من باید دوباره برگردم همون جا که سوار شدیم... ماشینم اون جاست... به خاطر تو با ماشین خودم نیومدم می دونستم دیگه محاله سوار شی... اما خورشید... تو هم یه کوچولو کمکم کن... به اون یارو و بچه مثبته فکر نکن... باشه؟!... فردا هم... قول می دم اصلا ماشینمُ نیارم که تو نترسی... تو رو خدا فقط چادر سر نکن... یه جورایی ازت می ترسم!!» 
خورشید جدی نگاهش کرد و پیاده شد، کسری دوباره گفت:« مرسی که ان قدر مهربونی!! شرمنده ام می کنی با لبخند ها و محبت هات!!» 
خورشید بازهم به شوخی کسری اهمیت نداد و به سوی خانه آمد. 
کسری در حالی که از خورشید جدا می شد دوباره زیر لب گفت:« به سلامت منم مواظب خودم هستم!!...»
خورشید تاب نیاورد و لبخند زد... کسری هم!


فصل 34

بعد از مدتها مهران و مژگان، مهتاب و آقا جواد خانه اشان میهمان بودند... خورشید ظرف ها را می شست... مهرداد هم سفره را پاک می کرد... آقا جون کنار مامان مهری توی آشپزخانه از اتفاقات اداره حرف می زد... جمع خواهر و برادرها خانه را شلوغ و پر سر و صدا کرده بود... مهران شبیه آقاجون بود... قد متوسط و هیکل درشتی داشت برعکس مهرداد که بلند قامت و کمی لاغر بود... چشم های سیاه و خوش حالت مهرداد و خورشید به مامان مهری رفته بود و چشم های روشن مهران به آقاجون کشیده بود...، مهتاب و مهران شبیه هم بودند... خورشید و مهرداد هم به هم ، مژگان هم همسر تپل و خوش قیافه ی مهران سرش را با بچه ها گرم کرده بود... اقا جواد از کسادی بازار می گفت، مهران از بی پولی کارمندها آقاجون از ولخرجی نکردن... 
مهتاب ظرف ها را خشک می کرد و از پسرخاله ی جواد تعریف می کرد... مامان مهری چای خوش رنگی ریخت و مهرداد... تمام حواسش به خورشید بود... عاقبت کنارش ایستاد و شیر آب بازی اندروید را بست و گفت:« برو به درسات برس بقیه اشو من می شورم...» 
خورشید:« بازش کن مهرداد... داره تموم می شه...» 
مهرداد:« هنوز خیلی مونده...»
خورشید نگاهش کرد و با لبخند گفت:« پس قابلمه ها مال تو!!» 
مهرداد:« دیدی زود پررو شدی!!» 
خورشید عادت کرده بود همیشه مهرداد را پر سر و صدا و شلوغ ببیند و به شوخی های مهرداد و به لحن خنده آورش معتاد بود... وقتی مهرداد ساکت بود... خورشید هم ساکت بود و حوصله نداشت... بعد از ماجرای حسام، مهرداد بدجوری توی خودش بود... خورشید نگاهش کرد و گفت:« چرا ریشتو زدی؟!» 
خورشید:« سحر خیلی خوشش اومده بود...» 
مهرداد ابروها را بالا انداخت و گفت:« نمی دونم احساس کردم قیافه ام یه جوری شده!!» 
خورشید نگاهش کرد و گفت:« شبیه حسام؟!» 
مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:« نگفتم دیگه اسمشو نیار؟!» 
مهتاب بلند گفت:« چیه شما دو تا امشب تو همین؟!» 
خورشید لبخند زورکی زد و گفت:« به مهرداد می گم قابلمو ها با تو!!» 
مهتاب:« راست می گه... مهرداد جان کمکش کن...» مهرداد لب ها را روی هم فشرد و سری تکان داد... و گفت:« دست هاتو بشور و برو...» 
مهتاب:« حالا چی می گی خورشید؟! به نظرت بگم همین جمعه بیاد؟» 
مهرداد:« کی قراره بیاد مهتاب؟!» 
مهتاب:« 2 ساعته پس چی دارم می گم؟! حواس هیچ کدومتون نیست...» 
مژگان نزدیک شد و گفت:« پسر خاله آقا جواد رو می گن...» 
مامان مهری نگاه حیرت زده اش را به مزگان انداخت و گفت:« ماشاءالله... مادر، چه گوش تیزی داری!!» 
مهرداد:« پسر خاله جواد چی شده؟!» 
مهتاب:« از خورشید خواستگاری کرده!!» 
مهرداد دوباره سری تکان داد و همان طور که ظرف ها را می شست گفت:« بازم مراسم خواستگاری!! بابا این بیچاره رو فعلا راحت بذارید... وسط امتحاناش و مراسم خواستگاری؟!» 
مهتاب:« ا... مهرداد؟! اصلا به تو چه مربوطه؟! چرا ان قدر توی کارهای زنونه دخالت می کنی؟» 
مهرداد جدی گفت:« مهتاب یادت نره... هرچی به جوجو ربط داشته باشه به من هم مربوطه!!» 
خورشید که اصلا حوصله ی بحث آن ها را نداشت بدون هیچ حرفی مشغول بازی با ناهید شد... 
مهتاب رو به خورشید گفت:« خورشید... خودت بگو... نظرت چیه؟» 
خورشید نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:« نمی دونم... من که قصد ازدواج فعلا ندارم... تازه من اصلا یارو رو ندیدم!!» 
مهتاب:« بی ادب!! یارو دیگه چیه؟! مامان!! اینا چرا امشب اینجوری اند!!» 
مامان مهری:« نمی دونم والله...!! اینا الان چند روزه که اینجوریند... یه جوری حرف می زنند که فقط خودشون دوتا می فهمن!!» 
مهتاب:« اگه قراره پسر خاله جواد بیاد باید دستی به خونه بکشیم ها!!» 
مهرداد:« ببینم این پسرخاله جواد اسم نداره؟!» 
مهتاب:« اسمش پیامه» 
خورشید باز به روی خود نیاورد. 
مژگان:« اسمش که قشنگه باید خودش رو ببینیم!!» 
مهتاب:« جای برادری خودش هم خوبه... مامان مهری دیده اش!!» 
مژگان:« وضع مالیش چطوره؟!» 
مهتاب شروع کرد به تعریف کردن از پیام و... 
مهرداد به خورشید اشاره کرد که به اتاقی برود... بعد از چند دقیقه مهرداد در را بست و کنارش نشست و گفت:« چی می گی؟! می خوای بیان؟!» 
خورشید:« نه بابا... همینو کم دارم!!» 
مهرداد:« مهتاب داره قضیه رو جدی اش می کنه ها!! اگه اونا پاشونو این جا بزارن می شه قضیه بابک!!» 
خورشید:« وای... مهرداد... نذار بیان!!» 
مهرداد:« آخه ما هرچی می گیم اون حرف خودش رو می زنه!!» 
خورشید:« مهرداد... خوش به حالت!! پسری!! هرکاری دوست داری می تونی بکنی... به هرکی دوست داری می تونی فکر کنی!!...» 
مهرداد سری تکان داد و گفت:« تو هم اگه به جای یه جوجوی خوشگل پردردسر، جوجه اردک زشت بودی!! حال و روزت بهتر از این بود!!» 
خورشید:« مهرداد!!... به نظر تو... یه دختر و پسر می تونن با هم دوستی سالمی داشته باشن؟!» 
مهرداد چشماشو گرد کرد و اخم هاش توی هم رفتند. کمی خورشید را خیره نگاه کرد و بعد گفت:« دوستی سالم؟!! و پوزخندی زد... بعد دستی به موهایش کشید و گفت:« آره...مثل من و سحر!!» 
خورشید شکلکی در آورد و گفت:« برو بابا!!... شما که همسایه این!! راستشو بگو!!» 
مهرداد:« راست گفتم!! فقط این طوری دوستی سلامته!! اونم چون همسایه ایم... خانواده هامون رفت و آمد دارن، اعتقاداتمون مثل همه... یه رابط خوب هم مثل تو داریم... با سحر حرف می زنم وقتی تو هستی!! باهاش تا دم مدرسه میام وقتی تو هستی!!» 
خورشید:« نه... این نشد!! همه چیز دوستی شما مشروط به بودن منه!! نه... این طوری... نمی گم!!» 
مهرداد:« در غیر این صورت نمی شه!!» 
خورشید:« چرا نمی شه؟!... اگه یه دختر و پسر چیزهای بهتری برای عرضه به هم داشته باشن، رابطه اشون همیشه سلامت می مونه!!» 
مهرداد:« تا کی!!؟» 
خورشید:« تا همیشه!!» 
مهرداد:« د نه د!!» 
خورشید:« چرا؟!» 
مهرداد:« واسه این که همه چیزهای خوب قابل عرضه هم یه روز تموم می شه... و اون وقته که خدایی نکرده... اره!!» 
خورشید:« اگه همیشه آدم سعی کنه...» 
مهرداد:« دیگه ادامه نده... باشه؟! به دوستی با هیچ احدی هم فکر نکن چون اون وقت خودم می شم غیر منطقی ترین آدم دنیا!! به هرکی هم که این حرفا رو توی مخ ات کرده بگو، از این چیزا توی مخم فرو نکنید!! چون یه داداش کله خراب دارم که مخ کوچولومو می ترکونه!! خب؟!!» 
همگی خواب بودند به جز خورشید... دلتنگی آزارش می داد... با اینکه حسام چند ماهی بود که به شهرستان می رفت اما انگار تازه داشت نبودش را حس می کرد... به یاد روزی افتاد که به کسری حمله کرد... نگاه پر از رنجش... و دستهایش که می لرزیدند نفس های تندش که امانش را بریده بود!!... به خود که آمد باز اشک ریخته بود!!

 

فصل 35

با این که برف نمیآمد اما سرما فلج کرده بودشان... 
سحر:« خورشید فکر کنم مریض بشم استخونام درد گرفتند...» 
خورشید:« نه بابا از سرماست... جای گرم بمونی دردش می افته...» 
سحر:« بیا تند تند راه بریم یه کم گرم بشیم...» 
هر دو تند تند قدم برداشتند... همه از سرما کرخ شده بودند و توی ایستگاه بلاتکلیف و لرزان ایستاده بودند... 
خورشید:« سحر می خوای تاکسی بگیریم؟!» 
سحر:« آره... من نمی تونم این جا وایسم... دارم از سرما میمیرم...» 
خورشید یک قدم جلوتر رفت و کنار خیابان ایستاد... تاکسی خالی بعد از چند ثانیه جلوی پایش ترمز کرد... و خورشید بدون معطلی سحر را صدا کرد و سوار شدند... تاکسی بدون آن که منتظر مسافران دیگری باشد گاز داد و حرکت کرد... 
سحر:« وا... چرا وای نَساد!!» 
خورشید نگاهی به راننده انداخت... راننده آینه را تنظیم کرد... و چشم های کسری توی آن پیدا شد... نگاهش خندید و صدایش، سلام دلنشینی کرد... خورشید و سحر بدجوری غافلگیر شده بودند... ترس و وحشت دوباره سراغشان آمد... خورشید حیرت زده نگاهش با کسری بود... کسری خندید و برگشت چشم در چشم نگاهش کرد و گفت:« چیه بابا؟! چرا این طوری نگاه می کنی! انگار آدم فضایی دیدی!!» 
سحر به زحمت گفت:« آقا تو رو خدا نگه دارید ما پیاده بشیم... اگه دوست های داداشم ما رو ببینند... کارمون ساخته است!!» 
کسری باز خندید و سری تکان داد و از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:« خانم کوچولو نگران نباش... من اونقدر تلاش کردم تا این تاکسی رو جور کنم که کسی به شما شک نکنه دیگه!!... حالا اگه شما و خورشید خانوم قیافه های خونسرد تری به خودتون بگیرید و این طوری به هم نچسبین به خدا دیگه اصلا کسی شک نمی کنه!! و باز خندید!!» 
سحر که دید کسری مسخره اشان می کند قیافه ی جدی تری به خود گرفت و کمی از خورشید جدا شد... کسری از توی آینه خورشید را نگاه کرد و گفت:« خوبی؟!» 
خورشید سری تکان داد... 
کسری:« قرارمون امروز سر جاشه دیگه!!» 
سحر با تعجب خورشید را نگاه کرد... 
کسری:« من بعد از مدرسه میام... دیر میای دیگه!!» 
خورشید که از سماجت کسری کلافه شده بود گفت:« من قولی به شما ندادم قرار هم نگذاشتم!!» 
کسری باز لبخند زنان گفت:« چرا... دیروز قرار شد... امروز بعدازظهر با هم بیشتر حرف بزنیم و آشنا بشیم و بعد رو به سحر گفت:« شما خوبین خانم کوچولو؟!» 
سحر که از کلمه ی« خانم کوچولو» خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت:« مرسی!» 
کسری دوباره از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:« راستی از بابت اون لعنتی! از شما هم معذرت می خوام... خیلی اذیت شدین و ترسیدیدن!!» 
سحر که دیگر یخش آب شده بود و استخوان درد را فراموش کرده بود( خواهش می کنم )از ته دلی گفت و لبخند زد... 
خورشید در دلش گفت:« سحرم خر شد!!» 
کسری:« سحر خانم... درسته دیگه؟!» 
سحر:« بله...» 
کسری:« سحر خانم شما چرا یه کم دوستت را ارشاد نمی کنی!! بابا به خدا پیر شدم توی راه مدرسه ی شما!!» 
حالا هر سه خندیدند... 
کسری با خنده ادامه داد:« دیگه کم کم دارم به این فکر می افتم یه تاکسی بخرم!!» 
سحر:« اینو از کجا آوردین؟» 
کسری:« به یکی از دوستام سفارش کردم واسم جورش کنه... یه امروز دستم باشه...!! اما انگار خوب جواب داده!! باید به راننده تاکسی بودن فکر کنم...» 
سحر خندید و گفت:« اصلا بهتون نمی یاد!!» 
خورشید ضربه ی نامحسوسی به سحر زد که یعنی خودت رو کنترل کن!! سحر اما بدجوری جذب خانم کوچولو گفتن های کسری شده بود!! لبخند از روی لب هایش نمی رفت.. 
کسری:« خب... خورشید خانم بازم که با چادر اومدی!!» 
و خورشید جوابی نداد... کسری رو به سحر گفت:« شما چه طور چادری نیستین!»
سحر:« فقط تو راه مدرسه سرم نمی کنم... خورشیدم خودش می خواد که سرش کنه کسی مجبورش نکرده...» 
کسری:« ... اما خورشید وقتی لای چادره انگار که پشت ابرهاست نه نورش پیداست... نه گرماش!!» 
بعد دوباره با چشم های شوخش از توی آینه یه نگاه به خورشید انداخت و یه نگاه به سحر و گفت:« واسه همینه که این روزا این همه سرد شده!! نه سحر خانم؟!» 
سحر باز لبخند شرمگینی زد و به خورشید نگاه کرد... 
کسری صدای ترانه ای که پخش می شد را زیاد کرد و گفت:« مثل این که خورشید خانوم خیلی عصبی اند یه کم موسیقی گوش کنیم شاید بهتر باشه.» و بعد صدای خواننده که معلوم بود ترانه اش به عمد انتخاب شده آمد: 

هی می گم غصه نخور رفته که رفته

دل از عاشقی نبُر، رفته که رفته

اگه عاشق تو بود تنها نمی رفت... پا به پای تو می سوخت اما 

نمی رفت!! 

اون که رفته دیگه رفته دیگه برگشتن نداره

اگه دوست داشت نمی رفت 

دیگه تنهایی دوباره... 
 

سحر دست خورشید را فشرد نزدیک مدرسه کسری نگاه پُر تمنایش را از آینه به خورشید دوخت... خورشید باز اشک ریخته بود... نگاه کسری غمگین شد... صدای ترانه را کم کرد و گفت:« خورشید خانم دیگه رسیدین...» و بعد با لحن ترانه ی دیگری گفت:« قرارمون یادت نره»!! 
خورشید دوباره خنده اش گرفت و پیاده شد. سحر طوری تشکر کرد که خورشید بیشتر خنده اش گرفت!! 
زنگ آخربود... سحر خداحافظی کنان گفت:« خورشید... برو ببین چی می گه... پسر بدی نیست به خدا!!» 
خورشید:« آخه تو از کجا می دونی؟! سحر!! اگه قرار باشه هرکی دو تا جمله ی قشنگ بهت گفت بگی آدم خوبیه ضرر می کنی ها!!» 
سحر:« خب حالا!! نمی خواد تو منو ارشاد کنی!! قراره من تو رو ارشاد کنم!!» 
خورشید:« آخه تو هم نیستی!! دلم شور می زنه!! اگه مهرداد منو ببینه!!» 
سحر:« برو بابا... مهرداد تا دیر وقت دانشگاست!! کسری گناه داره به خدا!! خیلی سفارش کرد که بری سر قرارت...» 
بعد از کلاس تئاتر خورشید مدرسه را ترک کرد... و آرزو کرد ای کاش کسری نیاید! اما کسری آن طرف خیابان منتظرش بود... 
خورشید پله های پل را بالا رفت از بالای پل کسری را نگاه کرد... کسری با تکان سر سلام کرد... خورشید پله ها را پایین آمد... کسری جلوی پله ها ایستاده و نگاهش می کرد... 
کسرِ:« سلام خورشیدخانم!!» 
خورشید:« سلام...»
کسری با کاپشن و شلوار جدیدی آمده بود که بسیار برازنده اش بود... 
کسری:« با ماشین من که نمی یای!!» 
خورشید:« نه نه!!» 
کسری:« خب خب!! نترس!! الان ماشین می گیریم...» جلوترایستاد و اتومبیل تر تمیزی جلوی پایش ترمز کرد...
کسری:« دربست... آقا می خوایم فقط به سمت بالا بری و چند دور بزنی و برگردی... هر چقدر که تو خواستی!!» 
راننده با لبخند رضایت آمیزی گفت:« بفرما...»: 
کسری در عقب را باز کرد و به خورشید گفت:« بشین عزیزم که یخ کردی!!» 
بوی عطر خوش کسری فضای اتومبیل را خواستنی کرد... 
کسری نفس عمیقی کشید و گفت:« آقا یه چیزی بذار گوش کنیم!!» 
و آقای راننده بدون معطلی ضبظ را روشن کرد... کسری زیر گوش خورشید زمزمه کرد:« خوشم نمی یاد کسی حرفامونُ گوش کنه و بعد به خورشید گفت: سردته؟!» 
خورشید سری تکان داد... 
کسری:« تو رو خدا امروز دیگه با سر و کله حرف نزنیم!! باشه؟! می خوام وقتی چهره ات جلوی چشمام میاد یه آهنگی از صدات هم تو گوشم بپیچه!! ولی تو اصلا حرف نمیزنی!! مگه این که عصبانی بشی و بخوای حرفای نا امید کننده بزنی!!» 
خورشید نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت... از او خجالت می کشید... راحت نبود... معذب بود و دوست داشت زودتر حرفهایش را بشنود و خداحافظی کند... 
به کسری گفت:« من زیاد وقت ندارم... باید تا ساعت 4 توی خونه باشم!!» 
کسری نگاه مشتاقش را به او دوخت و گفت:« باشه عزیزم... نگران نباش... خب؟!» 
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:« خب؟! تو بگو... از خودت بگو...» 
خورشید آب دهانش را قورت داد و گفت:« من حرفی ندارم که بگم... قرار بود شما بگین...» 
کسری:« باشه... من می گم... پسر یکی یکدونه ی آقای کوروش تمدن هستم... پدرم توی کار ساخت و سازه... منم پیشش مشغولم!... دانشجوی فوق لیسانس معماری ام... 27 سالمه!! مادرم هم مثلا خونه داره اماخیلی کم توی خونه پیداش می شه!! حالا تو بگو!!» 
خورشید آب دهانش را قورت داد و گفت:« چی بگم؟ شما همه چیز منُ بهتر می دونید!!» 
کسری:« چندتا خواهر و برادر دارید؟» 
خورشید:« 4تا، 2تا خواهر، 2تا برادر» 
کسری:« برادر تو که دیدم خیلی خوش تیپه... چند سالشه؟» 
خورشید:« 26 سالشه... دانشجوی کامپیوتره...» 
کسری دست در جیب کاپشن خود کرد و کادوی کوچکی بیرون کشید وگفت:« ناقابله... سریع بذار توی کیفت!!» 
خورشید:« ای وای نه!! دیگه نمی تونم چیزی از شما قبول کنم!! قرار بود درباره ی مسائل مهمتری حرف بزنیم همه چی رو تموم کنیم!!» 
کسری:« آخه چرا باید رابطه ی به این قشنگی رو تموم کنیم؟» 
خورشید:« آقای...» 
کسری:« فقط بگو کسری!» 
خورشید با خجالت گفت:« شما بهتر می دونید من تعهداتی دارم... در واقع نامزد دارم...»
کسری جدی شد و نگاهش عصبانی... مثل همان اوایل که حرفی نمی زد نگاهش غرور زخم خورده ای را بر دوش داشت!! 
با لحن جدی اش گفت:« نمی خوام دیگه... این جمله رو بشنوم!!» 
خورشید:« ولی...» 
کسری:« ولی نداره!! انگار تو اصلا توی این دنیا زندگی نمی کنی؟! دخترها رو ببین!! با هزار نفر رابطه ی نزدیک و صمیمی دارن... یکی اشون رو نامزد خودشون نمی دونن اون وقت تو...!! پسره اون طوری باهات رفتار کرده!! بهت توهین کرده... داری زندگی خودت رو خراب می کنی و می گی نامزد داری؟! خورشید... خورشیدم!! ان قدر ساده نباش!!:» 
خورشید با شنیدن کلمه ی (خورشیدم) یاد حرف حسام افتاد که گفت:« فهمیدم دیگه خورشید من نیستی!!» اشک از چشم خورشید راه گرفت دوباره صدای کسری را شنید... کسری نگاهش می کرد... اما خورشید متوجه نشد او چه گفته است!! 
کسری:« کجایی؟!» 
خورشید با اضطراب گفت:« می شه برگردیم؟!... می ترسم دیر بشه مامانم نگران بشه... مهرداد هم...» 
کسری:« باشه باشه... حالا چرا ان قدر نگرانی؟! گفتم که هر وقت تو بخوای بر میگردیم... کسری هدیه اش را دوباره پیش آورد و گفت:« بگیرش... خواهش می کنم...» 
خورشید:« نه اصلا مناسبی نداره» 
کسری:« برای دوستی امون!!» 
خورشید:« ولی امروز آخرین بارم بود که اومدم... خواهش می کنم دیگه سر راه من نیایید...» 
کسری وسط حرفش آمد و گفت:« نمی تونی به من یاد بدی چی کار بکنم... چی کار نکنم!! تو هر کاری که فکر می کنی درسته بکن... منم هر کاری که دوست دارم می کنم!!»
خورشید لب ها را به هم فشرد و نگاهش کرد... 
کسری دوباره گفت:« خب حالا بگیرش... این دیگه گرون قیمت نیست و بعد در حالی که روی کادو را پاره می کرد گفت:« بذار اصلا نشونت بدم چیه!!» توی جعبه ی کوچک گردنبندی با بند چرم و آویز استیل خورشید بود... 
کسری:« بیا... بگیرش... دیدی قابل دار نیست!!» 
خورشید باز توی رودربایسی قرار گرفت... با اکراه دست برد و آویز خورشیدش را بالا گرفت و نگاهش کرد و گفت:« چه خوشگله» 
کسری لبخندی زد و گفت:« سعی کردم قشنگترین رو انتخاب کنم... اما... هیچ خورشیدی به قشنگی خورشید من نیست!» 
صورت سرخ شده ی خورشید گُر گرفت و دست های لرزانش آویز را گرفت... 
کسری:« دوست دارم همین الان که رفتی خونه بندازی گردنت!! شاید کمی یاد من بیافتی!!» 
خورشید لبخندی زد و تشکر کرد.... 
کسری:« خورشید خانم؟! شماره ی خونه اتون رو به من نمی دین؟» 
خورشید با چشم های وحشت زده اش کسری را نگاه کرد!! کسری خنده ای از ته دل کرد و گفت:« وای... تو رو خدا این طوری نگام نکن من شوخی کردم... فقط شماره ی منو داشته باشی کافیه!! ببینم خودت که موبایل نداری؟!» 
خورشید:« نه... مامانم اینا اجازه نمی دن!!» 
کسری با تعجب گفت:« راست می گی؟! داشتنش که چیزی بدی نیست الان دیگه بچه های کوچیک هم دارن!!» 
خورشید:« آقاجونم می گه وقتی رفتی دانشگاه! الان زوده!!» 
کسری:« البته آقاجونت هم بد نمی گه... می خواد که حواست به درس هات باشه پس خورشید خانم این کارتُ بگیر... هم شماره ی محل کار پدرم و هم شماره ی خودم توی این کارت هست...» 
خورشید کارت گرفت. 
کسری به راننده گفت:« آقا برگردیم...» 
کسری یواشکی گفت:« من که سیر نمی شم از دیدینت... اما... تو کم لطفی دیگه!» 
خورشید:« آخه شرایط من فرق می کنه... همه حواسشون به منه... کی می رم کی می یام؟» 
کسری:« حق دارن... خورشید خانمُ نمی شه بی خیال شد... راستی درس هات چه طوره؟» 
خورشید:« شاگرد اولم!!» 
کسری:« به... باریک الله... خیلی عالیه!!» 
خورشید:« خوب می خونم... مهرداد هم هست کمکم می کنه...» 
کسری:« نمی دونم چرا اسم مهردادُ می یاری حسودیم می شه!!» 
خورشید:« مهرداد تموم زندگیمه...» 
کسری:« دوست ندارم این قدر دوستش داشته باشی...» 
خورشید:« مهرداد برادرمه...» 
کسری:« هرکی... هرکی به جز من!!... می خوام که یاد اون پسره... حسام رو از ذهنت بیرون کنی... همه اش فکر می کنم آخه اون چی برات کرده؟!! روی چه حسابی این طوری نسبت به اون احساس تعهد میکنی؟! و بعد لحنش آرام تر و دلنشین تر شد و ادامه داد: ببین خورشیدم... عشق و دوست داشتن مثل جریان آب یک چشمه است... لحظه به لحظه روشن تر گواراتر تازه تر... آبی که راه رفتن رو پیدا نکنه... یه جا می مونه و می گنده... عشق هم اگه آدم مناسبش رو پیدا نکنه بوی گندش همه جا رو... ور می داره... می شه آش نخورده و دهن سوخته!!»
خورشید با این که زیاد از حرف های کسری سر در نمی آورد اما با شنیدن حرف هایش آرام می شد... صدای زیبای کسری لحن دلنشین او و نگاه عاشقش همگی بسیار خوشایند بود... 
کسری:« خب... حالا خورشید خانم کی ببینمت؟!» 
خورشید:« قرار شد دیگه نیای؟!» 
کسری با حالتی خنده دار گفت:« کدوم احمقی همچین قرار گذاشته؟!» 
خورشید به خنده افتاد!! 
کسری:« گفتم از جانب خودت حرف بزن...» 
خورشید:« یعنی من احمقم...» 
کسری:« نه... من احمقم اگه پیش سماجت تو کم بیارم!!... باورت می شه صبح ها کی می خوام بیام پیشت چه حالی دارم؟! می دونی فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی شما چه قدره؟!» 
خورشید نگاهش را از او گرفت و پرسید:« توی محل ما اشنایی کسی رو داری؟» 
کسری:« چه طور؟» 
خورشید:« اخه... اون وقتی که منو نمی شناختی تویم حل اومده بودی... شب عاشورا...» 
کسری لبخندی زد و گفت:« آره!! یکی از بچه های همکلاسم توی دانشگاه پایین تر از کوچه ی شما خونه اشونه... ماشین منو می خواست... اومدم ماشینُ دادم... موتورشُ گرفتم... تازه از کوچه اشون اومده بودم بالا که.... خورشید افتاد تو بغلم...!» 
خورشید با خجالت نگاهش را از او گرفت... 
کسری:« همون شب از این یارو... خیلی بدم اومد...» 
خورشید:« کی؟!» 
کسری:« اسمشُ نیارم بهتره...»: 
خورشید فهمید که منظورش حسام است... 
کسری:« اون شب... وقتی تو رو دیدم توی دلم گفتم: بازم باید ببینمش اما... از بالا و پایین پریدن اون بچه مثبتته فهمیدم یه جورایی به هم ربط دارین بعد از اون هم هر وقت اومدم توی محله تون هرکی منو دید... برام خط و نشون کشید که یه بار دیگه این جا پیدات بشه چنین و چنان می کنیم!! می دونی... از بچگی هرکی جلوی کارمُ می گرفت... واسه انجام دادنش... خودمُ به هر آب و آتیشی که بود می زدم... این آقا حسام شما هم خیلی واسه من خط و نشون کشیده!!...:» 
خورشید:« پس چرا... اون روز گفتی... این دیگه کیه... نمی شناسم!!» 
کسری:« می خواستم برام بیشتر دلسوزی کنی!!» 
خورشید به فکر رفت... پس حسام خیلی پیش از این ها کسری را می شناخته و متوجه ی رفت و آمدهایش بوده... پس این کینه ی چند ماهه است که در دل حسام افتاده... برای همین از دید حسام نشستن در ماشین کسری واقعا یک جنایت بزرگ بوده!!» 
به پایان راه نزدیک بودند... کسری دست پیش اورد و گفت:« به سلامت خورشید خانم...:» 
خورشید به خود آمد و به اطراف نگاهی کرد و گفت:« رسیدیم؟!» 
کسری:« آره... اگه دست بدی می تونیم خداحافظی کنیم» 
خورشید:« نه.. نه... من دست نمی دم!»
کسری خندید و گفت:« می اُفتی تو جهنم؟! و دوباره خندید...» 
خورشید جدی شد و گفت:« آره!!»: 
کسری هم جدی شد و گفت:« پس به سلامت!!»
خورشید آهسته آهسته قدم برداشت. دلش می خواست حالا حالاها توی خیابان قدم بزند... دلش بدجور گرفته بود... 
مهرداد را دید که از سرکوچه بیرون پیچید و با عجله گام برداشت... خورشید دستی تکان داد... مهرداد نفس زنان ایستاد... و گفت:« تو کجایی؟» خورشید رنگ صورتش رفته بود گفت:« کلاس تئاتر!!» 
مهرداد چشم هایش را تنگ کرد و گفت:« چرا تا این موقع؟!» 
خورشید:« خب... یه کم طول کشید دیگه...» 
مهرداد:« چرا سحر پیشت نموند؟!» 
خورشید:« واسه چی بمونه؟! اون که تئاتری نیست؟!» 
مهرداد:« سحر می دونست تئاتر داری؟» 
خورشید:« اره» 
مهرداد:« پس چرا صد دفعه سراغت رو گرفته؟» 
خورشید که در دلش به سحر ناسزا میگفت جواب داد:« من چه می دونم؟!» 
خورشید با اخم وارد خانه شد... مامان مهری روی پله های سرد توی حیاط نشسته بود و از شدت اضطراب رنگ به صورت نداشت... به محض این که خورشید را دید با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:« کجایی تو دختر؟! مُردم از انتظار!!» 
خورشید:« بابا چه خبره امروز؟! من که گفتم هر روز کلاس تئاتر دارم...» 
مامان مهری:« ای لعنت به هرچی تئاتره... لعنت به هرکی که لبخند می زنه و لبخند واگیر داره!!» 
خورشید با تعجب مامان مهری را نگاه کرد و گفت:« مامان چه ربطی داره؟! چرا همه چی رو قاطی می کنی!!» و بعد لخندی زد و به سوی مامان مهری رفت و گونه لاغرش را بوسید و گفت:« ببخشید... فکر کردم می دونید...» 
مامان مهری:« به خدا الان یک ساعته این مهرداد بچه ام... ده بار تا سرخیابون اومده و برگشته توی این سرما!! چرا یه کم حواستُ جمع نمی کنی؟!» 
خورشید:« من نمی دونم چرا وقتی حرف می زنم کسی توجه نمیکنه!!» 
مهرداد:« بس که حرفای قابل توجه می زنی!!» 
خورشید:« خب همینه دیگه... من هرچی می گم تو به مسخره بازی می زنی! اون وقت می گین چرا نگفتم کی میام؟! من می گم... منتهی شما گوش نمی کنین!!» 
مامان مهری هنوز داشت به تئاتر و سینما و بازیگر و غیره غر می زد و ایراد می گرفت. مهرداد به اتاق رفت و جلوی کامپیوتر نشست و مشغول شد خورشید کنارش ایستاد و در حالی که مقنعه اش را در می آورد گفت:« ناهار خوردی؟!» 
مهرداد:« آره عزیرم...» 
خورشید:« تومگه تا دیر وقت کلاس نداشتی؟» 
مهرداد:« استاد نیومد...» 
خورشید که از اتاق خارج شد تا لباس عوض کند... وقتی به اتاق بازگشت مهرداد ترانه ای گوش می کرد که سریع ان را عوض کرد... 
خورشید:« اِ... چرا عوضش کردی؟ فکر کنم قشنگ بود!» 
مهرداد:« نه... به درد نمی خوره!!... و یک اهنگ شاد گذاشت» 
خورشید:« مهرداد همون قبلی رو بذار تو رو خدا...» 
مهرداد:« برو کار دارم... مزاحم نشو... برو ناهارتُ بخور...» 
خورشید:« مهرداد بذارش دیگه!!» و خودش را لوس کرد... می دانست مهرداد به خاطر اینکه نکند با ترانه های غمگین به یاد حسام بیافتد از گذاشتن آن خودداری می کند... 
خورشید:« من می رم غذامُ بیارم این جا... تو هم اونو بذار...» 
مهرداد سری تکان داد و گفت:« خورشید... حوصله ندارم اگه زار بزنی خودم خفه ات می کنم آ!!» 
خورشیدخندید و گفت:« قول می دم...» 
ظرف غذایش را در دست گرفت و یک قاشق لوبیا پلو توی دهانش گذاشت و دوباره پیش مهرداد برگشت و کنار بخاری نشست... مامان مهری درحالی که سینی ترشی و یک لیوان شربت را می آورد و جلویش ی گذاشت گفت:« ان قدر بدم میاد مثل مردای تنبل غذا میخوری!» 
خورشید که دهانش پر بود گفت:« الهی قربونت برم مامان جون مردای تنبل که به لبخندهای مُسری مربوط نیست؟! هستند؟!» 
مامان مهری که خنده اش گرفته بود گفت:« خفه می شی... با دهن پُر نخند!» 
خورشید قاشق دیگری توی دهانش گذاشت و گفت:« چه قدر خوشمزه است مامان!!... داشتم از گرسنگی می مُردم!!...» 
و بعد به مهرداد گفت:« مهرداد چرا نمی ذاری؟» 
مهرداد لب ها را به هم فشرد و گفت:« خورشید کارای مهمتری دارم...» 
مامان مهری:« خب چی مهم تر از حرف خواهرته؟! براش بذار دیگه!! بچه ام یه ساعته داره التماس می کنه... بذار گوش کنه دیگه تو که از این اداها در نمی آوردی!!» 
مهرداد:« به من ربطی نداره اگر غذاش کوفتش شدها!!» 
مامان مهری:« چرا؟! مگه می خوای نوحه بذاری؟!» 
مهرداد خیلی جدی گفت:« آره... واسه بعضی ها مثل نوحه است!!» 
مامان مهری:« ای داد از شما بچه ها که تا دیروز دماغتون آویزون بود امروز حرفای گنده گنده ای می زنین که آدم سر در نمی یاره و اتاق را ترک کرد...» 
مهرداد روی آهنگ مورد نظر کلیک کرد و صدایش را بلند... 
بازم شب شد و این دل بی قراره 
دلم طاقت دوریتُ نداره 
ببخش این عاشق پر اشتباهُ 
به قلب خسته جون بده دوباره 
آخه چطور دلت اومد تنهام بزاری 
تو بازی زمونه جام بزاری
تو بی من بری من بی تو می میرم 
آخه شده بودی عزیزترینم

(شعر از مریم اسدی)  

لوبیا پلو تار شده بود و دیگر از پُشت چشم های اشکی خورشید پیدا نبود... لقمه ی ماسیده شده ی توی دهانش را به زور قورت داد و اشکش تو بشقاب چکید... مهرداد زیرزیرکی نگاهش کرد از زجری که او می کشید در رنج بود... به نرمی از روی صندلی پایین خزید و کنارش نشست... و سرش را در آغوش گرفت و گفت:« دیدی بهتر از خودت جوجو رو می شناسم؟!» 
خورشید توی بغل مهرداد گریه را با صدای بلند سر داد... 
مامان مهری هراسان داخل اتاق شد و گفت:« چی شده؟!» 
مهرداد با اشاره از او خواست اتاق را ترک کند... 
مامان مهری با نگاه مستاصلش ازمهرداد پرسید:« چی شده؟!» 
و مهرداد دوباره اشاره داد:« هیچی نگو... فعلا برو...» 
مامان مهری در حالی که با حرص از اتاق بیرون می آمد دوباره شروع کرد به غر زدن سر خواننده ها و ترانه ها و بازیگرها... 
مهرداد زیر گوش خورشید با حالتی خنده دار که صدای بغض و خنده اش در هم قاطی شده بود گفت:« الان باز گیر میده به لبخند مُسری ها!!؟» 
و خورشید در میان اشک ها لبخند غمگینی زد و دماغش را بالا کشید و با چشم های قرمز و اشکی به مهرداد نگاه کرد وگفت:« مهرداد... ریشتُ نزن... خواهش می کنم!!»




"♥کســـی می آیــد♥"8 جدید
نوشته شده در 3 خرداد 1395
بازدید : 509
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"8 جدید

فصل 26 

شب جمعه خانه خاله سیمین دعوت شدند... ساعتی بود که دوتایی در اتاق پری پچ پچ می کردند... پری با نگاه نگرانش به خورشید زل زد و گفت:« خورشید... سعی کن بهش فکر نکنی... به این هفته فکر کن... به حسام که میاد...» 
خورشید:« پری... سعی کن بفهمی من چی می گم...!! روح و روانم رو بهم زده... دیوونم کرده... همه اش دارم با خودم حرف می زنم... نمی دونم چه مرگم شده!؟ آروم و قرار ندارم... دلم می خواد گریه کنم...کاش یه روز تو بودی... با هم می رفتیم تکلیفم با این پسره روشن می کردم...» 
پری:« آخه چه تکلیفی؟!» 
خورشید:« می خوام بدونم چی از جونم می خواد؟! حرف حسابش چیه؟!» 
پری:« خب... حتما می خواد... باهات دوست بشه...» 
خورشید:« نه... دیگه حالا بعد از این همه رفت و آمد... فهمیده من اهل این حرفا نیستم!!» 
پری:« خب...!! پس چی می خواد؟!... اگه قصدش ازدواجه... چرا نمی یاد خواستگاری؟! چرا این همه خودش رو توی دردسر انداخته... هی میاد هی می ره!! اصلا مگه این آدم کار و زندگی نداره؟!» 
خورشید:« خب لابد می خواد اول نظر منو جلب کنه!!» 
پری دوباره نگران شد ابروهای کمرنگ و باریکش بالای چشم های قهوه ای اش مثل سر سره شدند... 
خورشید:« باز چیه؟ چرا این شکلی داری نگام می کنی؟» 
پری:« خورشید... اون پسره... چه طوری بگم؟!... لباس هاش، ماشینش ادا و اطوارش...!! ... هیچ کدوم به ماها نمی خوره ها!!» 
پری راست می گفت، کسری هیچ مدلی با او جور نبود!! 
پری:« ما حتی نمی دونیم خونه اش کجاست؟!... فامیلش کیه؟!... پدر و مادرش کجااند؟» 
خورشید:« منم واسه همین می گم باید تکلیفم روشن کنم... می خوام الکی فکرمو مشغول نکنم... هرچند با این کاری که من کردم شاید هیچ وقت دیگه نیادش...» 
پری:« مطمئن باش دوباره پیداش می شه... اون سمجتر از این حرفاست که با یه حرکت، دست از سرت برداره... تازه الان هم جری تر از گذشته است به خاطر رفتاری که کردی!!... اما من نگرانم... خورشید حواست رو جمع کن نگاهش به تو یه جوریه!! انگار مطمئنه که به دست می یاردت...!! از نگاهش بدم میاد.» 
خورشید:« تو هم هی پیازداغش رو زیاد کن!!» 
پری:« جدی می گم به خدا... من فقط در تعجبم که با وجود حسام تو چطوری فکرت اسیر اون شده» 
خورشید:« پری!! تورو خدا حرف های سحر رو نزن... من از احساساتم نسبت به کسری واسه تو حرف زدم تا از این تنهایی دق نکنم... چه ربطی به حسام داره؟!» 
فعلا که آقا حسام توی یه شهر دیگه مشغول درس خوندن هستن!! گفتم که مامانش چی گفته؟!... گفته می خواد برای حسام از فامیلش زن بگیره!!... چادرشو سر من می کنه... اون وقت دختر فامیلشو زیر سر می ذاره!! پری... من وقتی به این فکر می کنم که برای حسام برای عشق به اون چه کارهایی کردم... و در عوض اون چه جوری برخورد کرده از خودم خجالت می کشم... توی رابطه من و حسام... البته اگه بشه اسمشو رابطه گذاشت جای من و اون با هم عوض شده...» 
پری:« خورشید مگه روز آخری رو یادت رفته... حسام با دست خودش این تسبیه رو توی گردنت انداخت؟!! تو فکر می کردی یه روزی حسام همچین کاری بکنه؟! موقعیت حسام با کسری فرق می کنه... حسام آدم متعهد و مقیدیه!! اون هیچ وقت نمی تونه کارهای کسری رو بکنه...» 
خورشید:« من کی گفتم کارای اونو بکنه... من می گم... از هیچ فرصتی استفاده نمی کنه... هیچ وقت منو امیدوار نمی کنه... این تسبیحم... خودم... برداشتم اونم به خاطر اینکه من خواهر یکی از دوست های صمیمی اش هستم دیگه ازم نگرفتش... و الا اصلا فکرشو نکن حسام خودش بخواد کاری بکنه... حالا حسامو بذار کنار... من فقط دوست دارم بدونم کسری هدفش چیه؟! چی از من می خواد!!» 
پری:« مطمئن باش چیز خوبی نمی خواد...» 
خورشید موذیانه خندید و گفت:« از کجا می دونی؟!» 
پری:« زهرمار، پررو... نخند!!»
علی سرش را داخل اتاق کرد و گفت:« آخ آخ چقدر مهربونید شما دوتا!! چه حرفای عاشقانه عارفانه ای به هم می زنید!! پری معلومه که خیلی دلت واسه خورشید تنگ شده ها!!» 
خورشید و پری که اصلا حوصله علی را نداشتند فریاد زدند: علی... برو بیرون...، وقتی علی رفت... دوباره خورشید جدی شد و گفت:« بدجوری حواسمو پرت کرده پری!! از یه طرف می گم خدا کنه نبینمش... از طرف دیگه انگار یه چیزی توی وجودم داره بیداد می کنه که اگه نیاد چی!!» 
پری:« خورشید... تو تحت تاثیر رفتار و قیافه ظاهری اش قرار گرفتی... مطمئن باش همه اینا با عشقی که نسبت به حسام داری فرق می کنه...» دوباره علی وارد شد و گفت:« سلام...» 
خورشید و پری دوباره فریاد زدند: بیرون!! داریم حرفای خصوصی می زنیم!! علی همانطور که اتاق رو ترک می کرد گفت:« خصوصی ترین حرف شما در مورد جعفر درازه است؟» پری بالش روی تختش را به سوی او پرت کرد... و علی با خنده اتاق را دوباره ترک کرد.
پری ادامه داد:« خورشید... این احساسی که تو به کسری پیدا کردی... برای همه پیش میاد... این به نظر من یه هوس زودگذره...!!» 
خورشید:« برو گم شو... یعنی من هوس بازم؟!» 
پری:« آخه چی بگم؟! این یه عشق کوره... عشقی که تو فقط به خاطر یه مشت ادا و اطوار و یک ظاهر خوب پیدا کردی... این جور عشق ها وقتی واقعی بودنش معلوم می شه که طرف رو بهتر بشناسی.» 
خورشید:« خب من هم اول همینو بهت گفتم... می خوام بشناسمش...» 
پری:« آخه گاهی این بهتر شناختن ها باعث می شه آدم چیزهای زیادی از دست بده...» 
خورشید همه ی این حرفهای پری را قبول داشت همه را خوب می دانست و این را هم می دانست آدم ها تا وقتی خوب می زنند که توی شرایط قرار ندارند... از دور نگاه می کنند و باید و نباید می کنند... خورشید فکر می کرد... باید مشکلش را حل کند... 


فصل 27

صبح روز چهارشنبه بود... حسین آقا بدجوری سرما خورده بود... 
مامان مهری:« باز که شال و کلاه کردی... نمی خواد بری!؟» 
حسین آقا:« نمی شه که نرم... عوضش فردا تعطیله می مونم استراحت می کنم...» 
مامان مهری:« این جوری مریضی ات طولانی می شه...» 
خورشید که مقنعه اش را اطو می کرد گفت:« آقاجون... نرو... مامان مهری راست می گه حالت بدتر می شه ها...» 
حسین آقا عطسه ای کرد و گفت:« نباشم توی خونه بهتره آقاجون... شما هم ازم می گیرین...» 
مهرداد که کفش هایش را واکس می زد خندید و گفت:« آقاجون پس تصمیم داری همکارهای بیچاره ات رو مریض کنی...» 
حسین اقا:« من از اون ها گرفتم...» 
خورشید:« ما هم که دیگه از حالا خونه نیستیم می ریم... تا بعدازظهر...» 
حسین آقا جوراب هایش را پوشید و گفت:« مهری خانم... یه چایی دیگه بریز دستت درد نکنه...!!» 
مامان مهری غرغر کنان چای دیگری ریخت و گفت:« اصلا حواست پی خودت نیست... دیگه جوون نیستی ها... سنی ازت گذشته...» 
حسین آقا:« دست شما درد نکنه مهری خانم اول صبحی این همه روحیه می دین... زودتر خوب می شم!!» 
مهرداد خندید و کفش هایش را بیرون از در گذاشت و گفت:« آقاجون می خواید زودتر برید تا بیشتر از این تضعیف روحیه نشدین!!» 
خورشید اطو را از برق کشید و گفت:« مهرداد... چکمه های منو واکس می زنی؟» 
مهرداد:« جوجو... امروز اون ها رو نپوش... پاشنه ی یکی اش لق شده... می خواستم واکس بزنم دیدم...» 
خورشید:« وای پس چی بپوشم؟!» 
مامان مهری:« کفش اسپرت بپوش... مهرداد جان... اون مشکی ها رو واکس بزن» 
مهرداد:« دیگه واقعا شرمنده همه تون هستم دیرم شده...» 
حسین آقا:« آقا جون یه دست بچرخونی کارش تمومه...» 
مهرداد سری تکان داد و گفت:« خیلی خب...» 
خورشید جلوی آینه رفت و کمی آرایش کرد و بعد مقنعه اش را سرش کرد و کیفش را برداشت مامان مهری به زور لقمه ای را درست کرده بود به دستش داد و گفت:« بخور دختر... می میری تا ظهر...!!» 
خورشید طوری لقمه را گاز می زد که مبادا رژ کمرنگش پاک شود... مهرداد که واکس می زد زیرکانه و عصبی نگاهش کرد و گفت:« نه... وارد شدی؟!»
خورشید دستپاچه شد و در حالی که سعی می کرد لقمه اش را فرو دهد گفت:« چی؟!» 
مهرداد سری تکان داد... خورشید کنارش نشست و گفت:« چت شده؟!» 
مهرداد در حالی که سعی می کرد آهسته حرف بزند گفت:« تو که اهل آرایش و این قرطی بازی ها نبودی؟!!...» 
خورشید غافلگیرانه برای لحظه ای از خجالت سرخ شد... نگاهش را از مهرداد دزدید و سکوت کرد... مهرداد بدون آن که چیز دیگری بگوید از جا برخاست و گفت:« اینم از کفش های جوجو!!» 
خورشید در حالی که کفش ها را می پوشید گفت:« اشتباه تو همین جاست!! این که من دیگه جوجو نیستم!!» 
تا خواست در راه رو را باز کند و بیرون برود... مهرداد با یک خیز دست برد و گردنش را با مقنعه از پشت به چنگ گرفت و صورتش را نزدیک صورت خورشید کرد و با خشم گفت:« حالا حالا ها جوجویی!! حالیته؟!» 
خورشید:« آی... مامان!!» 
مهرداد خورشید را رها کرد و کتاب هایش را برداشت و رفت... 
خورشید عصبی و سرخورده همان جا نشست... خیلی حرصش گرفته بود... اشک توی چشمش جمع شد... غرغرکنان گفت:« بی شعور... فکر کرده بابامه!! اصلا به تو چه؟ فضول معرکه!! بدبخت سحر!!» 
افتان و خیزان کوله اش را برداشت و به سوی در رفت، سحر با دیدن صورت برافروخته ی خورشید گفت:« چیه؟ چی شده؟» 
خورشید بی آن که معطل کند در را بست و راه افتاد... 
سحر در پی او دوان دوان رفت و پرسید:« خورشید چی شده؟!» 
خورشید که انگار سحر را هم مقصر می دانست قیافه ای گرفت و گفت:« هیچی... این مهرداد لعنتی گیر داد!!» 
سحر:« واسه چی؟!» 
خورشید:« فهمید آرایش کردم!!» 
سحر:« تو که گفتی یه جوری استفاده می کنی کسی متوجه نشه!!» 
خورشید:« این مهرداد دیگه خیلی مارمولکه!!» 
سحر:« چی بهت گفت؟» 
خورشید:« گفت فعلا جوجویی!!» 
سحر خندید و گفت:« خوب شد من نخریدم!!» 
خورشید با مشت کوبید توی کمر سحر و گفت:« بدبخت بیچاره!!» 
سحر:« آی... به من چه...» 
و ادامه داد:« چه قدر دوباره سرد شده! فکر کنم امشب هم برف بیاد...» 
خورشید:« من که ان قدر لباس پوشیدم نمی تونم راه بیام...» 
به سر کوچه نرسیده بودند که دوتایی در جا میخکوب شدند... 
ایمان و حسام سوار بر موتور داخل کوچه پیچیدند... حسام نگاه متعجب و عصبانی اش را پنهان نکرد... خورشید برای لحظه ای ایستاد... و چشم ها را بست... نفس عمیقی کشید... کیفش را جابجا کرد با آستین مانتویش لبها را پاک کرد و مقنعه اش را جلو کشید... سحر با هیجان فراوان دست خورشید را فشرد و گفت:« گفتم این هفته پیداش می شه!!» 
خورشید پشت سرش را نگاهی انداخت. حسام نزدیک خانه اشان ایستاده بود و همچنان نگاهش با خورسید بود اما... خورشید دوباه دستی به مقنعه اش کشید و با بی میلی از کوچه خارج شد... 
سحر:« من اگه به جات بودم امروز مدرسه رو بی خیال می شدم...!» 
خورشید ابروها را بالا داد و گفت:« که چی بشه!؟» 
سحر:« خب می موندم خونه از لحظاتم بهتر استفاده کنم...! و خندید...» 
خورشید که سعی می کرد لحن بی تفاوتی داشته باشد گفت:« بسه دیگه!! من تا کی باید از خودم مایه بذارم؟ تا کی باید به جای اون نقش بازی کنم؟!» 
سحر:« یعنی چه؟!» 
خورشید:« یعنی همین!! من دیگه حوصله ندارم ناز آقا حسام رو بکشم!! مگه حسام کیه؟! همچین خودشو می گیره... همچین به آدم نگاه می کنه که انگار تمام هیکلم ایراد داره!!» 
سحر:« خب شاید بیچاره از خوشحالی اش شوکه شده!!» 
خورشید:« آره... چه قدر هم خوشحالی اش از صورتش معلومه!!» 
سحر:« حالا امروز چون مهرداد بهت پیله کرده تو عصبی شدی این چیزا رو می گی!!» 
خورشید:« نه من اشتباه نمی کنم... من نگاه های حسام رو می شناشم.» 
هنوز خیلی مانده بود که به ایستگاه اتوبوس برسند... باد سردی می وزید دهان و بینی اش را میان شال ها پنهان کرده بودند . به سختی چشم ها را باز نگه داشته بودند تا جلوی پایشان را ببینند. خورشید همچنان غرغر می کرد شاید انتظار داشت بعد از ماجرای عروسی حامد و گرفتن تسبیح رفتار بهتری را از حسام را شاهد باشد... اما با دیدن نگاه عصبانی حسام و اخم های درهمش احساس حقارت میکرد... حالا بعد از سالها دوست داشتن حسام می توانست معنی نگاه هایش را خوب بفهمد در حقیقت خورشید تنها کسی بود که این همه خوب حالات و روحیات حسام را حتی از یک نگاه دورادور می توانست تشخیص دهد. 
نزدیک ایستگاه اتوبوس که شدند... همه ی فکر و خیال ها ناگهان خورشید را رها کردند یک نفر توی ایستگاه ایستاده بود... قد بلند بود و ورزیده از همه جذاب تر... از همه خوش لباس تر... و نگاهش از همه آشناتر... و عاشق تر... روح و روانش به سوی او پر کشید... دست سحر را چنان فشرد که جیغ سحر درآمد. 
سحر:« چته... انگشتامُ کُشتی!!» 
خورشید:« کسری است... اومده!!» 
سحر با تعجب خورشید را نگاه کرد و گفت:« خب حالا... مگه قرار بود نیاد؟! اون هر روز میاد دیگه!!... خودش قهر می کنه... خودش آشتی می کنه!!» 
خورشید که بی تفاوتی سحر را می دید به خود آمد و سعی کرد رفتارش را کنترل کرد... کسری پالتوی طوسی رنگ بلندی به تن داشت موهای بلندش به طور نامنظم از زیر و روی شال گردن سفید و بلندش بیرون زده بود... نگاهش حتی لحظه ای خورشید را رها نمی کرد... 
خورشید با تعجب به سحر گفت:« چرا توی ایستگاه وایساده؟ انگار ماشین نیاورده!!» 
سحر:« وای یعنی می خواد با ما سوار اتوبوس بشه؟!» 
خورشید:« آره فکر کنم!!» 
سحر:« آبرومون می ره اگه سوار اتوبوس بشه! جلوی این همه آدم و بچه های مدرسه اگه حرف بزنه چی؟! خورشید کارمون تمومه...» 
اگه هم قراره با ما بیاد توی شخصی بهتره... 
خورشید که اضطراب مچاله اش کرده بود با رنگی پریده و دستی لرزان رو به سحر گفت:« باشه...» هردو نزدیک به ایستگاه ایستادند...و کسری از توی صف بیرون آمد و به آن ها نزدیک شد و اتومبیلی بوق زد و سحر گفت:« مستقیم... دبیرستان» و اتومبیل نگه داشت... پسری در کناری خورشید را باز کرد اما تا پسرک خواست سوار شود دستی روی شانه اش نشست... و مانع نشستن او شد... صدای کسری آمد:« آقا لطفا جلو بنشینید...» و در چشم بهم زدنی کنار خورشید نشست... چیزی توی دل خورشید هوار شد... بوی عطر کسری را به مشام کشید و تمام وجودش لرزید نه از سرما که از وجود ناگهانی کسری... که از حس کردن او در کنارش... جرات نداشت سرش را کمی به راست مایل کند... چنان معذب نشسته بود که گویی از همه جا میخ درآمده است... اتومبیل بالاخره آهسته آهسته از جلوی ایستگاه دور شد... کسری کنار خورشید زمزمه کرد: اشکال نداره شیشه رو کمی پایین بدم؟! خورشید بی آنکه او را نگاه کند زیر لب گفت:«نه... خواهش می کنم.» و سحر فوری پرسید: چی می گه؟! خورشید با ضربه نامحسوسی او را وادار به سکوت کرد... کسری کمی جابجا شد و سرش را دوباره پیش آورد و گفت:« خوبی؟» خورشید لبخند کمرنگی توام با خجالت روی لب نشاند و زیر لب گفت:« مرسی!!» 
کسری که گویی به هدف نزدیک شده بود نفس عمیقی کشید و اهسته زیر لب گفت:« خداروشکر» 
کسری دوباره سر را نزدیک کرد و یواش گفت:« می تونم امروز بعد از مدرسه ببینمت؟» خورشید فقط سر را به علامت نفی تکان داد. 
کسری:« فردا؟!... پس فردا؟!...» خورشید خنده اش گرفت... کسری هم لبخند زنان نگاهش را به او داد... فاصله شان خیلی کم بود... آن قدر کم که خورشید گیج شده بود... چشم های زیرک کسری با ابرو های باریک و بلندش صدها برابر جذاب تر از همیشه به نظرش می آمد... حس می کرد تابلوی زیبایی که از مدتها پیش دزدکی و از دور تماشایش می کرده حالا کنارش است... و او حیرت زده از این همه زیبایی و جذابیت کاملا غافلگیر است... 
کسری دست در جیب کنار پالتویش کرد و جعبه ی کوچک کادویی را جلوی خورشید گرفت و گفت:« قابل شما رو نداره» 
خورشید با تعجب نگاهی به کادو کرد و نگاهی به کسری انداخت و زیر لب گفت:« نه...نه» 
کسری صورتش را نزدیک آورد وگفت:« اگه نگیریش جلوی این آقای راننده و مسافرش مجبور می شم به زور بهت بدم...» 
خورشید دوباره خنده اش گرفت و لب باز کرد تا چیزی بگوید:« آخه... نمی شه... مناسبت نداره... درست نیست!!» 
کسری:« چرا... همه چی درسته... فقط کافیه تو بخوای... مناسبتش هم... به خاطر اونروزی که با کوله ات کوبیدی به صورتم!!»
خجالت صورت خورشید را سرخ کرد و زیر لب گفت:« به خاطر اون روز معذرت می خوام... کارم خیلی بد بود... متاسفم...» 
کسری لبخند زد و گفت:« منظورم این نبود که مجبور بشی معذرت بخوای!! من... اصلا ناراحت... دروغه!! خیلی بهم برخورد!! اما خب دیگه!! خورشید خانمی دیگه!!» 
بعد کوله پشتی خورشید را از روی پای خورشید برداشت و زیپش را باز کرد و کادو را داخل کیف گذاشت و بعد زیپش را بست و دوباره روی پای خورشید قرارش داد... و رو به خورشید گفت:« اجازه گرفتم؟!!... و بعد لبخند قشنگی زد...» 
سحر با عجب و حیرت تمام یک نگاه به راست می انداخت و یک نگاه به بیرون، از ماشین... انگار او هم با رفتار کسری گرفتار هیجان و شوک شده بود... 
کسری گفت:« برادرت دیگه نیومد!!» 
خورشید:« می شناختیش؟!» 
کسری لبخند زد و گفت:« شبیه به همید... البته... نو خیلی خوشگلتری...» خورشید در سکوت سر به زیر انداخت... 
کسری:« اون سه روز، هر روزشُ اومدم...» 
خورشید با تعجب نگاهش کرد و... دلش می خواست بپرسد:« پس کجا بودی؟!... چرا ندیدمت؟!» 
اما چیزی نگفت... نزدیک مدرسه بودند که کسری کرایه را حساب کرد و جلوتر از خورشید خداحافظی کرد و رفت... 
خورشید سر از پا نمی شناخت... همه چیز را گم کرده بود... نمی دانست فاصله در مدرسه تا کلاس را چه جوری طی کرده است!! 
با تعجب می دید که توی کلاس نشسته... انگار سحر هم حرف می زد... وای انگار سحر خیلی وقت بود که حرف می زد... پس چرا او چیزی نشنیده... یا چرا اگر شنیده به یاد ندارد؟! چه قدر نیاز داشت به جای دیگری برود... جایی دور دست که هیچ کس او را نبیند... آن قدر بدود که بی حال و بی رمق روی زمین بیافتد...!! حوصله هیچ کس را نداشت دلش می خواست پری کنارش بود... جلوی سحر انگار خجالت می کشید از کسری حرف بزند... 
سحر:« برو بابا...» 
خورشید که تازه به خود آمده بود گفت:« چی؟...» 
سحر:« کجایی تو؟یه ساعته دارم حرف می زنم!! می گم حالا بازش کن ببینم چی توشه؟!» 
خورشید:« چی رو باز کنم؟» 
سحر:« ای بابا... کادوی کسری رو می گم!!» 
دوباره خورشید به یاد او افتاد... و با خود فکر کرد: وای کسری به من کادو داده... یعنی چیه؟... چه جوری بازش کنم؟!! اه این سحر چقدر فضوله...!! کاش می تونستم فقط خودم ببینم چیه!! الان بازش می کنم... همه دورمون جمع می شن... اگه کسی دیده باشه کسری کنار من توی ماشین نشسته حتما شک می کنند!! وای چقدر دلم می خواد ببینم توش چیه!؟ 
سحر:« خورشید!!» 
خورشید:« هان؟!» 
سحر:« هان و زهرمار...!! چرا این طوری شدی؟! هیپنوتیزمت کرده؟! می گم بازش کن...»
خورشید:« دیوونه شدی؟! می خوای همه دورمون جمع بشن؟! شاید کسی کسری رو توی ماشین ما دیده باشه... اونوقت دیگه خر بیار باقالی رو بار کن!!» 
سحر:« پس نمی خوای ببینی چی بهت داده؟!» 
خورشید:« بذار زنگ آخر... می ریم دستشویی!!» 
سحر خندید و گفت:« باشه... چه طاقتی داری؟!!» 
خورشید نگاهی به او انداخت و در دل گفت:« تو دیگه چقدر فضولی!!» 
خورشید:« سحر!!؟» 
سحر:« هان؟» 
خورشید:« می گم سحر... نکنه یه وقت به کسی چیزی بگی؟! اگه محسن بفهمه... به حسام بگه... نابود می شم آ!!!» 
سحر طوری قیافه گرفت که نشان دهد خیلی به او برخورده است... 
سحر:« یعنی تو این طوری روی من حساب می کنی؟! خورشید از تو توقع نداشتم!!» 
خورشید:« تو که میدونی تا حالا از این کارها نکردم... خیلی می ترسم... اصلا حس خوبی ندارم...» 
سحر:« ولی خورشید عجب پسر باحالیه... خداییش... همه رو عاشق می کنه!! راستش... من گفتم الان خورشید کادوشُ از توی شیشه ماشین پرت می کنه بیرون... اصلا فکر نمی کردم هدیه اشُ قبول کنی!!... اگه... حسام بفهمه... چه حالی می شه!!» 
خورشید:« بسه سحر... موضوع اصلا اون طوری که تو فکر می کنی نیست!! من نمی خواستم... توی ماشین تابلو بشیم برای همین چیزی نگفتم...» 
سحر نگاه زیرکانه ای به خورشید انداخت و گفت:« امیدوارم...!!» 
تمام ساعات مدرسه برایش کسل کننده و طاقت فرسا شده بود... 
چندبار وقتی به خودش آمد دید که یک دستش درون کیف است و کادو را لمس می کند!!...
زنگ آخر انگار دیگر واقعا طاقت هردویشان طاق شده بود هر دو بدون آن که چیزی به هم بگویند به سوی دستشویی ها می دویدند... خورشید تصادفا نگاهش به سحر افتاد که شانه به شانه اش با قدرت تمام می دوید...و ناگهان به خنده افتاد... سحر که تازه فهمیده بود خورشید به چه می خندد خودش هم زد زیر خنده... و لابلای خنده هایش گفت:« من از تو هول ترم!!» 
افتان و خیزان به دستشویی رسیدند... اما انگار متقاضیان دستشویی خیلی بیش تر از آن ها جنبیده بودند... یک گروه از دخترها جلوی آینه ها ایستاده بودند و با سرعت تمام آرایش می کردند!! 
سحر:« ای بابا... این جا که شلوغ تره!!» 
خورشید بدون معطلی برگشت و به سحر گفت:« مجبوریم بریم خونه... بریم زیر زمین ما...»
سحر که خسته و کلافه بود گفت:« اه خورشید بازش کن همین جا دیگه... بمب که نیست می ترسی منفجر بشه...» 
خورشید هم کلافه شده بود همان طور که توی حیاط جلوتر از سحر به سوی در مدرسه می رفت کادو را بیرون کشید و نگاهش کرد... کادوی کوچک واقعا معمایی شده بود... کاغذی سرمه ای با روبانی سفید جعبه ی کوچک را تزئین داده بود... خورشید به آرامی روبان را کشید و کاغذ را باز کرد... داخل جعبه کاغذ تاشده ای روی انگشتر جواهرنشانی قرار گرفته بود. خورشید با دیدن انگشتر فریاد کشید... سحر... انگشتره!!... سحر با نگاه هاج و واجش خیره به انگشتر تک نگین مانده بود... 
یک انگشتر طلا با نگین درشت سفید... 
سحر:« خیلی قشنگه!!...» 
خورشید کاغذ تا شده را با احتیاط باز کرد یک نامه بود با خطی زیبا... 



لحظه ی دیدار نزدیکست... 
باز من دیوانه ام مستم... 
باز می لرزد، دلم... دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراش به غفلت گونه ام را نیغ!! 
های نپریش صفای زلفکم را دست!! 
و آبرویم را نریز ای دل
ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیکست
« خورشید زیبای من این شرح حالی است از من در هر صبح که می خواهم روی ماهت را ببینم!!» 



دیگر توانی برای خورشید نمانده بود... بی اختیار وسط حیاط نشست... همه ی بچه ها تقریبا رفته بودند و حیاط خلوت شده بود... آقای کیانی فراش مدرسه فریاد زد:« خانم ها... می خوام درُ ببندم...» 
سحر داد زد:« حالش خوب نیست... چند لحظه صبر کنید!...» 
بعد بالای سر خورشید ایستاد و گفت:« دستتُ بده به من بلندشو... پاشو، خورشید... به خدا حالم خوب نیست خیلی سردمه...» 
خورشید نگاهش کرد و کاغذ را به دست او داد... 
سحر نامه را خواند... و باز خواند... بعد با نگرانی کنار خورشید نشست... نگاهش ، نگاه خورشید را جستجو می کرد... گویی می خواست چیزی او را کشف کند، دست روی شانه خورشید گذاشت و گفت:« این یعنی چی؟... خواستگاری؟!» 
خورشید نگاهش کرد و گفت:« اشتباه کردم... نباید اجازه می دادم این کارو بکنه...» 
پاشو بریم از جا برخاست و دوتایی در سکوت به راه افتادند. 
بیرون از مدرسه... اکثر دخترها رفته بودند... از کسری هم خبری نبود... 
سحر:« خیالش راحت شده که تحویلش گرفتی دیگه نیومده!!» 
خورشید:« شایدم می دونسته این جوری شوکه می شم...» 
سحر:« خورشید... حالا باید چی کار کنیم؟!» 
خورشید:« به خدا... مغزم کا رنمی کنه... هیچی نپرس...!» 
خورشید نگاهی به دستش انداخت... جعبه ی کوچک هنوز در دستش بود... به سرعت آن را داخل کیفش فرو برد و زیپش را بست... حالا دیگر واقعا حس می کرد بمبی به همراه دارد که هر لحظه ممکن است منفجر شود. دوست داشت زودتر به خانه برسد... دلش می خواست ساعت ها خود را داخل زیر زمین حبس کند و هیچ کس مزاحمش نشود... فقط پری باشد و او... 
ساعتی بعد خورشید تنهایی توی زیر زمین نشسته بود... جعبه کادویی را مثل شیء ناشناخته ای روبروی خود گذاشته بود و نگاهش می کرد... هنوز جرات نکرده بود که انگشتر را امتحان کند... فقط تماشایش میکرد... و حرف سحر از ذهنش می گذشت:« خب این یعنی چی؟! خواستگاری؟!» و بعد خیس عرق می شد... نامه را می خواند... و می لرزید... نمی دانست واقعا چه مرگش شده است!! 
صدای مامان مهری می آمد که به مهرداد می گفت:« نمی دونم... انگار رفت زیر زمین... مهرداد صداش کن مادر... سرده اونجا... سرما می خوره... هنوز ناهار هم نخورده!!» 
و صدای مهرداد را شنید:« جوجو؟!... کجای؟!» 
خورشید نفسی کشید و جعبه را فوری تو کیفش پنهان کرد... بعد در را باز کرد و بیرون آمد...
مهرداد:« تو رو خدا تحویل بگیر...!!» 
خورشید پشت چشمی نازک کرد و گفت:« حوصله ندارم مهرداد...» 
مهرداد:« ناهار نمی خوری؟!» 
خورشید:« نه فعلا میل ندارم...» 
مهرداد من تنهایی غذا نمی خورم... راه بیافت ببینم!! ادا در نیار!!؟» 
خورشید:« مهرداد ولم کن!!» 
مهرداد جدی شد و گفت:« چیه؟!... نکنه... حسام تحویلت نگرفته؟!! با اون مانتو و مقنعه مکش مرگ ما و موهای بیرون از مقنعه و آرایش...!!! حتما! شوکه شده!! حق داره!!» 
خورشید حرصی شد و گفت:« به اون چه ربطی داره؟! اون چی کاره است؟! اصلا کی هست که بخواد منو تحویل بگیره یا نگیره!؟» 
مهرداد پوزخندی زد و گفت:« باریک الله!!! خوشم اومد!! پس کی جوجوی ما رو اذیت کرده؟!» 
خورشید:« هیچ کس!!... فقط دلم تنگ شده... دوست داشتم پری اینجا بود...» 
مهرداد:« خب برو زنگ بزن بگو بیاد...» 
خورشید:« نمی شه فردا مدرسه داره... خاله نمی یاردش!!» 
مهرداد:« ناهارتُ بخور... خودم می برمت خونه خاله... خوبه؟!» 
خورشید لبخندی زد و نگاهش درخشید و گفت:« راست میگی؟!... پس درسات چی؟!... مامان مهری؟!» 
مهرداد:« فعلا بیا بریم ناهار بخوریم، مغزم به کار بیافته... تا بعد!!» 
خورشید به گردن مهرداد آویخت و گونه اش را بوسید و گفت:« قربونت برم که ان قدر خوبی!!»


فصل 28
حالا پری هیجان زده و نگران بود... صد دفعه درجعبه را باز کرد و بعد فوری بست... رو به خورشید گفت:« اندازه ت بود؟!» 
به خدا جرات نکردم دستم کنم!!...» 
پری:« می ترسی؟!» 
خورشید:« آره... ولی نمی دونم از چی؟!» 
پری:« ولی من می دونم... به خاطر حسام!!» 
خورشید نگاه شرمنده ای به پری انداخت و زیر لب گفت:« ... شاید!!» 
پری:« چرا شاید؟!... مگه حسامُ دوست نداری؟!... یعنی می خوای بگی... یه غریبه توی مدت 4 ماه... یه عشق چندین ساله رو تموم کرد؟» 
خورشید سکوت کرده بود... پری در حالی که اخم هایش را درهم کرده بود... با عصبانیت خورشید را تکان داد و گفت:« با توام!!... حسام تموم شد؟!» 
بغض خورشید ترکید، اشک ها فرصت حرف زدن را گرفته بودند... تمام بدنش به رعشه افتاده بود... پری دست او را گرفت و گفت:« خیلی خب!! بس کن دیگه... تورو خدا...؟!» خورشید... من خیلی می ترسم... من نمی تونم فکرش رو بکنم کسی به جز حسام توی دل توست... چون اون وقت به همه چی شک می کنم... به من حق بده خورشید!!» 
خورشید در میان گریه هایش بالاخره لب گشود و گفت:« پس من چی بگم؟! آخه کی منو می فهمه؟!... 4 ماهه که خواب و خوراکمُ گرفته... لحظه ای نیست که جلوی چشمام نباشه... پری... منم نمی خوام کس دیگه ای به جز حسام توی دلم باشه... می دونم کس دیگه ای هم توی دلم نیست... کسری توی مغزمه!! توی فکرمه... توی دلم نیست!! بدجوری روی اعصابمه!!... اگه تو به جای من بودی چه کار می کردی؟!... به خدا اگه از جانب حسام مطمئن بودم همین فردا این انگشترُ پرت می کردم توی صورتش... اما... حسام طوری نگاه کرد که انگار جن دیده!! با اخم نگام کرد... بدون هیچ احساسی!! 
پری:« باز از اون حرفا زدی؟!» 
خورشید:« تو که نبودی!!... نمی دونی... یا... شایدم سحر بهت زنگ زده؟!» 
پری:« آره... سحر گفته!!» 
خورشید:« ماشاءالله به این سرعت عمل!! کاش توی درساش هم همین قدر سریع الانتقال بود!!» 
پری خندید و گفت:« امروز قبل از اومدن شما زنگ زد و گفت که ایمان اینا اومدن و...» 
خورشید:« پس دیگه خودت بهتر می دونی...!! من چه جوری روی حسام... روی آینده ام با اون حساب باز کنم...؟! با خودم می گم بالاخره که چی؟! شاید حسام هیچ وقت حرفی نزنه!! یا اصلا اون طوری که من فکر می کنم منو دوست نداره... فهمیدی مامانش چی گفته؟!» 
پری:« آره... اون دفعه گفتی!!» 
خورشید:« خب!! پس چی می گی!! اینا این طوری اند!! مگه کسی فهمید حامد می خواد ازدواج کنه؟! خدا می دونه چند تا دختر توی کوچه منتظر همین حامد بودن!!؟ آخرش چی شد؟! کارت عروسی اشو دیدن!!» 
با خودم می گم شاید حسام هم همین طوری باشه!! اون که هیچ وقت مستقیم حرفی نزده!!» 
پری:« توی اون محل همه می دونن که تو مال حسامی!!» 
خورشید:« حسام حرفی زده؟!... نه... تو بگو حسام حرفی زده که این قدر مطمئنی؟!» 
پری:« آخه چطوری حرف بزنه بنده خدا!!» 
خورشید حرصی شد و گفت:« مثل آدم... مثل کسری!! این همه خودمُ براش کوچیک میکنم... این همه جلوی مامانش جانماز آب می کشم!! به خاطر دل اون چادر سر می کنم... به خدا امروز که اون طوری غافلگیرم کرد، نمی دونستم رژ لبمُ پاک کنم؟! یا مقنعه ام رو جلو بکشم!! انگار خانم مدیر رو دیدم!! همچین ترسیدم که رنگم مثل گچ شده بود!!» 
پری:« خب... کارت اشتباهه... تو باید طوری باشی که دوست داری که قبول داری... نه به خاطر حسام... به خاطر خودت!!؟» 
خورشید:« تا حالا که اصلا نتونستم به خودم فکر کنم!! ببینم چی دوست دارم... چی رو قبول دارم؟!! از وقتی خودمُ شناختم عاشق حسام بودم، عاشق همین کاراش... همین مومن بازی هاش... همین اعتقاداتش... نگاه نکردنش... محل نگذاشتنش خب منم خواستم طوری باشم که اون دوست داره... اما حالا... با سماجت یکی دیگه... با حرفاش و با کاراش... با این لعنتی ها( و با یک ضربه جعبه کادویی و نامه را به سویی پرت کرد) دیوونه شدم!!... نمی دونم چه غلطی بکنم!! می دونی پری؟! به خودم می گم... کسری دوستت داره یا حسام؟! کی برات بیشتر مایه گذاشته؟ منظورم انگشتر و این حرفا نیست!! منظورم به سختی افتادنه!! هر روز ساعت 6 صبح بلند شدن و دنبال یه مجسمه مثل من راه افتادن تا چهار پنج ماه کار هرکسی نیست اونم توی این زمانی که کافیه یه پسر پیزوری اراده کنه اون قدر دخترا هستن که واسش هلاک بشن... چه برسه به کسی مثل کسری!!» 
خودت که دیدیش!! از سحر بپرس هر روز که میاد دخترا چی کار می کنن؟! طوری به من نگاه می کنن که انگار دلشون می خواد سرمُ بکنن!! باورت نمی شه ولی می دونم آرزوی تک تکشون اینه که یک بار کسری نگاهشون بکنه!!» 
پری:« خب... این تورو به شک نمی اندازه؟!» 
خورشید:« به چی شک کنم؟! اوایل شک می کردم... می گفتم شاید فقط می خواد منو از رو ببره...!! تازه... اصلا واسه چی بخواد منو از رو ببره!!» 
پری:« خب این همه صغری کبری نکن... تو الان نسبت به اون چه احساسی داری؟!» 
خورشید دوباره ساکت شد... گل های قالی را بر خلاف خوابشان به هم زد و دوباره صافشان کرد... 
پری:« احساست چیه؟! راستشُ بگو!!» 
خورشید:« نمی دونم... انگار... می ترسم که دوستش داشته باشم!!...» 
پری:« یعنی دوستش داری؟!» 
خورشید:« خب وقتی می بینمش یه جورایی حالم عوض می شه، دلشوره می گیرم همه چی از یادم می ره...» 
پری:« مثل وقتی که حسامُ می بینی!!» 
خورشید:« نه... اتفاقا خیلی فرق میکنه... وقتی حسام هست... یک جورایی آرامش دارم... هول نمی شم... انگار عادت کردم در برابر حسام پُررو باشم... دنبال فرصتی بگردم تا یه کاری بکنم... اما کسری فرق میکنه... جامون عوض نمی شه اون پسره منم دختر... اونه که دنبالم میاد... اونه که قرار می ذاره... اونه که نامه می نویسه... اونه که تعقیبم می کنم... اونه که هدیه می ده... اونه که می خواد حرف بزنه... برای همین هول می شم دستپاچه می شم... گر می گیرم... رفتار حسام همیشه قابل پیش بینی و معلومه... 
اما کسری غیر قابل پیش بینی و جسوره... وقتی یه کاری می خواد بکنه مطمئنم که می کنه یعنی... توی این مدت که این طوری بوده... از هیچ کس و هیچ چیز نه خجالت می کشه و نه می ترسه... رفتارش معقول و مردونه است!!» 
پری:« از کی تا حالا پرویی مردونگی شده؟» 
خورشید:« پری مرد باید یه کم پررو باشه!! اگه همه اش کم رو بازی در بیاره... کلاهش پس معرکه است؟!» 
پری:« مثل حسام که کلاهش پس معرکه است؟!» 
خورشید:« وای تو هم که مثل سحر شدی مدام حسام حسام می کنی!!» 
پری:« نمی خوام اذیتت کنم می خوام به یادت بیارم تا چند ماه پیش واسه ی حسام گفتن های ما می مُردی!! می خوام بهت بگم خورشید خانم... پسری مثل کسری راه دلبری کردن رو بلده... تنها امتیازش اینه!! والا تو اصلا نباید به هیچ عنوان اونو با حسام مقایسه کنی!! تو حسامی رو که فکر نکنم تو زندگیش به جز تو کس دیگه ای رو نگاه کرده باشه با این پسره ی هزار اطوار یکی میکنی؟! این پسره که از 4 صبح تا 6 صبح زُلف هاشُ سشوار می کشه!! روزی یه مدل لباس می پوشه؟!» 
خورشید:« مگه بده؟! بده که آدم خوش تیپ باشه؟! به خودش برسه؟» 
پری:« بد نیست ولی نمی شه بهش اطمینان داشت که همیشه واسه ی یه نفر می مونه!! خودت داری می گی دخترا چه جوری بهش نگاه می کنن!! پس فردا که تو براش عادی شدی اون وقته که نگاه دخترا کار خودش رو بکنه!!» 
خورشید:« این در مورد هرکس دیگه ای هم می تونه پیش بیاد... حتی حسام!!» 
پری:« خودتم می دونی که حسام از چه خانواده ایه!! می دونی که با چه اعتقاداتی بزرگ شده... والا جرات نمی کردی به مهرداد بگی که دوستش داری... تو فکر می کنی اگه مهرداد جریان کسری رو بدونه همون برخوردی رو می کنه که در رابطه با دونستن ماجرای حسام کرده!!؟ به خدا زنده نمی ذارت!! تو برو زیباترین دختری رو که می شناسی سر راه همین حامد داداش حسام قرار بده... ببین یه نیم نگاهی که به فرزانه می کنه خرج اون دختره می کنه یا نه!! خورشید... اینا آدم های معتقد و پاکی اند... مقید به چیزهایی اند که لازمه ی زندگی کردنه لازمه ی آدم بودنه... اما... تو کسری رو از کجا می شناسی؟! فکر می کنی مثل حسام باشه؟! یادته درباره ی خواستگاری بابک چی می گفتی؟!... تو حتی سر و وضعت هم فرق کرده... فکر میکنی واسه ی چی حسام بد نگاهت کرده؟! واسه این که دوستت داره... واسه این که نمی خواد وقتی نیست، کسی بهت نگاه کنه... شاید اون هم ترسیده!!» 
خورشید:« پری تو هم دلت خوشه ها!! من که دیگه بچه نیستم!! تا کی می تونم خودم رو گول بزنم؟! حسام دوستم داره؟! از کجا معلومه؟! چون من دوستش دارم!! خیلی خب... پس چرا هیچ حرفی نمی زنه... چرا اون هم توی یه کاغذ نمی نویسه تا هم خیال منُ راحت کنه هم خودش رو؟! چرا مادرش رو وادار نمی کنه حرفی به مامان مهری بزنه؟! والله ما از همه شنیدیم اما از دهن خود حسام یا خانواده اش تا حالا چیزی نشنیدیم...!! یادته وقتی خواستگاری بابک رو فهمید به محسن چی گفت؟! گفته: خوشبخت بشن!! که منم خیسش کردم!!...» 
خورشید همین که این جمله را گفت به نقطه ای خیره شد... تصویر حسام از بالای در که توی حیاط پرید جلوی چشمش بود... و نگاه حسام... برای لحظه ای دلش می خواست به سوی خانه پر بکشد... با خودش گفت:« حسام اومده... اون وقت من این جا چی کار می کنم؟! فوری نامه کسری را برداشت و تا کرد و جعبه ی انگشتر را هم توی کیفش گذاشت و گفت:« دیگه خیلی دیره... باید بریم...» 
پری با تعجب نگاهش می کرد... به شدت نگرانش بود... می دانست اگر خودش هم به جای خورشید بود حتما همین حال و روز را داشت. می دانست سماجت و رفتار شیک کسری دل خورشید را برده... می دانست خورشید حسام را دوست دارد... اما نمی دانست چگونه باید به او کمک کند... 
خورشید که انگار تازه به یاد حسام افتاده بود و حال و هوای حسام به سرش زده بود. تسبیح گردنش را از توی لباسش بیرون کشید و لمسش کرد... دوباره چشمهایش پر از اشک شدند... دست پری را گرفت و گفت:« چقدر احمقم که... درباره ی حسام این طوری حرف می زنم... پری همین فردا... این تحفه ها رو بهش پس می دم می گم دیگه دور من خط بکشه!! اصلا میگم نامزد دارم...» 
پری که می دانست خورشید گرفتار چه بحران بدی شده... دستی به گونه او کشید و اشکش را پاک کرد و گفت:« تو بهترین کارُ می کنی... می خوای به مهرداد بگیم؟!» 
خورشید:« نه... مهرداد نه... نمی خوام اعتمادش رو به من از دست بده...» 
می دونی که داغون می شه اگه بفهمه باهاش حرف زدم و این ها رو گرفتم!! معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره!! خودم درستش می کنم!!» 
پرِی:« تورو خدا مواظب خودت باش...» 
خورشید لبخند عصبی ای زد و گفت:« مواظبم... مرسی پری... خیلی اذیتت کردم...» 
پری:« چرا مثل غریبه ها حرف می زنی؟! حالا چرا این همه عجله داری؟!» 
خورشید:« می ترسم حسام امشب بره!!» 
پری:« دست بردار خورشید... حسام تازه امروز اومده!!... کجا بره!!» 
خورشید برای لحظه ای پری را نگاه کرد و گفت:« تو می گی حسام واقعا دوستم داره؟!» 
پری نمی دانست چه بگوید... می دانست این بلاتکلیف بودن از جانب حسام همه ی زندگی خورشید را تحت تاثیر قرار داده... نمی دانست واقعا چه بگوید..!
خورشید:« دیدی تو هم مطمئن نیستی!! از رفتار حسام هیچ چیز معلوم نیست!! من احمقم که...»
پری:« باز شروع نکن...!! من فقط داشتم فکر می کردم چه طوری می تونی از جانب حسام مطمئن بشی...!! والا من مطمئنم حسام دوستت داره... حسامی که با دست خودش اینو توی گردنت انداخت!!( تسبیح گردن خورشید را نشان داد) به هرکی بگی باورش نمی شه حسام این کارو کرده باشه!!» 
خورشید لبخندی زد و گفت:« خودمم باورم نمی شه!!» 
مهرداد ضربه ای به در زد و گفت:« جلسه ی محرمانه جوجوها تموم نشد؟!» 
پری در حالیکه روسری اش را سرش می کرد گفت:« مهرداد بیا تو...» 
مهرداد در را باز کرد و با دیدن چشم های قرمز خورشید گفت:« اُووه!! جلسه ی واقعا مفیدی هم بوده...!! چشم ها رو باش!!... ما که نفهمیدیم شما دخترا چتونه؟! پری با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت:« شال گردنت مبارک آقا مهرداد!!!!» 
مهرداد که از اتاق خارج می شد نگاه خنده داری به پری انداخت و گفت:« د بیا!!... داشتیم پری خانم؟!» 
خورشید و پری خندیدند... 
مهرداد:« جوجو بجنب... دیره...» 
خورشید رو به پری گفت:« پری... مرسی... خیلی حرفات خوب بود... حس خوبی دارم... انگار سبک شدم...» 
پری خندید وگفت:« هرچی گفتم خودت می دونستی!! فقط یادآوری کردم!!» 
خورشید پری را در آغوش گرفت و از او خداحافظی کرد... 
کنار مهرداد به خانه می آمد... چه قدر مهرداد را دوست داشت... او بهترین برادر دنیا بود...

 

فصل 29 


ساعت 10 شب بود که خورشید و مهرداد از سر خیابان پیچیدند و داخل کوچه شان شدند... که حسام را دیدند... داشت به سمت آن ها می آمد... حسام به محض دیدن آن ها بدون این که به خورشید نگاه کند به سوی مهرداد رفت و سلام و احوالپرسی کرد و یکدیگر را در آغوش گرفتند... 
مهرداد:« چه طوری... کی اومدی؟!» 
حسام:« صبح زود... نبودی!!؟» 
مهرداد:« آره... بیرون بودیم...» 
حسام:« یه سری کتاب هایی که می خواستی برات کنار گذاشتم... می یارم برات...» 
مهرداد:« قربونت... دستت درد نکنه... تو زحمت افتادی...» 
بعد با هم دست دادند و حسام رفت... خورشید زیر چادر در آن سرما آن قدر عرق ریخته بود که پاک دم کرده بود!!» 
مهرداد کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد و گفت:« برو تو...» 
بعد از ساعتی زنگ به صدا در امد... حسام کوتاه زنگ می زد و فقط یک بار... 
خورشید از جا برخاست... 
اقا جون:« مهرداد... باباجون درو باز کن» 
مهرداد که دلش می خواست خورشید را خوشحال کند گفت:« حتما سحره... جوجو خودت برو...» 
هوا بشدت سرد و ابری بود... خورشید توی حیاط روسری اش رو مرتب کرد و با احتیاط در را باز کرد... حسام قدمی به عقب برداشت و سر به زیر سلام کرد... خورشید با لبخندی که از هیجان بر لب داشت نگاهش کرد و گفت:« سلام ... حالتون خوبه؟» و چشم به حسام دوخت... وای... چه قدر دلش برای حسام تنگ شده بود... برای لحظه ای خجالت کشید که یاد کسی دیگری به جز حسام چند روزی فکرش را مشغول کرده با خود گفت :« من حسامو با هیچ کس دیگه ای توی دنیا عوض نمی کنم... نه هیچ کس مثل حسام نیست...» حسام یک نایلون خیلی بزرگ کتاب را که سنگین به نظر می رسید که دست داشت... گفت:« کتاب های مهرداد آوردم... اما برای شما سنگینه... اجازه بدین بزارمشون توی حیاط... تا خود مهرداد ببره بالا...» خورشید عقب رفت تا حسام داخل شود... حسام کتاب ها را گوشه ی حیاط گذاشت... و برای لحظه ای نگاهش به خورشید افتاد... نگااهی که فوری دزدیده شد... صورتش سرخ شده بود و انگار به نفس افتاد... آرام جلو آمد و پیش از آنکه ازدر بیرون برود... خورشید پرسید:« آقا حسام؟ برای کنکور من چیزی دارین؟!» 
حسام:« براتون گذاشتم... هم کتاب... هم جزوه... هم تست...»
خورشید لبخندی زد و گفت:« مرسی...» 
حسام نگاهش کرد و لبخند زد و گفت:« قابل شما رو نداره....» 
خورشید ازلبخند حسام باز لبخند زد و گفت:« لبخندش مسریه!!» 
انقدر قشنگ لبخند می زند که آدم ناخواسته می خنده!
حسام این پا اون پا کرد... انگار هنوز چیزی بود که باقی مانده بود و نمی دانست چگونه بگوید... برای لحظه ای چهره اش جدی شد و گفت:« ببخشید... یه چیزی می خواستم بپرسم...» 
دل خورشید هوری پایین ریخت فکرش هزار راه رفت. سراپا چشم بود و حسام را می پایید که چه می خواهد بگوید!! 
حسام عاقبت دل به دریا زد و گفت:« می خواستم مطمئن بشم توی راه مدرسه کسی مزاحمتون نیست!!» 
خورشید نمی توانست نگاه به چشم های همیشه محجوب و مهربان حسام بیاندازد و دروغ بگوید... فوری چشم از او گرفت و به زمین خیره شد و سکوت کرد... 
حسام قدمی به جلو برداشت و نگاهش با نگرانی صورت خورشید را کاوید و گفت:« کسی مزاحمتون می شه؟!» 
خورشید سرش را به چپ و راست چرخاند و باز چیزی نگفت... 
حسام که معلوم بود مجاب نشده گفت:« اگه کسی هست بگین... مطمئن باشین بی دردسر، شرش رو کم می کنم...» 
خورشید سر بلند کرد و توی چشمهای سیاه حسام نگاه کرد و گفت:« چرا فکر می کنی مزاحم دارم؟!» 
حسام:« فکر نمیکنم... مطمئنم!! فقط می خوام بدونم... از نظر شما اون آقا مزاحمه؟!» 
خورشید:« اما من مزاحمی ندارم...» 
حسام در سکوت مطلق برای چند ثانیه نگاه رنجیده اش را به صورت خورشید دوخت... خورشید از خجالت سر به زیر انداخت... 
حسام:« پس ببخشید به خانواده سلام برسونید...» 
و در چشم بهم زدنی رفت... 
خورشید هنوز جلوی در ایستاده بود... و رفتن حسام را تماشا می کرد... نگران دروغی بود که به حسام گفته بود... تا لحظه ای که حسام به خانه رفت او را از میان در تماشا کرد... و بعد... با دلشوره ی فراوان... مهرداد را صدا کرد... مهرداد فوری امد و گفت:« بترکی... پس کجا موندی؟ تورو خدا قیافه شو مثل چغندر شده!» 
خورشید:« بیا این کتاب ها رو بیار بالا.» 

فصل 30


حالا خورشید انگیزه ای برای پس دادن هدیه و نامه ی کسری را پیدا کرده بود... دلش می خواست هرچه زودتر او را ببیند و هدیه اش را پس بدهد... انگار همه چیزهای خوب بسته به پس دادن هدیه ی کسری بود... و تا هدیه را پس نمی داد خیالش راحت نمی شد... صبح خیلی زود بیدار شده بود... مامان مهری نماز می خواند او هم وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد... دلش می خواست همه حرفهایش را به خدا بگوید... باید از خدا می خواست کمکش کند و جسارت و جرات لازم را به او بدهد تا بتواند رودروی کسری بایستد و بگوید که او را نمی خواهد... بالاخره ساعت رفتن فرا رسید... هنوز از در خارج نشده بود که دلشوره اش صد چندان شد... سحر دم در بود. 
سحر:« سلام سلام خوب هستی؟!» 
خورشید خندید و گفت:« تو معلومه بهتری!!» 
سحر:« نه بابا... از سرما یخ زدم...» 
خورشید در حالی که در را پشت سرش می بست گفت:« امروز خیلی کار داریم بجنب سحر» 
سحر:« چه کاری؟!» 
خورشید:« می خوام کسری را ببینم...» 
سحر:« خب؟! جالب شد!!» 
خورشید:« جالب تر این جاست که می خوام چیزهایی رو که داده بهش پس بدم!!» 
سحر در جا خکشید و گفت:« واسه چی آخه؟!» 
خورشید:« واسه این که من حسام رو دارم!» 
سحر خندید و گفت:« باریک الله!! چه با جسارت!! اگه من جای تو بودم از خیر اون انگشتر نمی تونستم بگذرم!!» 
خورشید:« از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می کنم. اما هنوز درست نمی دونم چی کار کنم؟!» 
سحر:« حتما با ماشین میاد دیگه... می تونی سوار شی... بهش بدی...» 
خورشید:« نه نه... سوار که نمی شم... درُ باز میکنم اینا رو می ندازم توی ماشینش...» 
سحر با تعجب نگاهش کرد و گفت:« وا؟! جدی می گی؟!» 
خورشید:« آره؟!» 
سحر:« خیلی بده... اون وقت می گه این دختره یه ذره شعور نداره!!؟» 
خورشید حرصی شد و گفت:« سحر خانم تو بودی چی کار می کردی؟!» 
سحر:« خیلی محترمانه سوار ماشین اون می شدم هدیه اش را پس می دادم!!» 
خورشید:« جلوی اون همه بچه مدرسه ای؟!» 
سحر:« چه فرقی می کنه تو هم می خوای جلوی چشم این همه ادم در ماشین ُ باز کنی و هدیه اشُ پرت کنی و بری... این که بدتره... حالا هرکی ببینه با خودش چه فکرایی که نمی کنه!!» 
خورشید:« اصلا صبر می کنم زنگ آخر!! موقع برگشتن خلوت تره!!» 
سحر:« اگه نیومد؟!» 
خورشید:« میاد!!» 
کمی که نزدیک ایستگاه شدند اتومبیل کسری را هم دیدند. خورشیدمثل برق از خیابان رد شد و دست تکان داد تا تاکسی بایستد... 
وقتی سوار شدند... تاکسی به سرعت حرکت کرد... و از ایستگاه دور شد... خورشید نفس راحتی کشید و به صندلی اتومبیل تکیه زد... 
سحر که به سرفه افتاده بود گفت:« خیلی زبل شدی!! اما... خیلی هم ترسیدی!! رنگت پریده!!» 
خورشید:« آره... همه اش دلم شور می زنه... تا این ها رو ندم راحت نمی شم!! دعا کن اتفاق بدی نیافته!!» 
سحر:« نگران نباش چیزی نمی شه!!» 
خورشید ساکت و نگران چشم به بیرون از اتومبیل دوخته بود... با دیدن اتومبیل کسری در کنار تاکسی اشان دل پیچه گرفت... کسری نگاه غضبناکی به او انداخت و سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت... 
خورشید دست سحر را فشرد و گفت:« وای پیدامون کرد!!»
سحر:« حالا چی کار کنیم؟!» 
خورشید:« هیچی... الان که نمی خوام بهش بدم... بذار هر کار می خواد بکنه!!» 
کسری طوری رانندگی می کرد که از تاکسی اصلا دور نشود!! 
سحر با آرنج به پهلوی خورشید زد و گفت:« امروز خیلی اوضاعمون پُر و پیمونه!! یه اسکورت موتوری هم داریم...» 
دست چپ را نشان داد. خورشید نگاه کرد... موتور سواری با کلاه کاسکت و عینک و شال گردنی که دور دهانش را بسته بود دید!!
رو یه سحر گفت:« می شناسیش؟!» 
سحر:« اینو؟!... این که چیزی اش معلوم نیست!! چه جوری بشناسمش؟ اما خیلی وقته که دیدم همراهمون میاد!!» 
خورشید اما فقط به فکر کسری بود... کسری تا کنار تاکسی قرار می گرفت بوق می زد و با ایماء و اشاره چیزی می گفت... 
سحر:« چی میگه؟!» 
خورشید:« می خواد که پیاده بشیم با اون بریم...» 
و ادامه داد:« اینه که میگم زودتر اینا رو بدم!! فکر کرده حالا هرچی می گه باید گوش بدم پُررو!!» 
سحر:« بدبخت... نمی دونه امروز باید کادوهاشُ پس بگیره!!» 
بالاخره به مدرسه رسیدند... تلاش کسری بی حاصل ماند و موتور سوار هم به راهش ادامه داد... وقتی خورشید داخل حیاط مدرسه شد نفس راحتی کشید... خیلی احساس نا امنی می کرد... 
سحر:« خورشید... می گم اگه چیز میزاشُ پس بدیم نیافته به جونمون!!» 
خورشید:« غلط می کنه!! اگه بخواد اذیت کنه... به حسام می گم!!» 
سحر با تعجب گفت:« حالا چرا به حسام؟!» 
خورشید:« آخه دیشب اومد در خونه امون ازم پرسید توی راه مدرسه مزاحم نداری؟!» 
سحر چشم هایش را گرد کرد و گفت:« دروغ می گی؟!» 
خورشید:« والله به خدا!!» 
سحر:« خب؟!» 
خورشید:« هیچی دیگه... منم گفتم مزاحم ندارم...» 
سحر:« از کجا فهمیده...؟!»
خورشید:« همین محسن شما!! بالاخره این همه کسری رو دیده...!!» 
سحر که چهره اش جدی شده بود گفت:« پس تو برای همین میخوای اینارو پس بدی!!» 
خورشید:« البته قبل از دیدن حسام هم تصمیم خودم رو گرفته بودم اما... با دیدنش دیگه صددرصد مطمئن شدم...» 
سحر:« ولی من فکر می کردم از کسری بدت نمی یاد!!» 
خورشید:« به قول پری... هر دختر دیگه ای هم که ظاهر کسری رو می بینه با این کارای هیجان آورش ممکنه از اون خوشش بیاد... تو که خودت دیگه توی جریانی... می بینی هر روز چی کار می کنه!! طبیعیه که تحت تاثیر رفتارش قرار بگیرم!!... اما دیگه می دونم چی کار کنم!!» 
هرچه به زنگ آخر نزدیکتر می شدند دل و جرات خورشید کم تر می شد... لحظه لحظه چهره ی جدی کسری را جلوی چشم هایش می دید... همه اش نگران عکس العمل کسری بود... باز دچار دودلی شده بود... اما دیگر چاره ای نداشت مخصوصا که حسام هم بو برده بود... 
با خودش گفت:« امروز شرشُ کم می کنم... امروز روز آخره!!» 
زنگ آخر که خورد دستی به سر و صورتش کشید و دیرتر از همیشه از مدرسه بیرون آمد... می خواست که بیرون خلوت تر باشد... 
سحر:« دلشوره داری؟!» 
خورشید:« آره تا حد مرگ!!» 
از رنگت پیداست!! می خوای بذاریم برای فردا؟!» 
خورشید:« نه... فقط اگه دیدیش فوری بگو...» 
انتظارشان طولانی نشد... کسری توی اتومبیلش چند قدم پایین تر از ایستگاه انتظارشان را می کشید... خورشید به محض دیدن او کیف سحر را کشید و از رفتن به ایستگاه منصرفش کرد و گفت:« بریم یه کم پایین تر تا اون هم بیاد...» 
هردو به فاصله از ایستگاه و باقی بچه ها کنار خیابان ایستادند... اتومبیل کسری بی معطلی حرکت کرد و مقابلشان ایستاد... خورشید پیش رفت و با تنی لرزان سرش را نزدیک شیشه اتومبیل برد و زد به شیشه... شیشه پائین رفت و خورشید با رنگی پریده گفت:« سلام... ببخشید من... » 
که کسری خم شد و در را برایش باز کرد و گفت:« بیا بالا... اینجا تابلویید!!» 
سحر:« وای... خورشید... محسن اون طرف خیابونه!!» 
و خورشید که دیگر فکرش را نمی کرد با هزار اضطراب سوار شد... سحر هم در عقب را باز کرد و خود را داخل اتومبیل انداخت... و با دست صورتش را پوشاند.... هردو آن قدر نفس نفس می زدند که انگار ساعت هاست کوهپیمایی کرده اند!! ترس مثل بمب توی دلشان منفجر شده بود... این اولین بار در زندگی هردوی آنها بود که سوار اتومبیل پسری می شوند که چند ماه مزاحمشان بوده!! خورشید انگار یادش رفته بود برای چه سوار شده است... فقط دلش می خواست هرچه زودتر از محسن و بچه های مدرسه دور شوند... نمی دانست اگر محسن آن ها را دیده باشد چه بلایی سر سحر بیچاره خواهد آورد!! 
خورشید غرق در نگرانی کیفش را به خود فشرده بود و پاهای جمع شده اش می لرزید... کسری صدای موسیقی را بلندتر کرد و با لحن دلنشین و گیرای گفت:« موسیقی اضطراب رو کم می کنه!!» 
خورشید خجالت کشید دوست نداشت کسری بداند که او ترسیده و مضطرب است اما پنهان کردن احساساتش از کسری کار دشواری بود... 
صدای خواننده که فریاد می زد:« عشق به شکل پرواز پرنده است» مضطرب ترش می کرد!!
خورشید به زحمت دست در کیف خود کرد و یک نایلون رنگی بیرون کشید... کسری صدای آهنگ را کم کرد و با خنده ی قشنگی گفت:« برام هدیه آوردی؟!!» 
خورشید بدون نگاه به چشمهای جادویی کسری گفت:« نه... این کادوییه که شما دادین... نمی تونم قبولش کنم!!» و کیسه ی نایلون را روی داشبورد گذاشت.... 
کسری غافلگیر و شتاب زده اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و گفت:« چی می گی؟! کادوی تو؟! اونی که بهت دادم؟!» 
خورشید با تکان سر جواب مثبت داد... 
کسری نفس عمیقی کشید و از توی آینه اتومبیل رو به سحر گفت:« باز دوستت چه اش شده؟!... مگه آدم کادویی رو که می گیره پس می ده؟! اصلا واسه ی چی!!؟»
خورشید به خودش نهیب زد که دست و پاچلفتی نباشد و خود را نمبازد... و حرف بزند... به زحمت لب گشود و گفت:« شما منظورتون چیه؟! من چرا باید هدیه ی شما رو قبول کنم؟!» 
کسری لبخندی زد و گفت:« ولی تو قبول کردی!!» 
خورشید:« نه... شما توی تاکسی منو در برابر کار انجام شده قرار دادین!!» 
کسری:« که تو هم این طوری بیشتر دوست داری!!»
خورشید غافلگیرانه گفت:« نه... به هر حال نمی تونم قبولش کنم!!» 
کسری کیسه نایلون را برداشت و سری تکان داد و لبخند زد و گفت:« کیفت رو بده به من...» خورشیدکیفش را محکم گرفت... کسری با خونسردی ظاهری کیف را از دست خورشیدبیرون کشید و گفت:« من... هدیه ای رو که دادم هرگز پس نمی گیرم!! اینو بفهم!!... در برابر این هدیه هم هیچ چیزی از تو نمی خوام!! حتی یه لبخند... برای همین نمیخواد خودتو سرزنش کنی... یا احساس بدی داشته باشی!! می تونی بدی به هرکسی که دوست داری اما نمی تونی به من برگردونیش!! و بعد با لحن آمرانه ای گفت:« متوجه شدی؟!...» 
دوباره با همان آرامش ظاهری زیپ کیف خورشید را باز کرد و نایلون را توی آن گذاشت و کیف را کنار خورشید رها کرد... و اتومبیل حرکت کرد... خورشید که انگار لال شده بود و مستاصل نشسته بود کسری از توی آینه نگاهی به پشت انداخت و زیر لب گفت:« اه باز این لعنتی سر و کله اش پیدا شد!!» 
موتور سواری با حرکت مارپیچ به سرعت از کنارشان عبور کرد... 
سحر از پشت به خورشید زد و گفت:« خورشید... همون موتورسواره... صبح!!» 
کسری:« می شناسیدش؟!» 
خورشید:« نه... صورتش که مشخص نیست!!» 
سحر:« وای نکنه محسنه!!» 
کسری از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:« محسن کیه؟!» 
سحر:« داداشم!!» 
کسری:« موتور داره؟!» 
سحر:« نه!!» 
کسری پوزخندی زد و گفت:« نه... نگران نشین الان می پیچونمش...!!»
اما موتوری دست بردار نبود... با حرکتی جلوی ماشین پیچیده و کسری مجبور شد ترمز کند... موتوری خیره خیره نگاهش می کرد و از جایش تکان نمی خورد... بعد از چندثانیه دست برد و شال دور دهانش را باز کرد و کلاه کاسکت را از سرش برداشت... 
آه از نهاد خورشید برآمد... همه ی دنیا روی سرش آوار شد... از شدت استیصال چشم ها را بست... سحر به صورتش ناخن کشید و گفت:« خاک تو سرت خورشید... حسامه!!» 
چانه ی خورشید لرزید... تمام بدنش می لرزید!!... چگونه می تواند به حسام ثابت کند رابطه ی خاصی با کسری ندارد!؟» 
جانی درتنش نمانده بود... جسام با خشم و ناراحتی چشم های سیاهش را به او دوخته بود و لبها را طوری به هم می فشرد که گویی سعی دارد جلوی گریه ی خود را بگیرد... خورشید به نفس افتاده در اتومبیل را باز کرد و پایین آمد... حسام نگاه سیاهش را ندزدید... سری از روی تاسف تکان داد و سر موتور را کج کرد که دور بزند و برود... 
خورشید نالید:« حسام» 
و حسام دوباره نگاه کرد و بلند گفت:« برای خودم متاسفم!!» 
خورشید فریاد زد:« حسام... به خدا موضوع چیز دیگه ایه!!... توضیح می دم...» 
حسام اما دیگر نگاهش نکرد نفس نفس می زد و به حال خود نبود لرزش بدنش را خورشید می دید... و بخار دهانش را...!!
موتور را رها کرد تا بیافتد... کلاه کاسکت را روی آن کوبید و کنار جدول خیابان نشست و سر را میان دست ها گرفت... 
خورشید به گریه افتاد و به سویش دوید... 
سحر از ترس هنوز توی ماشین نشسته بود حرکتی کرد تا پیاده شود.... کسری گیج و بهت زده محو تماشای حسام و خورشید پرسید:« چه خبره؟! این یارو کیه؟!» 
سحر که پیاده می شه گفت:« همه چی رو خراب کردی... خورشیدُ نابود کردی و در را کوبید...» 
خورشید نزدیک حسام رفت و با گریه گفت:« حسام... به خدا... هیچ رابطه ای با اون ندارم... همه چی رو برات می گم... همه چی رو برات توضیح می دم!!» 
کسری در اتومبیل را باز کرد و پایین آمد... اما همان جا ایستاد... 
حسام سربلند کرد و کسری را دید... چند ثانیه به او خیره ماند... و بعد در چشم به هم زدنی از جا جست و به سوی کسری حمله بُرد... با اولین مشت کسری به اتومبیلش برخورد کرد و روی زمین افتاد... حسام روی سینه اش نشستو مشت دوم را کوبید... کسری درصدد جبران حمله ی حسام برآمد... اما حمله ی حسام آن قدر ناگهانی و غافلگیرانه بود که پاک زیر دست و پای او گیر افتاده بود... حسام یقه ی او را گرفت و از زمین بلندش کرد... سحر و خورشید گریه کنان از آن دو فاصله گرفتند... موتوری آشنا با دو سرنشین آشناتر به سویشان آمد... ایمان و محسن پایین پریدند و به سوی حسام و کسری دویدند... حسام را که گلوله ی آتش و خشم بود به زور از کسری جدا کردند... کسری با ظاهری به هم ریخته و لباس پاره رقت انگیز شده بود... 
حسام هنوز عصبانی نگاه میکرد به سوی کسری حمله ی بی ثمر دیگری برد... محسن به زور حسام را نگه داشت و ایمان فریاد زد:« حسام... از تو بعیده... ولش کن دیگه...» 
ایمان به زور او را کناری کشید... و محسن کسری را به سوی اتومبیلش برد... کسری زخمی و پر کینه حسام را می نگریست... سوار اتومبیلش شد و همچنان نگاهش به سوی حسام بود... در چشم بهم زدنی اتومبیل را روشن کرد و گاز داد و دور شد. خورشید که حسام را با آن خشم و نگاه پر غضب می دید دلش می لرزید و با خود م یگفت:« چه جوری درستش کنم خدایا!!»
محسن به سوی سحر آمد و با اخم از او خواست زودتر بروند... 
و بعد خودش یک تاکسی گرفت و رو به سحر و خورشید گفت:« سوارشین برین خونه...» 
خورشید دوست نداشت حرف محسن را گوش کند... می خواست آنجا باشد و عاقبت کار را ببیند... می خواست هرطور شده با حسام حرف بزند... می خواست آرامش کند... 
سحر:« خورشید سوار شو...» 
خورشید:« نمی خوام... تو برو...» 
محسن رو به سحر گفت:« چرا سوار نمی شین؟!» 
سحر:« خورشید نمی یاد...» 
محسن با عصبانیت گفت:« تو فعلا سوار شو...» 
خورشید خجالت می کشید جلوی ایمان و محسن حرفی به حسام بزند... ایستاده بود و فقط به حسام نگاه می کرد... حسام آهسته از جا برخاست و رو به خورشید گفت:« معطل نکنید برید خونه...» خورشید بدون حرفی سوار اتومبیل شد... 
دل خورشید تکه تکه شده بود و کاری از دستش برنمی آمد... توی تاکسی هق هق گریه می کرد... سحر هم به گریه افتاده بود... او از ترس محسن گریه می کرد.




"♥کســـی می آیــد♥"7 جدید
نوشته شده در 3 خرداد 1395
بازدید : 589
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"7 جدید

فصل بیست و یکم 

آن روز از همیشه سرحالتر بود.... اصلا دلش نمی خواست با ماندن در رختخواب ساعات و لحظه هایش را از دست بدهد.... بنابراین با عجله برخاست و رختخوابش را فوری جمع کرد.... مامان مهری نان تازه خریده بود و با حسین آقا کنار سفره، صبحانه می خوردند...آن ها عادت داشتند هر روز صبح زود کنار هم صبحانه بخورند و جمعه ها این عادت همراه با لذتی افزون تکرار می شد...
خورشید: « سلام. صبح به خیر.»
حسین آقا: « آقاجون امروز بیشتر استراحت می کردی...»
خورشید: « نه...می خوام برم حموم...دیگه خوابم نمیاد...»
مامان مهری: « صبحونه نمی خوری؟! »
خورشید: « اول حمام...»
خورشید حوله را برداشت و به حمام رفت.... تمام مدت فقط به لحظه رفتن فکر می کرد...با خود گفت: « حتما حسام تا حالا اومده...خدا کنه پری دیر نکنه...وای چی بپوشم!! سعی کرد دیگر بعد از ظهر و جشن و حسام فکر نکند....یک دفعه به یاد کسری افتاد... یک هفته می شد که خبری از او نبود...خورشید با خود گفت:« یعنی چی شده؟...یه جوری می اومد و می رفت بهش نمی اومد که خسته بشه!! ولی انگار بالاخره خسته شد!! آخه اونو چه به این محل؟! چه به من!! »
بعد دوباره گفت: « خیلی هم دلش بخواد...مگه چمه؟! به این ماهی به این خوشگلی ام!! » و خندید و باز فکر کرد: « اصلا چه خوب شد که دیگه نیومد...خدا کنه هیچ وقت هم نیاد...فکرمٌ داغون کرده بود...»
صدای ضربه هایی که مهرداد به در می کوفت لرزه به جانش می انداخت....
مهرداد: « صبح به این زودی، اونجا چی کار می کنی؟! »
خورشید: « زهرمار عزیزم....ترسیدم!! چته!! »
مهرداد: « پری زنگ زده...بیا بیرون دیگه!! »
مهرداد: « می خوام برم در خونه شون زنبیل بزارم؟!»
خورشید: « خونه کی؟! »
مهرداد: « خونه حسام اینا...»
خورشید بعد از دقایقی حوله به سر از حمام بیرون آمد...مامان مهری و حسین آقا هنوز توی اتاق نشیمن، کنار هم چای می خوردند و صحبت می کردند... حسین آقا رادیو ضبط کهنه ای را که به زور صدایش در می آمد تعمیر می کرد.... این هم عادتی بود شاید برای حسین آقا پُر از لذت!! و هر جمعه همان ساعت بعد از صبحانه اجرا می شد!!
مامان مهری: « سرتُ خوب بپیچ مادر...سرما نخوری.... بدو برو کنار بخاری »
مهرداد: « چه خبره ساعت 7 رفتی حموم؟! »
خورشید: « چیه؟! سحرخیزی ایرادی داره؟! »
مهرداد: « عروسی خودت کی می ری حموم؟! فکر کنم ساعت 2 نصف شب شروع می کنی به شستن تا صبح!! »
خورشید شکلکی درآورد و گفت: « به تو چه اصلا!! »
مهراد: « حالا واسه چی پری رو می کشونی اینجا؟! مگه اونو هم دعوت کردن؟! پری چه ربطی داره به داداش حسام!! »
مامان مهری: « مهرداد جان دیگه داری خیلی فضولی می کنی حواست هست؟! »
مهرداد خندید و گفت: « نه مامان حواسم نبود... خوب شد یاد آوری کردین...متشکرم!!...»
خورشید خندید و گفت: « بامزه...»
مامان مهری: « خورشید جان بیا چایت سرد شد...»
هوا رو به تاریکی می رفت...مامان مهری چادر سفید مجلسی سرش کرد و گفت: « بچه ها زود باشید...حالا اِنقدر معطل کنید یه گُله جا هم گیرمون نیاد!!، » خورشید پیراهن حریر سفیدش را پوشیده بود..کمی آرایش کرده بود و موهای لوله لوله اش را جمع کرده بود مثل یک فرشته خیال انگیز شده بود.... پری هم پیراهن آبی روشن پوشیده بود و موهای کوتاهش را سشوار کشیده بود و دستی به صورتش برده بود...
مهرداد نگاهی به آنها انداخت و گفت: « به سلامتی... از عروس جلو زدین!! »
بعد گیر داد به پری گفت: « پری واسه چی تو راه افتادی؟! »
خورشید و پری یک صدا فریاد زدند: « اِ....؟!!» 
مهرداد: « به خدا واسم شده یه سوال بزرگ !! این همه راه کوبوندی اومدی اینجا واسه عروسی که نه دعوت شدی نه بهت ربطی داره!! »
خورشید: « پری محلش نذار...این فضوله...»
پری که هنوز توی آینه خودش را ورانداز می کرد گفت: « خورشید ببین این چادر بهم می یاد؟!»
خورشید و مهرداد نگاهی به هم انداختند.... مهرداد در حالی که سرش را تکان می داد نُچ نُچ کنان اتاق را ترک کرد.
خورشید خندید و گفت: « خوشم میاد خیلی رو داری!! »
پری خندید و گفت: « خب چی بگم؟! بنده خدا حق داره شک کنه من واسه چی دارم اینطوری هول می زنم؟! برای همین ساکت بشم بهتره!! حالا این چادر خوبه؟! »
خورشید: « آره خیلی!! »
خورشید هم چادرش را سرش کرد و چرخی زد.
پری: « خورشید قراره تا اونجا این شکلی بریم؟! مثل خاله قزی ها!! »
خورشید: « آخه این چادرا سبک تر ار چادر مشکیه... موهامون خراب نمی شه! مگه تا خونه اونا چقدر راهه!!؟ »
مامان مهری فریاد زد: « خورشید....پری!! »
پری: « وای بدو خاله قاطی کرد!! »
حیاط شلوغ بود و پر سر و صدا... عروس و داماد تازه رسیده بودند و همگی دورشان حلقه بسته بودند...
حاج آقا مرتضی... با دیدن حسین آقا و مهری خانم، پیش آمد و خوشامد گفت... فاطمه خانم هم به سویشان آمد... تا خانم ها را راهنمایی کند... حیاط بزرگ و قدیمی چراغونی شده بود و همه جایش برق می زد از تمیزی... باغچه ی خیلی بزرگش با درختان گوناگون زیبایی حیاط را چندین برابر کرده بود. خورشید بی آن که در آن شلوغی موفق به دیدار حسام شود مجبور شد به داخل خانه برود... یکی از آن مجلس های زنانه که خورشید حوصله اش را نداشت انتظارشان را می کشید برای آن ها بالای اتاق بزرگ مهمان خانه چند صندلی خالی کردند مجلس شلوغ بود و... صدای همهمه تنها صدای موجود بود... فاطمه خانم دایره ی بزرگی را در دست یکی از زن های همسایه گذاشت و گفت: « زینت خانم... دست شما رو می بوسه!! »
زینت خانم هم بدون معطلی شروع کرد به دایره زدن!!
پری و خورشید از خنده ریسه رفته بودند... پری زیر گوش خورشید گفت: « عروسی تو و حسام هم همین مدلیه ها!! »
خورشید فوری گفت: « حسام بی خود کرده... مگه من می ذارم؟! من از عروسی توی خونه و دایره بازی اصلاً خوشم نمیاد!! » 
پری: « بدبخت! به خوش اومدن تو نیست!! اینا که آهنگ گوش نمی دن!! »
خورشید: « حسام گوش می کنه... مجاز گوش می کنه!! »
پری: « آخه سید مرتضی چه می دونه کدوم مجازه کدوم غیر مجاز... وقتی اجازه نده دیگه نداده!! دلت خوشه والله!! »
پری حمیده خواهر حسام را که پذیرایی می کرد نشان داد و گفت: « می خوای ازش بپرسم حسام کجاست؟! »
خورشید: « آره... اون وقت همگی بیرونمون می کنن!! »
پری: « حسام که این جا نمی یاد... »
خورشید: « اَه... پس من الکی این همه به خودم رسیدم!! آخه اینم شد عروسی!؟ وای یکی بره جلوی زینت خانم رو بگیره!! سرم رفت!» سحر و ایران خانم وارد شدند... سحر خنده کنان به سوی خورشید و پری آمد... کت و دامن صورتی وتوسی پوشیده بود که خیلی به او می آمد. سحر نزدیکشان شد... خنده امانش را بریده بود...
پری: « زهر مار! به چی می خندی؟! »
خورشید: « به دایره زنی حساسه!! خنده اش می گیره... »
سحر که اشک از چشمانش بیرون زده بود گفت: « عروسی تو هم این طوریه؟ »
خورشید: « اِ... زهر مار به دوتاتون... چی کار دارین به عروسی من!؟ »
پری خندید و گفت: « آره سحر جون!! منتهی دایره شو من می زنم... »
زینت خانم خیلی محشره... حتماً اون موقع سرش هم شلوغه!! »
خورشید: « حسام باشه... هر چی شد، شد!! بچه ها کاش بریم توی حیاط!! »
سحر: « محسن!...» 
خورشید و پری با هم گفتند: « اَه... نگی محسن اون جاست که خفه ات می کنیم!!»
سحر نگاهی به آن دو انداخت و گفت: « پس هیچی...!!»
خورشید: « سحر، مهردادُ توی حیاط ندیدی؟!»
سحر: « مهرداد دم در وایستاده بود...»
خورشید: « کاش بهش گفته بودم به بهانه ای ما رو صدا کنه همه امون بریم توی حیاط... »
پری: « مگه فاطمه خانم می ذاره ما توی حیاط وایسیم؟! ندیدی چه طوری هول هولکی ما رو چپوند تو اتاق؟!»
سحر: « بچه ها... دست بزنید زشته!!»
پری: « به چه آهنگی باید دست بزنیم؟! این تَرق توروق دیگه دست زدن نداره...»
خورشید: « برای آهنگ تَرَق توروق ما هم باید شالاپ شولوپ دست بزنیم!!»
مامان مهری سرش را به آن ها نزدیک کرد و گفت: « خورشید... برو مادر ببین مهردادُ پیدا می کنی؟! ... نمی دونم کلیدُ برداشته یا نه... ازش بپرس درُ قفل کرده؟!»
خورشید: « بچه ها پاشین که جور شد!!»
هر سه با چادرهای سفید راه افتادند... فاطمه خانم جلوی در گیرشان انداخت...
فاطمه خانم: « مادر، کجا می رید؟!» 
خورشید: « خسته نباشین فاطمه خانم... با مهرداد کار دارم...»
فاطمه خانم: « زود بیاییدها!!...»
خورشید هم لبخندزنان گفت: « چشم »
فاطمه خانم: « راستی خورشید جان...اگه حسامُ توی حیاط دیدین.... بگین بیاد بالا....کارش دارم » 
سحر لبخند زد و گفت: « فاطمه خانم....آقا حسام که بالا نمی یان...بالا زنونه س!!؟ »
فاطمه خانم: « نمی خوام بگم بیاد بالا.... پس زحمت بکشین به حسام بگین اون سبد میوه ها رو از آشپزخونه حیاط بیاره اینجا...»
هر سه به ضرب از پذیرایی خارج شدند...
آن چنان از ته دل می خندیدند که انگار به بزرگترین آرزویشان رسیده اند... خورشید جلوتر از همه به سوی انتهای حیاط می رفت که سحر چادرش را کشید و گفت: « صبر کن ببینم کجا می ری!! »
خورشید: « چیه؟! »
سحر: « مگه مامانت نگفت اول بریم سراغ مهرداد؟! »
خورشید: «آخه...»
سحر: « آخه نداره اینوری بیا!! شاید حسام دمِ در باشه!! »
مهرداد هم جلوی در ایستاده بود ایمان هم کنارش بود، مهرداد به محض دیدن خورشید پیش آمد و گفت: « چی شده؟! واسه چی اومدین بیرون؟! »
خورشید: « هیچی... مامان گفت درُ قفل کردی؟! کلید برداشتی؟! »
مهرداد: « آره... حالا سه تا آدم گنده واسه همین اومدین بیرون؟! زود برید اینجا رفت و آمد زیاده... »
خورشید: « خیلی خب...مهرداد...؟! »
مهرداد: « هان .... چیه؟! »
خورشید این و آن پا کرد و گفت: « هیچی!!...»
مهرداد:« حسام توی خونه است....رفت وضو بگیره...»
خورشید: « توی خونه که نیست....»
مهرداد: « جوجوی ابله....رفته ته حیاط...»
خورشید خندید و با عجله به سوی پری و سحر رفت و گفت: « زود بیایید...حسام توی حیاطه...مثل اینکه رفته وضو بگیره...»
سحر خندید و گفت : « شب عروسی داداشش هم ول کن نیست!! »
خورشید: « چیه؟! حالا چون عروسی داداششه نماز نخونه!!؟ »
پری: « خورشید....سحر راست می گه...آخه توی این همه کار یه جوریه!! انگار می خواد خودشو نشون بده!! »
خورشید: « مثلا چی کار کرده؟! از توی بلندگو اعلام کرده می خواد وضو بگیره؟!....مهرداد حدس زد که رفته نماز بخونه!! »
سحر: « واقعا که مهرداد پسر فهمیده و با شعوریه !! که تو راحت درباره حسام می تونی باهاش حرف بزنی....»
خورشید و پری نگاههای معنی دار و خنده داری به او انداختند.
خورشید: « باشه...به مهرداد می گم که خیلی تعریفشُ کردی!! »
سحر: « وا؟.... شما دوتا چقدر پُر رو و بی مزه این!! »
پری: « خورشید....فکر کنم حسام ته حیاطه ...انگار دیدمش!! اونجا اتاق داره؟! »
خورشید: « آره...با یک آشپزخونه ی بزرگ...واسه نذری هاشون و اینطور موقع ها!! »
پری: « حالا چی کار کنیم؟! »
خورشید: « بریم صداش کنیم دیگه!! » 
پری: « می خوای تنها برو!! شاید دو کلمه حرف زد!! » خورشید: « وای ...نه....خجالت می کشم...یکی متوجه بشه خیلی بد می شه...»
مردها همگی سالن چپ خانه قدیمی جمع شده بودند...صدای حاج آقا مرتضی هم می آمد...که با تازه واردان سلام و علیک می کرد و خوشامد می گفت.... خورشید و سحر و پری رویشان را گرفتن و طول حیاط را طی کردند..حسام را از دور دیدند که کنار حوض کوچکی نشسته بود و آستین ها را بالا زده بود...وضو می گرفت.... سه دختر بی آنکه حرفی بزنند کنار حسام ایستادند... و تماشایش می کردند... حسام زیر چشمی نگاهی انداخت و تا متوجه شد خانم هستند گفت:« معذرت می خوام...من الان می رم...اگه کاری دارید...»
خورشید محو تماشای حسام و بخاری که از دست ها و صورت به هوا می رفت شده بود....
حسام ایستاد و آستین ها را پایین داد...خورشید سلام کرد...حسام نگاهش کرد... آنقدر غافلگیر و حیرت زده خورشید را نگاه کرد که خورشید خنده اش گرفت... حسام دستپاچه پرسید: « شما کاری دارین؟ »
خورشید: « بله....مادرتون گفتند...گفتند... چی گفتن پری؟!!! »
پری: « اِ ....مادرتون سلام رسوندن!! »
خورشید زیر لب گفت: « زهرمار!! »
سحر گفت:« مادرتون سلام رسوندن..گفتن میوه ها رو ببرید بالا...» حسام به زور خنده اش را کنترل کرد و گفت: «باشه...ممنون از لطفتون که پیغام مادرمُ آوردین!! »
خورشید که تازه به خود آمده بود و می دید فرصت از دست می رود، گفت: « آقا حسام؟! عروسی برادرتونُ تبریک می گم...»
حسام لبخندزنان نگاه شوخش را به خورشید داد و گفت: « مرسی خانم...»
و بعد بلافاصله سبد بزرگ پرمیوه ای را که کنار حوض بود به سختی بلند کرد و گفت: « با اجازه تون...» و بعد به سوی دیگر حیاط رفت... کمی که دور شد هر سه دختر زدند زیر خنده.
پری: « خورشید واقعا که پُررویی!!»و بعد ادای خورشید را درآورد: آقا حسام !! عروسی برادرتونُ تبریک می گم!!...
خورشید همانطور که می خندید کنار حوض نشست... دستی داخل آب کرد. سرمای آب مثل تیغ دستش را برید.... فوری دستش را بیرون کشید... نگاهش روی شیر آب ماسید... دورِ گردنِ شیر آب، تسبیحِ آبی رنگ حسام آویزان بود... و تاب می خورد.... شب نذریِ حلیم این تسبیح را دستش دیده بود... به نرمی تسبیح را از روی شیر برداشت...آن را جلوی چشمانش گرفت و لبخند زد....
پری: « این مالِ حسامه!! حتما موقع وضو اینجا آویزونش کرده!! » 
سحر: « خب..!! یه بهونه دیگه هم جور شد!! خدا بده برکت!! »
خورشید: « نه... دیگه بهش نمی دم... صداشُ در نیارین!! »
پری خندید و گفت: « راست می گه...!! یه یادگاری زورکی!! »
سحر: « پری پس ایمان کجاست؟ »
پری: « پیش مهرداد بود اگه این لیلی و مجنون فرصت بدن ما هم به کار و زندگیمون برسیم بد نیست!!؟ »
خورشید چادرش را از سرش برداشت و تسبیح را به گردنش آویخت! انگار پاره ای از وجود حسام بود که بهمراه داشت... آنقدر هیجان زده و ملتهب بود که متوجه آمدنِ دوباره حسام نشد...
پری: « خورشید...چادرت رو سرت کن حسامه...»
خورشید چادرش را سرش کرد و گفت: « بچه ها صداشُ در نیارین...»حسام نزدیک آمد و نگاهی به شیر آب انداخت...
سحر طاقت نیاورد و پرسید: « آقا حسام دنبال چیزی می گردین؟! »
حسام: « بله...»
خورشید بلافاصله گفت: « دنبال تسبیحتون می گردین؟! »
حسام فوری گفت: « بله...شما پیداش کردین؟! »
خورشید لبخندی زد و گفت: « نه!! اما من اگه پیداش کنم!! شاید دیگه پسش ندم اشکالی نداره؟! »
حسام دستی به ریش قشنگش کشید و سر به زیر گفت: « والله....اصلا قابلی نداره... اما » خورشید مهلتش نداد و گفت: « پس مرسی..» و راه افتاد...پشت سرش، پری و سحر هر در حالی که ریز ریز می خندیدند راه افتادند.
حسام مات و متحیر به رفتنشان خیره مانده بود!! 
خورشید و دوستانش تازه نشسته بودند و دوباره دست می زدند و می خندیدند که فاطمه خانم نزدیکشان آمد و گفت: «خورشید جان دستت درد نکنه....یه زحمت دیگه برات دارم اگه خسته نیستی.... » خورشید خودش را جمع و جور کرد و گفت: « بفرمایید.... خواهش می کنم... »
فاطمه خانم: « قربونت برم برو توی همون آشپزخونه، بالای یخچال بزرگه یک کیسه نقل و سکه گذاشتم، اونو بگیر زیر چادرت و بیار دخترم...»
خورشید سریع بلند شد...پری گفت: « صبر کن ما هم بیاییم....»
فاطمه خانم: « اگه زحمت نیست با هم برید تنها نباشه....»
سحر و پری به دنبالش راه افتادند.
سحر: « بدبخت...!! از حالا داره بهت دستور می ده!! چرا به حمیده نمی گه!! »
خورشید: « حمیده اصلا نبود حتما اونم دنبال کار دیگه ای فرستاده!! »
پری: « به هر حال واسه ما که بد نشد از شر دست زدن چند دقیقه راحت می شیم....»
خورشید: « بچه ها شما دیگه توی آشپزخونه نیاید...»
سحر : « واسه چی؟! »
خورشید: « زشته!! شاید حسام باشه... اون وقت فکر می کنه خیلی پُر روییم!! »
پری: « یعنی تو تنها بری این طوری فکر نمی کنه؟! »
خورشید خندید و گفت: « پری اذیت نکن دیگه!! »
پری: « زهرمار، بگو می خوام عمدا تنهایی برم، مثل بچه ها دلیل مسخره نیار ما پشت در می مونیم... از کجا معلوم اون جاست....»
خورشید: « آخه کجا پس نماز می خونه؟! وضو گرفت که نماز بخونه دیگه!!»
سحر: « یاعلی.. این فکر کجاهاشو کرد!! »
خورشید: « خب مودب باشید رسیدیم!! همین جا منتظر باشین... یه وقت دیر کردم نریدها!! »
پری: « مگه می خوای چی کار کنی ؟ خورشید؟! »
خورشید: « هیچی به خدا...»
پری: « خیلی خب زود باش...»
خورشید به سوی آشپزخانه رفت. لای در آشپزخانه باز بود و یک آجر وسط آن مانع بسته شدن در می شد...خورشید که وارد شد... آجر کمی عقب رفت و در بسته شد... خورشید به سمت نشانی که فاطمه خانم داده بود رفت. یخچال بزرگ را دید و چندبار بالا پرید تا بالاخره کیسه را دید... دست دراز کرد و با ضربه ای کیسه را پایین انداخت و گفت: « فکر کنم اینو حسام بالای یخچال گذاشته!! والا دست کی به اینجا می رسه؟!! » 
خورشید کیسه را برداشت و چادر را سر کرد اما هرچه دستگیره را تکان داد، در باز نشد... برای لحظه ای وحشت کرد و بلند فریاد زد: پری....سحر... و چند ضربه به در زد...
پری به سوی در دوید و گفت: « چیه؟! »
خورشید: « گیر کردم....پری .....در باز نمی شه!! »
پری هم از پشت در را هل داد...اما بی فایده بود....
پری: « وای سحر...در قفل شده...چی کار کنیم؟! »
خورشید از پشت در گفت: « وای خدایا چی کار کنیم؟! »
سحر: « من می رم یکی رو پیدا کنم... برم به فاطمه خانم بگم؟! یا به مهرداد؟! »
خورشید دوباره از پشت در گفت: « سحر حسام رو پیدا کن...به مهرداد نگی ها!! فقط حسامُ پیدا کن...» 
پری: « سحر... حسام اونجاست...بدو صداش کن...»
بعد از لحظاتی حسام دوان دوان آمد...پری دستپاچه گفت: « آقا حسام این در خرابه؟!! خورشید توی آشپزخونه مونده.... مادرتون گفتن کیسه نقلُ بیار...خورشید هم اومده که بیاره...»
حسام: « بله، بله... متوجه ام... اما لای در یه آجر بود برای اینکه بسته نشه...»
خورشید که نمی دانست حسام آمده فریاد کشید : زهرمار گرفته ها...یه کار بکنین! این جا یه صداهایی می آد...فکر کنم یا موش داره یا گربه... دارم سکته می کنم..
حسام که خنده اش گرفته بود سرش را نزدیک در کرد و گفت: « خورشید خانم نترسین....فقط یه کم صبر کنید...» خورشید که صدای حسام را شنید از خجالت سرخ شد و دیگر حرفی نزد...خیالش راحت شد که حسام نجاتش می دهد... حسام به طرف پنجره آشپزخانه رفت از دیوار بالا کشید و به پنجره رسید و آرام به شیشه زد...خورشید به پنجره ای که خیلی با او فاصله داشت نگاه کرد و با خود گفت: « پنجره رو باش!! یعنی من باید تا اون بالا برم؟! خدایا خودت به خیر کن...» پرده را عقب کشید و حسام را پشت پنجره دید... از خجالت داشت پس می افتاد... حسام اشاره کرد پنجره رو باز کن...
خورشید: « چه جوری دستم نمی رسه..»
حسام بلند گفت: « زیر کابینت، یه چوب بلند هست...ببینید می تونید با اون بازش کنید...»
خورشید چادرش را زیر بغل جمع کرد و خم شد و زیر کابینت را جستجو کرد و عاقبت چوب بزرگی یافت و به سختی آن را بیرون کشید... دلش نمی خواست لباسهایش کثیف شود...سریع بلند شد...خنده اش گرفته بود... و نمی توانست حسام را نگاه کند.... چوب را به سختی بلند کرد و به دستگیره رساند با چند ضربه به زیر دستگیره در پنجره باز شد... حسام در را کاملا گرفته بود و به زور خود را کنترل می کرد از پنجره پایین پرید و کنار خورشید ایستاد، خورشید گفت: « حالا چی کار کنیم؟!»
حسام نگاهش کرد با لبخند گفت: « هیچی...می خوای دوتایی بترسیم؟! » خورشید خندید و خود را جمع و جور کرد... حسام به سوی کشوی کابینت رفت و به جستجوی چاقو و پیچ گوشتی و هر چیز تیز دیگری مشغول شد...بعد از چند ثانیه، پیچ گوشتی را برداشت و به جان قفل در افتاد... حسام بی وقفه تلاش می کرد...اما پیچ گوشتی مناسب نبود... خورشید سریع یک چاقوی دیگر آورد و جلوی حسام گرفت...حسام چاقو را گرفت و باز امتحان کرد...اما انگار قفل در باز نشدنی بود... خورشید که دیگر ترسیده بود گفت: « وای...الان مامانم می گه این کجارفته!!...»
حسام نیم نگاهی به او انداخت و گفت: « آخه... این جا چی کار می کردی؟! » 
خورشید که حرصش گرفته بود گفت: « خیلی ببخشیدا!! مامان شما منو فرستاد این جا..وای کیسه نقل ها رو کجا انداختم؟!.» دور و برش را نگاهی کرد و کیسه را برداشت...حسام همان طور که با قفل ور می رفت سری تکان داد و با لبخندی گفت: « تا جایی که من می دونم یه آجر به چه گندگی جلوی این در بود!! حالا شما چطور این آجرو ندیدین جای تعجبه!! »
خورشید: « من آجرُ دیدم!! منتهی فکر نمی کردم توی عصر اَتم، شما برای زندانی نشدن توی آشپزخونه، از آجر استفاده می کنید...»
حسام به سختی خودش را کنترل کرد تا نخندد...از جا برخاست و گفت: « شما درست می گین...گناه از منه که زودتر یه فکری به حال خرابی این در نکردم!! اما...الان درستش می کنم...»
حسام به سوی میز بزرگی که انتهای آشپزخانه گذاشته بودند رفت...خیلی سریع روی میز را از اثاثیه خالی کرد و آن را به سوی پنجره هل داد...
خورشید کنار ایستاد...حسام میز را درست تا زیر پنجره برد... بعد رو به خورشید گفت: « بیا.....»
خورشید هراسان نگاهش کرد و گفت: « برم روی این؟! از پنجره برم بیرون؟! » 
حسام: « راه دیگه ای نداریم!! »
خورشید: « ولی من می ترسم...از بلندی خیلی می ترسم...»
حسام نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: « من کمکت می کنم... ترسی نداره می ری روی میز...بعد هم به پنجره نزدیک می شی... اون وقت خیلی راحت می تونی از پنجره بپری توی حیاط...»
خورشید نگاهی به پنجره انداخت و گفت: « نه اینکه پنجره اتون خیلی پایین گذاشتین؟! خیلی راحت می شه پرید!! »
حسام: « عوض اینکه غر بزنی بیا امتحان کن... الان جشن تموم می شه همه می رن... ما اینجا می مونیم آ !!! دخترخاله تون رو صدا کنین بگید بیاد جلوی پنجره...»
خورشید: « واسه چی؟! »
حسام: « لازمه!! »
خورشید بلند گفت:« پری؟! ...اونجایی؟! »
پری خندید و گفت: « آره.... بد نگذره!! »
خورشید به حسام نگاه کرد و خجالت کشید. حسام با صدای جدی و لحنی تقریبا خشن گفت: « پری خانم یه روسری بدین به من...»
پری رو به سحر گفت: « این دیگه کیه تو این هاگیر واگیر، داره خورشیدُ ارشاد می کنه؟! » سحر از خنده غش کرده بود...روسری اش را از دور گردنش باز کرد و به پری داد...پری روسری را از توی پنجره به پایین پرت کرد.
خورشید هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه فکری توی سر حسام است. حسام روسری را برداشت و به خورشید گفت: «اینو سرتون کنید چادرتونُ دربیارید...»
خورشید: « واسه چی؟! »
حسام: « با چادر که نمی تونید برید بالا و از پنجره بپرید پایین!! »
خورشید: « موضوع اینه که بی چادر هم نمی تونم!! »
حسام: « می تونی... یعینی چاره دیگه ای ندارید... زود باشید اینو سرتون کنید چادرُ بدید به من...»
خورشید روسری را گرفت و سرش کرد و چادر را به حسام داد...
حسام چادر را گلوله کرد و از پنجره به بیرون پرت کرد...نگاه حسام روی تسبیح آبی اش که لباس سفید خورشید را زینت می داد ماسید... لبخند کمرنگی زد... خورشید فوری تسبیح را از گردنش درآورد و گفت: « می خواستم بهتون بدم...»
حسام هنوز لبخند مهربانش را داشت...تسبیح را گرفت و با دست های خودش آن را به گردن خورشید آویخت و گفت: « پیش شما باشه بهتره...اما...نذر داره...تا شب عاشورا، هر شب 500 تا صلوات داره....»
خورشید: « تا عاشورا که خیلی مونده...»
حسام: « از شب عاشورا شروع کردم تا عاشورای بعد هم باید ادامه بدم...اما حالا دیگه یقیه اش با توست...»
برق عشق و امید توی چشمهای قشنگ خورشید ستاره می زد... چه قدر حسام را دوست داشت...صدای پری آن ها را به خود آورد: « آقا حسام چی شد؟!! چادرش یه ساعته اومده... خودش توش نیست!!» حسام سری تکان داد و رو به خورشید گفت: «پس فقط مهرداد نیست که این طوری حرف می زنه!! شما خانوادگی این استعدادُ دارین!! »
خورشید خندید...
حسام: « دستتونُ به من بدید برید بالا... نترسید...»
خورشید یک دست روی میز گذاشت و یک دست به حسام داد، حسام در چشم به هم زدنی او را روی میز گذاشت و گفت : خب حالا دستگیره پنجره رو بگیر...نترس...من مواظبم..هیچی نمی شه...خورشید دستگیره را گرفت و خود را بالا کشید... در چارچوب پنجره نشسته بود...حالا پری و سحر خنده کنان نگاهش می کردند...
خورشید: « زهرمار!! برید کنار.... من می خوام بپرم...» 
حسام از پشت سرش گفت: « خورشید.... مواظب باش... نشسته بِپر...»
خورشید کمی سر را به عقب چرخاند و به حسام گفت: « مگه می شه توی چارچوب این پنجره وایسم؟!! معلومه که باید نشسته بپرم!! »
حسام خندید و گفت:« خیله خب...مواظب باش...بپر...»
خورشید پرید پایین...پری و سحر فوری به سویش آمدند... در حالی که از خنده مرده بودند!! خورشید بلند شد و روسری را فوری به سحر داد و چادرش را سرش کردو گفت: « آقا حسام؟!...شما می تونید بیاید؟!»
که یک دفعه حسام از پنجره بیرون پرید...و فوری درجا بلند شد، رو به خورشید گفت: «چیزی تون نشد؟! »
خورشید: « نه...مرسی که به دادم رسیدین!! »
حسام: « خواهش می کنم...دیگه...برید بالا که حسابی یخ کردین...»
پری: «شما که اونجا یخ نکردین من و سحر بدبخت اینجا لرزیدیم!! »
حسام: « باید ببخشید خانم ها...حالا لطفا برید بالا...که گرم بشین..»
خورشید و دخترها از حسام تشکر کردند و راه افتادند...
حسام رو به خورشید گفت: « خورشید خانم کیسه نقل و سکه رو بگیرین...»
خورشید: « آخ...یادم رفته بود...فکر کردم همراهمه...»
حسام: از دستتون افتاد..کیسه را به خورشید داد...خورشید گفت: « نذرتونُ یادم نمی ره مطمئن باشید...»
حسام لبخندی زد و گفت: « مطمئنم. »
آن شب بالاخره عروسی تمام شد و همگی داخل کوچه برای بدرقه عروس و داماد ایستادند...هر چند که عروس و داماد برای ادامه زندگی به خانه سید مرتضی برمی گشتند اما آن شب قرار بود برای آغاز زندگی به مشهد بروند...
پری و سحر کنار خورشید آمدند و گفتند: « چه طوری؟! »
خورشید لبخند رضایت مندی بر لبها داشت خندید و گفت: « خوبِ خوب... » دلش می خواست از خوشحالی فریاد بزند و تمام کوچه را تا صبح بدود وای که چه احساسی داشت....
پری: « یه بوق هم نزدند!! »
سحر: « خداییش خیلی ظلمه!! »
پری: « نه آهنگی نه رقصی... از بس چِلِپ چِلِپ دست زدیم دستام مثل خمیر ور اومده!! »
سحر دستهایش را نشان داد و گفت: « از دست من خبر ندارین مثل چغندر شدن!! »
خورشید: « خب می خواستین اِن قدر محکم دست نزنین!! مجبور نبودین که!! »
پری: « آره... فاطمه خانم به ما نگاه می کرد و می گفت: « دست دست!! » »
خورشید: « پری جون... خانواده ایمان هم همین مدلی اند!! زیاد حرص نخور!! »
سحر خندید و گفت: « خوش به حال خودم...»
خورشید هم نگاهی به سحر انداخت و لبخند زد...
پری: « معلومه که خوش به حالته!! مال تو برعکس یکی باید جلوی داماد رو بگیره که نرقصه!! »
سحر با تعجب به پری نگاه کرد و گفت: « وا؟! مگه تو می دونی داماد کیه؟! »
پری لبخند زد و گفت: « نه!! » و با خورشید خندیدند...
آن شب خورشید تا خود صبح خوابش نبرد...آن قدر هیجان زده و خوشحال بود که دلش می خواست هرگز نخوابد!!

فصل 22 

آذرماه بود و یک هفته ای از عروسی برادر حسام می گذشت... حسام و ایمان مشهد بودند و هیچ چیز دیگری نبود که خورشید را وادار کند بعد از مدرسه سری به بیرون بزند... سحر کنارش نشسته بود و تمرین زبان انگلیسی حل می کردند... 
سحر:« می گم امروز نریم بیرون؟!» 
خورشید:« من که حوصله ندارم... خیلی هم سرده؟!» 
سحر:« خب آخره پاییزه دیگه سرد می شه... یعنی کل زمستون نمی خوای از تو غارت بیرون بیای؟!» 
خورشید:« حسش نیست دیگه؟!» 
سحر:« یعنی این حس فقط با اومدن حسام می آد؟!» 
خورشید خندید و نگاهی به تسبیح گردنش انداخت و آن را دوباره پشت هم بوسید... 
سحر:« به خدا دیوونه شدی!! پاشو بریم یه هوایی بخوریم...» 
چند تا کاموا هم بخریم شال گردن ببافیم... 
خورشید:« چه قدر دلم می خواد واسه حسام شال گردن ببافم!!»
سحر:« تو که ماشاءالله را دادنش رو بلدی خب بباف!!» 
خورشید:« نه دیگه خیلی بده!!» 
سحر:« پاشو بریم خورشید... خسته شدم!!»
خورشید:« بذار به مامان مهری بگم...» 
هوای سرد آذرماه آن سال اشک به چشمانشان آورد... هوای ابری دل خورشید را غمگین کرده بود... نگاهی به آسمان انداخت به یاد حرف مامان مهری افتاد:« هوا پُرباره» درست بود... به نظرش مامان مهری درست گفته بود... آسمان پربار بود با خود گفت:« یعنی ممکنه امشب برف بیاد؟! » تنش لرزید اما این بار نه از سرما که از دیدن اتومبیل آشنایی!! اتومبیلی که ده دوازده روزی بود آن دوروبرها پیدایش نشده بود... اتومبیل متوقف شد... 
شیشه ای به نرمی پایین آمد... چشم های عسلی خیره خیره نگاهش می کردند خورشید برای لحظه ای از راه رفتن باز ایستادو در ناباوری اسیر جادوی چشم های روشن شد... کسری طوری نگاهش می کرد که انگار می خواهد با نگاه قدرتمندش استخوان های ظریف خورشید را هم ذوب کند... موهای قهوه ای اش را با مدلی جدید کمی کوتاه کرده بود... پوست برنزش ابروهای باریک و بلندش و چشم های جسورش از همیشه جذاب تر به نظر می رسید. 
سحر که از خورشید کمی جلوتر می رفت ایستاد و گفت:« چرا وایسادی؟! خورشید؟!» 
خورشید با شنیدن صدای سحر دوباره راه افتاد... با رنگی پریده و اوضاعی دگرگون... نمی دانست چرا به وضوح می لرزد نمی دانست چرا این همه هیجان زده شده است... و نمی دانست چگونه خود را کنترل کند... دلش می خواست برای یک لحظه کنار خیابان بنشیند و نفسی تازه کند... به سحر که تازه متوجه کسری شده بود گفت:« نگاش نکن سحر...» 
سحر:« این که باز سر و کله اش پیدا شد!!» 
خورشید:« آره... راستش یه لحظه ترس برم داشت!! انگار اصلا دیگه انتظار دیدنش رو نداشتم...» 
سحر:« موهاشُ چه مدل دار کرده!! چه بهش میاد!!» 
خورشید:« ولش کن... برو توی کاموا فروشی...» 
تمام مدتی که داخل مغازه بودند خورشید ترسید که کسری پیدایش شود... 
اما خبری نشد... بعد ازخرید سحر... راهی خانه شدند... 
سحر:« خیلی دلم می خواد زودتر شروع کنم به بافتن!!» 
خورشید:« گفتی شال گردن می خوای ببافی!!» 
سحر:« آره... می خوام خیلی با دقت ببافم خوشگل بشه...» 
خورشید:« مگه واسه ی خودت نیست؟!» 
سحر:«... نه...» 
خورشید نگاهش کرد و گفت:« تازگی ها خیلی مشکوک شدی!!» 
به داخل کوچه شان پیچیدند... ناگهان متوجه ی کسری شدند که درست مقابل خانه ی خورشید متوقف شده بود... 
سحر:« این جا چی کار میکنه؟» 
خورشید:« دیوونه است!! خدایا چی کار کنم!!» 
کسری به محض این که متوجه آمدن آنها شد. از ماشین پیاده شد و چند قدم دورتر از خانه خورشید ایستاد... منتظر بود تا خورشید نزدیک شود. 
خورشید که دیگر توان قدم برداشتن نداشت... همه اش نگران همسایه ها بود نگران این که مهرداد ببیند... به فکر مامان مهری و آقاجون!! 
رو به سحر گفت:« سحر... آبروم رفت... اگه حرف بزنه چی کار کنم؟!» 
سحر:« بیا بریم خونه ی ما... بزار هوا کاملا تاریک بشه... بعدا برو...» 
خورشید:« بازم فرقی نمی کنه!! شاید جلوی در منتظر بمونه...» 
سحر:« بیا خونه ی ما... به مهرداد بگو بیاد دنبالت مهردادُ ببینه در می ره...» 
سحر کلید خانه اشان را در دست گرفت و به سرعت از پیاده رو به وسط کوچه آمد... خورشید به دنبالش... کسری درست مقابل خانه ی خورشید ایستاده بود و با لبخندی نگاهش می کرد... خورشید اما فقط به لحظه ی ورود به خانه ی سحر فکر می کرد... سحر که در را باز کرد خورشید به سرعت داخل خانه اشان شد و سریع در را بستند. کسری حیرت زده و عصبی درجا ماند... می دانست که خورشید به این سادگی ها از خانه ی سحر خارج نخواهد شد... سوار اتومبیل شد و آن جا را در چشم بهم زدنی ترک کرد... 
توی حیاط خانه ی سحر اینا هردویشان بلند بلند می خندیدند... خورشید هنوز هیجان زیادی داشت. ایران خانم از پشت پنجره نگاهشان کرد و برایشان دست تکان داد و گفت:« خورشید جان بیاید بالا... اون جا سرده...» 
خورشید:« سلام ایران خانم... می خوام برم خونه... به مامانم نگفتم اینجام» 
ایران خانم:« سلام برسون خورشید جون... و پنجره را ترک کرد.» 
خورشید از لای در بیرون را نگاهی انداخت و گفت:« فکر کنم رفت... صدای ماشینش اومد...» 
سحر:« بیا بریم... یه کم دیگه صبر کن» 
خورشید:« نه... واقعا رفته... بیا خودت ببین...» 
خورشید با عجله خداحافظی کرد و بیرون آمد... بدون آنکه به جایی نگاه کند داخل خانه شد... حتی توی حیاط خانه هم معطل نکرد انگار می ترسید کسری بازهم پشت در باشد با خود گفت:« خدایا... این دیگه کیه!! هیچی حالیش نیست!! واقعا اومده پشت در خونه مون!!»
مهرداد از اتاقش بیرون آمد و به خورشید گفت:« این وقت شب کجا بودی؟!» 
خورشید:« گدوم وقت شب؟! مگه الان شبه؟! تازه داره اذان می ده...» 
مهرداد:« هی داره جواب منو می ده!! می گم اصلا الان کجا بودی؟!» 
خورشید:« با سحر رفتم کاموا بخرم!!» 
مهرداد:« وای دوباره مادربزرگ ها می خوان بافتنی به دست بشن!!» 
خورشید:« آخه به تو چه ربطی داره؟» 
مهرداد:« ربطش اینه که اول باید برای من ببافی!!» 
خورشید:« من کاموا نخریدم... سحر خرید... شاید منم بخرم...» 
مهرداد:« سحر چه رنگی خرید؟! آبی؟!» 
خورشید:« آره... تو از کجا می دونی؟!...( و بعد نگاه مشکوکی به او انداخت...)» 
مهرداد خنده ای کرد و گفت:« جون جوجو راست می گی سحر آبی خریده؟!» 
خورشید:« آره... بگو چی شده!!» 
مهرداد:« آخه شب عروسی حامد... ازم پرسید چه رنگی رو دوست دارم!! منم گفتم آبی!! البته روشن...» 
خورشید لبخند زد و گفت:« بفرما... فقط اسم من بد دررفته!! سحر خانمُ بگو چه آب زیرکاهه!! پس واسه تو کاموا خریده!!... ای موذی!!... شالی که سحر ببافه... چه شالی بشه!! و خندید.. 
مهرداد:« تو کمکش کن خوب ببافه... بگو بلندباشه از شال کوتاه خوشم نمی شاد...» 
خورشید:« من خودم یه فکرایی برای خودم دارم!!» 
مهرداد:« لابد تو هم می خوای واسه... غلط کردی... نبینم از این کارها بکنی خورشیدآ...» 
خوذشید:« اِ...؟! چه طور برای تو خوبه؟! واسه حسام بده؟!» 
مهرداد:« به خدا می کشمت اگه از این کارا بکنی... واسه هیچ کس خودتُ کوچیک نکن نه واسه حسام و نه هیچ کس دیگه!!» 
خورشید:« پس چرا سحر...» 
مهرداد وسط حرفش پرید و گفت:« سحر فرق میکنه... اون هنوز بچه گونه فکر می کنه!!» 
خورشید:« مثل اینکه من و سحر همسن و سالیم آ!!» 
مهرداد:« شناسنامه ای آره... اما تو خیلی با اون فرق داری!! عاقل تری!» 
هنوز آذرماه بود... انگار همه چیز از نو شروع شده بود... کسری راه خانه تا مدرسه و مدرسه تا خانه خورشید را هر روز طی می کرد... اما چند وقتی بود که از گل رز و پیغام خبری نبود... انگار کسری هم فهمیده بود خورشید با این چیزا دُم به تله نمی دهد... پس فقط به خیره نگاه کردن اکتفا می کرد... 
خورشید هم به وجود کسری عادت کرده بود به کارهایش به نگاه های ممتد و طلبکارانه اش... به رفت و آمدش... مثل اوایل از وجود او ناراحت نبود... اکثر دخترهای مدرسه که توی ایستگاه کسری را می دیدند متوجه ی کسری بودند... خورشید بارها از دور و نزدیک شنیده بود که راجع به او و کسری حرف می زنند... آن هایی که خیلی وقت بود آمار کسری را داشتند متذکر می شدند که کسری فقط به دنبال یک نفر است... و خورشید را به هم نشان می دادند... بعضی ها پشت چشم نازک می کردند و طوری که خورشید هم بشنود می گفتند:« حالا چه تفحه ای هست!! پسر به این خوش تیپی از سرش هم زیاده!! اما بعضی دیگر اقرار می کردند که خورشید واقعا زیباست...» 
با این همه خورشید تظاهر می کرد اهمیتی نمی دهد... اما با خود می گفت:« اگه منم مثل این پسره این همه تیپ می زدم!! اگه مهرداد و مامان مهری اجازه می دادند!! میدونستم چه جوری به همه نشون بدم که از اون خیلی سرترم!! معلومه با این  وضعی که من میرم مدرسه هرکی مارو ببینه می گه این دختره چه تفحه ای است!!؟! بعد جلوی آینه می رفت و به صورتش خیره می شد و با خود می گفت:« ما نیز هم بد نیستیم!! و میخندید...» 
مامان مهری خسته از راه رسید وگفت:« بیا خورشید... نون ها رو بذار توی سفره تا خشک نشن...» 
خورشید نان ها را از مامان مهری گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. 
مامان مهری:« آقاجون زنگ نزد؟» 
خورشید:« چرا... گفت امشب با عمو محمود می رن جمکران...» 
مامان مهری:« مهرداد کجاست؟» 
خورشید:« از کلاس اومد... رفت باشگاه...» 
مامان مهری:« یادم رفت آبلیمو بخرم... خورشید می ری مادر؟!» 
خورشید:« آره مامان» 
خورشید چادرش را سرش کرد و گفت:« نون ها رو جمع کردم... گفتی چی بخرم مامان؟» 
مامان مهری:« آبلیمو... نمک هم بگیر... زودی بیا...» 
خورشید در را باز کرد نگاهی به در خانه ی حسام انداخت... چادرش را مرتب کرد و راه افتاد... توی سوپر مارکت حبیب آقا کمی شلوغ بود عقب تر از همه ایستاده بود و تماشا می کرد... صدای آشنایی دلش را پایین ریخت... او کنارش ایستاده بود... کسری بود!! با یک لبخند... مهربان و مرموز... و زیبا ازخورشید پرسید:« خورشید خانم چی لازم دارین؟!» خورشید لبها را به دندان گرفت و هول شد... دوست نداشت هیچ آشنایی او را ببیند... بلند گفت:« حبیب آقا یه آبلیمو و یک بسته نمک لطفا...» 
حبیب آقا:« چشم چشم!!» 
خورشید این پا و آن پا کرد... نگاهی به بیرون از مغازه انداخت... مهرداد ومحسن را دید که داخل کوچه شدند... تا کسری دوباره لب گشود و گفت:« خورشید خانم...» 
خورشید بی درنگ مغازه را ترک کرد... و به سرعت به دنبال مهرداد دوید... و صدایش کرد. مهرداد با دیدن خورشید قدمی به سویش برداشت و گفت:« چی شده؟!» 
خورشید:« هیچی توی سوپری بودم...» 
مهرداد:« خب؟! چی می خواستی؟!» 
خورشید:« آبلیمو... با یک بسته نمک...» 
مهرداد:« برو خونه... خودم می گیرم...» 
خورشید دوان دوان به سوی خانه آمد... بدون آن که نگاهی به کسری بیاندازد... کسری همچنان سرکوچه کنار اتومبیلش ایستاده و رفتن خورشید را تماشا می کرد. 
وقتی مهرداد در را بست به سرعت بالا آمد... و خورشید را صدا کرد... پچ پچ کنان و عصبی طوری که مامان مهری بو نبرد گفت:« ببینم خورشید این پسره که سرکوچه کنار ماشین مشکیه وایساده بود چیزی بهت نگفت؟!» 
خورشید من من کرد و با رنگ پریده گفت:« کی؟! کسی نبود!!» 
مهرداد:« تو اون پسره مو بلند رو ندیدی؟! سبزه رو چهارشونه...» 
خورشید:« ای بابا تا فردا هم نشونی بده... من که نمی شناسم!! کسی رو ندیدم شایدم بوده... اما من دقت نکردم... واسه چی می پرسی؟» 
مهرداد که مجاب نشده بود گفت:« به نظرم... مشکوک بودی... خیلی رنگ پریده بود... پسره هم بی خودی سر کوچه وایساده بود... نگاش به تو بود... از محسن پرسیدم می شناسدش گفت نه...» 
خورشید نفس راحتی کشید و از دروغ محسن تعجب کرد و خوشحال شد. اگه محسن به مهرداد می گفت که کسری رو قبلا دیده آن هم با یک دسته گل!! خدا می داند چه بلایی به سرشان می آمد!! 
خورشید در دلش هرچه ناسزا بود نثار کسری کرد که آن طور بی ملاحظه و بی پروا با آبروی او بازی می کرد... نمی دانست چرا نمی تواند درباره اش به مهرداد یا پدر و مادرش چیزی بگوید... دلش نمی خواست مهرداد او را کتک بزند... یا با دعوا و سر و صدا او را از خودش براند... گاهی اوقات از این که این طوری جلوی همه به او ابراز احساسات می کند... بدش نمی آمد...!! وقتی با خودش صادق می شد مجبور می شد که اعتراف کند به خاطر خودش نمی خواهد موضوع کسری را به کسی بگوید... انگار به وجود کسری عادت کرده بود. هیچ کس را مثل او جسور و بی باک ندیده بود... گاهی اخلاق او را در دل می ستود با خودش می گفت:« اینه دیگه!! آدم وقتی چیزی رو بخواد نباید به خاطر این و اون دست دست کنه!!» 
آن روز شُل و وارفته از مدرسه برمی گشتند... 
سحر:« چه عجب امروز کسری نیومده!!» 
خورشید:« دیروزم نیومد!!:» 
سحر:« به به... خوب آمارشُ داری!» 
خورشید:« چی کار کنم!! اینقدر تابلوست وقتی نمیاد معلوم میشه!!» 
سحر:« انگار وقتی نیست تو هم زیاد شنگول نیستی کلک!!» 
خورشید خنده ی تصنعی کرد و گفت:« برو بابا...» 
سحر:« آخه کسری که هست تو حرف می زنی می خندی بالا پایین می پری... اما وقتی نیست شُل و وارفته ای!!» 
خورشید:« توهم ... زدی!!» 
سحر:« البته بگم وقتی کسری هست منم به هیجان می یام... همیشه کارهای عجیب و غریب می کنه... راستی دیروز فاطمه خانم اومده بود خونه ی ما می گفت حسام حالا حالاها نمیاد... داره حسابی درس میخونه... اما ایمان این هفته میاد انگار...» 
خورشید:« حسام بی عرضه!!» 
سحر:« خب لابد می خواد درس بخونه...» 
خورشید:« ایمانم داره همون درسُ می خونه دیگه!! از بس که بی احساسه دلش تنگ نمی شه!!» 
سحر:« بیکار نیست که عزیز من!! تو هم حرف زور می زنی!!» 
خورشید:« پس چرا این پسره... کسری... دم به دقیقه می تونه بیاد دنبال من!!؟» 
سحر:« خب لابد...» 
خورشید میان حرفش آمد وگفت:« نگو بیکاره که قبول ندارم... به سرو تیپش هم نمی یاد بیکار و بی پول باشه!!» 
سحر:« خب شاید پول باباشُ داره خرج می کنه» 
خورشید:« خب اگه باباش بهش پول می ده نوش جونش!! اما من می گم به کسری نمی یاد فقط به پول پدری اکتفا کنه...» 
سحر:« خب همه که نمی تونن کارای کسری رو بکنن!!» 
خورشید:« همینه دیگه!!... اونی که عاشق باشه می تونه... مگه من نیستم... تا حالا چند بار پیش اومده که با حسام حرف زدم؟! توی هرباری که این فرصت بوده من هزارتا حرف زدم اون یه کلمه به زور جواب داده!! خب این اذیتم می کنه!!» 
سحر:« آخه خانواده با خانواده فرق می کنه... حسام با حجب و حیا و خجالتیه... حتی به مامانش هم فکر نکنم گفته باشد که تورو می خواد...» 
خورشید نگاه تیزی به سحر انداخت و گفت:« یعنی چه؟! این دیگه چی بود گفتی؟!» 
سحر:« هیچی... چی بود؟» 
خورشید:« بگو چی شنیدی!!» 
سحر:« هیچی... باور کن...» 
خورشید:« سحر راست بگو خواهش می کنم... من ناراحت نمی شم.» 
سحر:« هیچی نبوده بابا... آخه فاطمه خانم به مامانم می گفت:« از فرزانه عروسش خیلی راضیه... فامیل اینش خوبه که به همه ی خصوصیات همدیگه آشنان... دیگه کسی کسی رو گول نمی زنه و از این حرفا... بعد هم گفته خیلی دلم می خواد حسام هم توی فامیل یکی رو انتخاب کنه!!» 
خورشید که انگار آب سردی رویش خالی کردند... لرزید... سرما بیشتر خودش را نشان داد شالش را دور دهان و بینی اش پیچید و گفت:« به جهنم!! و بعد پوزخندی زد و ادامه داد: مگه جز این می شه فکر کرد؟ برای حسام بی عرضه باید هم انتخاب کنند!!» 
سحر:« خورشید بی خودی عصبانی نشو... فاطمه خانم از طرف خودش حرف زده...!!»
خورشید:« فاطمه خانم پسرشُ می شناسه می دونه که می تونه به جای اون تصمیم بگیره... می دونه هرچی پیشنهاد بده حسام خان قبول می کنه!!» 
سحر:« اصلا این طوری نیست...»
 

فصل 23


اگر برف نباریده بود دیگر هیچ انگیزه ای برای خاستن از رختخواب نداشت صدای مهرداد که میگفت:« خورشید... پاشو یه نگاه به حیاط بنداز... او را بیدار کرد... خورشید با بی حالی گفت:« مهرداد زوده... بزار بخوابم...» 
مهرداد:« امروز فکر کنم تعطیلی... مامان اون رادیو رو روشن کن...» 
و صدای آقاجون:« باباجون... رادیوش از کار افتاده... باید یه جمعه وقت بزارم درستش کنم...!!» 
مهرداد:« خب پس تلویزیون رو روشن کنیم... و به سوی تلویزیون رفت خورشید از سر و صدای مهرداد کلافه شد و بالاخره از رختخواب بیرون آمد... از پشت پنجره از لای پرده های شیری رنگ نگاهی به حیاط انداخت... همه جا سفید بود انگار یک نفر تا صبح حیاط و همه ی درختها را با پنبه تزئین کرده است... 
از خوشحالی جیغ کشید و گفت:« مهرداد... مامان مهری... برف اومده... و مثل برف ندیده ها با همان لباس نازک به حیاط دوید... صدای مامان مهری بلند شد:« دختر... سرما می خوری چته؟ از کویر که نیومدی... خب برفه دیگه!!» 
مهرداد:« ولش کن مامان... این بدبخت عاشق برفه... بذار کیف کنه...» 
مامان مهری:« خب حالا که هردوتون عاشق برفین باید امروز عصر اومدین پشت بوم رو پارو کنید...»
مهرداد:« آقاجون مامان راست می گه... شما یه وقت زود نیاین دست به کار بشین!» 
آقاجون:« نه صبر کنید تا منم برسم... کمک کنم...» 
مهرداد:« من امروز زود میام...» 
مامان مهری:« فقط زیاد طولش ندین که به این سقف اعتباری نیست!!!» 
والله این خونه دیگه عمرشُ کرده... طاقت برفُ نداره... خورشید مادر بیا صبحونه تو بخور...» 
خورشید روی برفهای تمیز قدم می زد و از صدای کروچ کروچ برف زیر پایش احساس لذت می کرد. 
مهرداد:« جوجو... بیا بالا...»
خورشید:« امروز آدم برفی درست کنیم؟!» 
مهرداد:« اگه تا بعدازظهر برف بود!!» 
خورشید:« تعطیل نیستیم!!» 
مهرداد:« شما نه... ابتدایی و راهنمایی!!» 
خورشید:« باشه الان میام...» 
با مکافات تمام سوار اتوبوس شدند... اتوبوس دیرتر از همیشه به ایستگاه مدرسه رسید... دختر مدرسه ای ها مثل قشون شکست خورده پشت در بسته ی مدرسه بلاتکلیف بودند... آقای کیانی فراش مدرسه کنارشان ایستاده بود و مدام می گفت:« تعطیله!! برگردید...» خورشید و سحر از خوشحالی فریاد کشیدند... همه خوشحال بودند... پسرهای دبیرستان نزدیکشان آن قدر برف بازی کرده بودند که تمام پیاده روها لغزنده و لیز شده بود.. 
خورشید و سحر یکدیگر را گرفته بودند و به سختی قدم برمی داشتند مجبور بودند از روی پل هوایی عبور کنند... پله های فلزی پل را به سختی بالا اومدند... اما سخت ترین جای کار طی کردن پل بود که تبدیل به سرسره ی خطرناکی شده بود... پسرها که سرگرمی جالبی برایشان درست شده بود روی پل لغزنده حرکات عجیب و غریبی می کردند و به شکل های مختلف روی برف ها لیز می خوردند... خورشید و سحر از ترسشان نرده های پل را گرفته بودند و تکان نمی خوردند... پسرها به آنها گلوله های برفی پرتاب می کردند و میگفتند:« یاالله... بجنبین... رد بشین... تنبلای بی خاصیت!! رد بشین...» 
سحر تاب نیاورد و فریاد زد:« خجالت بکشین...» 
یکی از پسرها بلافاصله گفت:« بچه ها این پررویی کرد. گلوله ها رو شلیک کنین!!» و سحر بی چاره را گلوله باران کردن... 
خورشید هم خنده اش گرفته بود و هم عصبانی شده بود... دل را به دریا زد و راه افتاد... چند قدم بیشتر نرفته بود که لیز خورد و محکم روی پل ولو شد... از درد پا به خود می پیچید... و صدای خنده ی پسرها گوشش را کر کرده بود... که صدای گوشنواز آشنایی کنار گوشش زمزمه کرد:« خورشید خانم... خوبی؟!» و خورشید غافلگیرانه در دام نگاه عسلی کسری افتاد... نمی دانست چه کند... نگاهی به سحر انداخت که هنوز با چند قدم فاصله از او نرده ها را گرفته بود و به سختی ایستاده بود... تکیه به دست نیرومند کسری تنها راه نجات از روی پل برفی بود! ولو شده روی پل در تردید بین رد یا قبول کردن کمک کسری دست و پا می زد که کسری در چشم بهم زدنی بازویش را گرفت و کمکش کرد که برخیزد... و خورشید با تکیه بر دست های کسری بقیه پل را پشت سر گذاشت در حالی که سحر هم به خورشید تکیه کرده بود... خورشید بی صدا و آرام گام برمی داشت و کسری فقط می گفت:« مواظب باش... آهان... روی جا پای من پاتُ بزار... باریک الله خورشید خانم!» 
و خورشید از خجالت و هیجان با لبخندی که از بودنش بی اطلاع بود مثل کودک حرف شنویی حرف کسری را گوش می کرد... 
پایین پل که رسیدند کسری گفت:« خب... خانم ها... افتخار بدین و با من بیاین... چون توی این هوا خیلی باید منتظر بمونید تا ماشین بیاد...» 
خورشید که از خجالت سرخ شده بود گفت:« مرسی اقا... شما خیلی لطف کردین... مزاحم نمی شیم...» 
کسری:« من تعارف بلد نیستم آ !!» 
سحر:« اینو که خودمون می دونیم...» 
خورشید نگاه هشدار دهنده ای به سحر انداخت و گفت:« ما تعارف نمی کنیم... بهتره که خودمون بیایم... بازم ممنون که کمک کردین...» 
کسری لبخند زد و گفت:« کاری نکردم... خورشید خانم!!» 
و بدون حرف دیگری بلافاصله از آن ها فاصله گرفت و به سوی اتومبیلش شتنافت... خورشید نمی دانست چرا مثل گلوله ای از آتش داغ کرده است... دلش می خواست میان برف ها ساعت ها بنشیند و تکان نخورد... 
سحر:« چرا نیومدی بریم؟!» 
خورشید:« واقعا میومدی؟!» 
سحر خندید و گفت:« آره...» 
خورشید هم خندید و گفت آره!!» 
سحر:« ولی خدایی اش عجب تیپی داره... دعا کن روی پل کسی ندیده باشدمون!!» 
خورشید:« محاله!!... خیلی از پسرها که اونجا بودن ما رو می شناسن!!» 
سحر:« اگه به گوش محسن برسه چی؟! واویلا!!» 
خورشید:« دیگه بهش فکر نکن... چون اگه من فکرشُ بکنم وضعیتم بدتره... مهرداد اگه بفهمه زنده زنده پوستمُ می کنه!!» 
سحر خندید و گفت:« چه قدر قشنگ می گه خورشید خانم!!» 
خورشید دوباره داغ شد و گفت:« آره خیلی قشنگ می گه!!» 
آن روز هیچ کدام اصلا نفهمیدند کی به در خانه اشان رسیده اند... تمام طول راه برگشت را درباره ی پل و زمین خوردن و کسری حرف زدند... و خندیدند... خوشید تا به خانه آمد مامان مهری پرسید:« مهردادُ ندیدی؟!» 
خورشید:« نه... کجا بود؟!» 
مامان مهری:« تا فهمید تعطیلی اومد دنبالت... گفت نکنه یه وقتی نتونین بیاین خونه... راه چه طور بود مادر؟» 
خورشید:« مامان مگه توی کوه زندگی می کنیم؟! هیچی...!! توی خیابون که خبری نیست یه کم روی پیاده روها برف نشسته... فقط دم مدرسه خیلی ناجور بود... لیز لیز!! روی پل هم... که دوباره با به یاد آوردن خاطره ی پل لبخندی زد و گفت: روی پل هم که خیلی حال داد!!» 
خورشید:« مامان من می رم پشت بوم...» 
مامان مهری:« نه نه... مهرداد میاد غوغا می کنه... بذار خودش بیاد با اون برو...:» 
خورشید:« من یه چایی می خورم و می رم پشت بوم... به مهرداد هم ربطی نداره... سحر و محسن هم میان بالا...» صدای بسته شدن در آمد... 
خورشید:« اومد...» 
مامان مهری:« مهرداد... پسرم... خورشید اومده...» 
مهرداد کمی عصبی به نظر می رسید... حیاط را طی کرد و رو به خورشید که هنوز توی بالکن ایستاده بود گفت:« کی اومدی؟!» 
خورشید:« الان!!» 
مهرداد:« با چی اومدین؟!» 
خورشید:« با قاطر!!» 
مهرداد لب ها را جمع کرد و گفت:« د اگه قاطر رو گیر بیارم که خرخره اشُ می جُوام!!» 
مامان مهری با تعجب پرسید:« اینا چیه که به هم می گین؟!» 
خورشید رو به مهرداد کرد و گفت:« مهرداد تو چته؟!» 
مهرداد:« بیا بریم تو... این جا سرده...» 
منظورش این بود که مامان مهری بویی نبرد... خورشید با دلواپسی فراوان به دنبالش داخل خانه شد... 
مامان مهری:« خورشید جان... برید یه کم استراحت کنید یه چایی بخورید... بعد هم دست به کار پشت بوم بشین...» 
خورشید همانطور که میگفت:« چشم مامان به دنبال مهرداد وارد خانه شد...» 
مهرداد شال گردنش را محکم به زمین پرت کرد وگفت:« اون یارو کی بوده؟!» 
دل خورشید پایین ریخت وگفت:« کی؟!» 
مهرداد:« اون که روی پل دستتُ گرفته!!» 
خورشید که سعی داشت خود را نبازد قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:« یه عابر یه رهگذر... به اون کسایی که بهت گزارش دادن بگو اگه این همه غیرت دارن یه چیزی به بچه های دبیرستان می گفتند که اون طوری من و سحر رو گیر انداخته بودن!! نزدیک بود دوتامون پرت شیم پایین!!» 
مهرداد چشم ها را باریک کرد و به خورشید خیره شد وگفت:« خورشید... منُ رنگ نکن... من خودم آخرشم!! اگه یه عابر بوده پس پایین پل چی زر زر می کرده!!» 
خورشید:« هیچی به خدا... فقط گفت، اگه مشکلی نداشته باشین برسونمتون!!» 
مهرداد:« اون خیلی غلط کرده... بی جا کرده!!» 
خورشید:« آره بابا، ما هم همینُ بهش گفتیم!!» 
مهرداد به پشتی تکیه زد و گفت:« از قبل که نمی شناختیش؟! خورشید راست بگو!!» 
خورشید:« من باید مدام برای تو قسم بخورم؟! مگه دیوونه ای که هرچی می گم شک داری!!» 
مهرداد سری تکان داد و گفت:« دوست ندارم... خورشید... دوست ندارم کسی مُختو بزنه!! اینو بفهم!! اون وقت خودم مُختو می ترکونم!!» 
خورشید خندید و گفت:« تو فعلا مواظب مُخ خودت باش!!» 
مهرداد هنوز فکری بود... خورشید لگدی به پای مهرداد زد و گفت:« مهرداد؟! به سحر زنگ بزنم بگم همگی بریم پشت بوم؟!» 
مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:« لازم نکرده... خودم می رم» 
خورشید:« مهرداد منم میام... تو رو خدا...» 
مهرداد درحالیکه از جایش بلندمی شد گفت:« به سحر زنگ بزن!!» 
خورشید با خوشحالی به سوی گوشی رفت... توی پشت بام همگی با شال و کلاه و کاپشن و دستکش مشغول بودند. محسن هم بود... با این که با مهرداد دوست بودند زیاد صمیمی نبودند... در گروه چهار نفره شان مهرداد و محسن و ایمان و حسام، از همه کم حرف تر محسن بود... سعی داشت خود را بیشتر به حسام نزدیک کند... 
محسن در پشت بام خودشان آرام و بی صدا برف ها را می ریخت... و سحر و خورشید و مهرداد همگی توی پشت بام خانه ی خورشید جمع بودند و با سر و صدا برف را پارو میکردند. 
سحر:« بچه ها!! شما فکر می کنید هنوز جاهای دیگه آدما برف ها رو پارو میکنند؟!» 
خورشید:« یعنی چی ؟! پس می خورن؟!» 
سحر:« نه... ما مجبوریم پارو کنیم... خیلی ها هستند که پارو نمی کنند...» 
مهرداد:« توی خونه های قدیمی هنوز باید به روش قدیمی زندگی کرد... اگر ما برف پارو نکنیم... تا شب سقف میاد روی سرمون!!» 
سحر:« ما که خونه مونُ بازسازی کردیم... ولی بابام میگه باید پارو بشه!!» 
مهرداد:« واسه این که بابات وقتی می بینه چهار تا همسایه دارن برف می ریزن فکر می کنه اگه اون برف هاشو نریزه چه اتفاقی می افته!! بعد شم... بابای تو یه عمره برف پشت بومش رو ریخته... حالا دیگه عادت کرده... اگر نریزه... عذاب وجدان داره!!» 
خورشید:« اما برف ریختن یه حال خوبی داره!!» 
مهرداد:« برای شما که دارین بازی می کنین بله!!» 
خورشید خندید و یک گلوله برفی توی صورت مهرداد پرت کرد... مهرداد برای لحظه ای چشم ها را بست و صورتش را پاک کرد و دوباره به کارش مشغول شد... محسن از توی پشت بامشان بلند گفت:« سحرخانم اگه گفتگوتون به نتیجه رسیده بیا این جا کمک من!!» 
مهرداد به جای سحر گفت:« محسن... صبر کن من الان میام... بعد رو به دخترها گفت: زود برید پایین آدم برفی تون رو درست کنید...» 
خورشید:« ا... مهرداد می خوایم تو هم باشی... می خوایم بزرگ باشه... ما نمی تونیم!!» 
مهرداد:« شما برین من دارم میام این جا دیگه داره تموم می شه..» 
سحر:« پس بریم برای مهرداد چایی بیاریم...» 
مهرداد خندید و گفت:« بجنبین!!» 
سحر موقع پایین آمدن از پشت بام به خورشید گفت:« خورشید؟!... خوش به حالت با این داداشت...» 
خورشید لبخند زنان گفت:« باز چی شده!!!؟» 
سحر:« خیلی ماهه به خدا... خیلی مرده... رفتارش... حرفاش...» 
خورشید:« البته بگذریم گاهی وقتها مثل بچه ها می شه... یه دنده و لجباز!!» 
سحر:« محسن مارو نمی بینی؟! با یه من عسل تلخه!!» 
خورشید:« خب هرکی یه اخلاقی داره سحر... محسن کُلا ساکت و کم حرفه... ولی فکر نکنم بد باشه...» 
سحر:« نه... محسن هیچ وقت نگاهش به من مثل نگاه مهرداد به تو نیست حتی احساسش!! اون فقط دوست داره از من ایراد بگیره!!» 
خورشید:« خب تو چی کار می کنی؟ تو هم دقیقا مثل خود اون رفتار می کنی تا به حال شده سر به سرش بذاری؟! تا به حال شده بهش بگی خیلی برات عزیزه؟! تا به حال شده ازش بخوای باهات بیرون بیاد؟» 
سحر:« برو بابا دلت خوشه!! می گم ازش می ترسم تو می گی سر به سرش بزارم؟!» 
خورشید:« منظورم این که تو هم خیلی ازش فاصله می گیری... شاید اگر بیشتر باهاش حرف بزنی رابطه ی صمیمی تری پیدا بکنین...» 
سحر به سوی آشپزخانه رفت و با دیدن مامان مهری گفت:« سلام مهری خانم... چای داری؟ واسه آقا مهرداد می خوایم...» 
مامان مهری:« خسته نباشین خوشگل خانوما... برین کنار بخاری تا گرم بشین... مثل لبو شدین... الان برای همگی چای می ریزم.» 
دستهایشان کرخت شده بود و حالا با حس کردن گرما سوزن سوزن می شد. خورشید نگاهی به انگشتهایش انداخت و رو به سحر گفت:« این جا رو ببین!! هرکدوم اندازه ی یه هات داگ شده!! چه طوری آدم برفی درست کنیم؟!» 
سحر:« مهری خانم... من چایی آقا مهردادُ می برم بالا... شما زحمت نکشین... و به اشپزخانه رفت...» 
خورشید رفتن او را نگاه کرد و لبخند زد و زیر لب گفت:« زندگی، عشق و دیگر هیچ!!» 
ساعتی بعد همراه مهرداد آدم برفی بزرگ و قشنگی درست کردند... 
کنار آدم برفی ایستادند... و با ژست های مختلف عکس های مختلف گرفتند... ایران خانم مادر سحر هم به آنها اضافه شده بود... همگی ناهار میهمان مامان مهری شدند و آش خوشمزه اش را حسابی تحویل گرفتند... خورشید وقتی تنها شده بود... دوباره به صبح فکر کرد... لحظه به لحظه چهره و نگاه کسری را جلوی چشم هایش می دید... از این که برای طی کردن پل به او تکیه کرده احساس خجالت می کرد... و بدنش گُر میگرفت انگار به یاد آوردن آن لحظات شیرین تر از خود لحظات بود!! از این که از یادآوری لحظه ای روی پل لذت می برد احساس خجالت میکرد و مشوش بود... می دانست که نباید این طور باشد!! 
اما انگار رها شدن از افسون نگاه روشن وجذاب کسری ناممکن بود... انگار لحظه به لحظه چیزی وجودش را لبریز می کرد و سر می رفت... و می لرزانید نمیدانست چرا نمی تواند به کسری فکر نکند... صدای مهرداد بود که او را از بند افکارش رها کرد... 
مهرداد:« خورشید... فردا صبح... خودم همراهتون میام مدرسه...» 
چیزی در دل خورشید هوار شد... با نگاه پر از وحشتش که خیلی سعی داشت طبیعی باشد مهرداد را نگاه کرد. 
مهرداد:« چته؟!... چرا رنگت پریده؟!» 
خورشید:« وا؟... واسه چی رنگم بپره؟!... خب بیا... این دیگه اعلام کردن نداره...!!» 
مهرداد:« خیلی خب... و بعد لحاف را رو سرش کشید وگفت:« شب بخیر جوجو» 
خورشید حرصی شده بود... نمیدانست چی کار کند که مهرداد از همراهیش منصرف شود... هرچه فکر می کرد چیزی به ذهنش نمی رسید... در ثانی مهرداد باهوش بود و زیرک... نمیتوانست دست به سرش کند... باید شک او را برطرف می کرد... پس با خودش گفت:« به جهنم!! بذار بیاد!!» 
صبح روز بعد... به امید این که مهرداد قرار شب گذشته را یادش رفته... یواش یواش آماده می شد که مهرداد را حاضر و آماده جلوی در اتاق دید... 
مهرداد:« بجنب خورشید...» 
خورشید:« به من چی کار داری؟» 
مهرداد:« یادت رفته؟! امروز خودم همراهتون میام...» 
خورشید:« ا... من فکر کردم شوخی می کنی...» 
مهرداد:« یعنی چی؟... زودباش جوجو... من منتظرم...» 
حسین آقا که آماده ی رفتن بود گفت:« چیه بابا... چرا اول صبحی جر و بحث می کنید؟!» 
مهرداد لبخندی زد و گفت:« هیچی آقاجون امروز جِد کردم جوجو رو خودم ببرم مدرسه...» 
آقاجون:« مگه چیزی شده؟» 
مهرداد:« نه آقاجون... یخ بندونه!!»
آقاجون:« قربون پسر با غیرتم!!» 
خورشید پشت چشمی نازک کرد و دوباره خودش را در آینه ورانداز کرد... دلش می خواست کمی آرایش کند... همان قدری که چند وقت بود میکرد... اما با وجود مهرداد...!! 
با این همه کمکی رژ گونه یواشکی مالید و مقنعه اش را کمی عقب کشید و کاپشن پوشید و بعد کیفش رابرداشت... 
مهرداد:« خداروشکر!! بالاخره دل از آینه کندی!!» 
خورشید ساکت و غمگین به دنبالش راه افتاد... سحر به محض این که درخانه اشان را بست مهرداد را دید و بعدخورشید را سلام و علیک از ته دل و پرقوتی کرد و بعد لبخند زنان به خورشید نگاه کرد... خورشید سری تکان داد و زیر لب گفت:« می بینی! چشمش زدی!!» 
سحر:« بهت شک کرده؟!» 
خورشید:« غلط کرده!!» 
سحر:« خورشید داداشته ها!!» 
خورشید:« آخه می ترسم از امروز دیگه این مد بشه!! هر روز دنبال ما راه بیافته!!» 
مهرداد که جلوتر می رفت ایستاد و گفت:« شما جلوتر برید...» 
خورشید:« خب همه مون با هم می ریم دیگه...» 
مهرداد:« نه... شما جلوتر برید...» 
خورشید و سحر بی صدا راه افتادند... درحالیکه خورشید فقط دعا می کرد از کسری خبری نشود... می دانست مهرداد یک بار کسری را سر کوچه دیده است... فقط می ترسید که کسری را ببیند... آن وقت حتما او را می شناخت... و مطمئن می شد دنبال خورشید است. 
خورشید یواشکی به سحر گفت:« سحر اگه یه وقتی کسری را دیدی... زود بگو... حواس مهردادُ پرت کنیم!!...»: 
سحر:« اوناهاش... کسری تو ماشینه!!» 
خورشید با دیدن کسری آب دهانش راقورت داد و گفت:« وای... خدایا کمکمون کن!!» 
مهرداد نگاهی به اتومبیل زیبای کسری انداخت و بعد به راننده خیره شد... انگار داشت چهره ی مرد جوان را در ذهنش بررسی می کرد.... که کسری از اتومبیل پیاده شد... دل خورشید پیچ زد... آن قدر ترسیده بود که نزدیک بود بی حال شود... اگر کسری جلو می آمد و حرفی می زد... وای!! کارش تموم بود!! اما انگار کسری هم مهرداد را می شناخت... او نگاه گذرایی به خورشید انداخت و عرض خیابان را به مقصد سوپرمارکت روبرو طی کرد... مهرداد ایستاد تا خورشید نزدیکش آمد... 
مهرداد:« دست همیدگه رو بگیرین اینجا خیلی لیز شده... و خودش بازوی خورشید را گرفت...  فشاری به بازوی خورشید آورد و زیر گوشش گفت: این مرتیکه رو می شناسی؟» 
خورشید تته پته کنان و رنگ باخته گفت:« کدوم؟» 
مهرداد:« تابلو نکن... همین که از ماشین سیاهه پیاده شد... همین که توی سوپری رفت...» 
خورشید:« نه!!... از کجا بشناسم!!» 
مهرداد:« ولی من قبلا هم دیده بودمش!! سر کوچه مون!! یادت نیست؟ افشین هم دیروز میگفت اونی که روی پل « سوپر من» شده و تو رو آورده پایین خیلی خوش تیپ بوده... یه ماشین سیاهم داشته!!» 
خورشید:« که چی؟! این اون نیست!! می خوای از سحر بپرس!!» 
مهرداد آهسته گفت:« به عبارت دیگه از دُمتون!!» 
خورشید:« مهرداد اگه اومدی که همه اش فضولی منو بکنی اصلا دیگه نمی خوام با من بیای!!» 
مهرداد:« اتفاقا دقیقا برای همین اومدم برای امر مهم فضولی!! خیلی وقته ازت غافل شدم... حس میکنم یه خبراییه!» 
خورشید خنده ای ساختگی کرد و در حالیکه سعی داشت نشان بدهد... اصلا برایش مهم نیست که او می آید یا نمی اید... گفت:« خیلی خب بابا مثل اینکه تو هم اهل توهم شدی...!!!» 
مهرداد هم خنده ای کرد وگفت:« حالا!!» 
سحر پچ پچ کنان به خورشید گفت:« چه قدر ریش و سبیل به مهرداد میاد!!» 
خورشید با حالت خنده داری نگاهش کرد و گفت:« خوش به حالت به خدا!!» 
سحر خندید و گفت:« چیه بابا!!» 
مهرداد برای اینکه خودش هم به موقع به کلاس برسد. فوری یک سواری گرفت و سه تایی نشستند... نگاه مهرداد خیره و عصبی به دنبال اتومبیل سیاه رنگ می گشت... و خورشید توی دلش تند تند دعا می کرد که کسری دوباره پیدایش نشود. که همان لحظه اتومبیل کسری با سرعت از کنارشان گاز داد و رفت. مهرداد تا جایی که میتوانست اتومبیل را با نگاهش دنبال کرد... 
و زیر لب گفت:« می دونم چی کارت کنم لعنتی!!» 
خورشید:« چی می گی مهرداد؟... امروز خیلی لج دار شدی!!» 
مهرداد:« ا؟! باید ببخشید!! دست خودم نیست... یه جورایی قاطی کردم!! خب... پیاده شین...» 
نزدیک مدرسه برای چند لحظه ایستادند که خداحافظی کنند... مهرداد نگاه نگرانی به خورشید انداخت و گفت:« می خوای بعدازظهر بیام دنبالتون؟» 
خورشید:« تو که کلاس داری...» 
مهرداد:« کنسل می کنم اشکالی نداره.» 
خورشید:« مهرداد تو نگران چی هستی؟! خیالت راحت باشه!» 
مهرداد لب ها را جمع کرد و سری تکان داد و ناگزیر از رفتن خداحافظی کرد. 
سحر رو به خورشید گفت:« چرا مهرداد این طوری شده!! چرا این قدر نگران» 
خورشید افسرده و ناراحت گفت:« نمی دونم سحر... اگر قرار باشه بهم پیله کنه کم می یارم!!» 
سحر:« بدم نیست باهامون بیاد که!!» 
خورشید:« بله برای جنابعالی که اصلا ید نیست!!» 
سحر لبخند شیرین یزد و گفت:« خورشید!!» 
خورشید هم خندید و گفت:« پس ریش و سبیل بهش میاد!!» 
سحر دوباره هیجان زده شد و گفت:« وای آره!!»
خورشید آخرین نگاه را به اطراف انداخت و وارد مدرسه شد... همه اش در این فکر بود که چگونه می تواند مهرداد را از آمدن به دنبالش منصرف کند!

 
فصل 24 


مهرداد بعد ازسه روز همراهی کردن خورشید بالاخره به این نتیجه رسید که شکش بی مورد بوده و حالا می تواند با خیال راحت به کار خودش برسد!! 
خورشید هم خدا را شکر می کرد که در این سه روز از کسری خبری نشد... سحر خبر داده بود که آخر هفته حسام خواهد آمد... خورشید می دانست که باید خوشحال باشد اما نمی دانست چرا نگران است!؟ انگار درونش پر از احساسات ضد و نقیض بود. احساساتی که برایش تازگی داشت و به وحشت می انداختش دلتنگ بود اما این بار با این که می دانست حسام خواهد آمد از دلتنگی اش کم نمی شد... 
آن روز هوا عالی بود... آسمان صاف صاف بود... بعد از سه روز بالاخره ابرها خورشید را رها کرده بودند و خورشید تابان تر از همیشه وسط اسمان خودنمایی میکرد... سحر نفس عمیقی کشید و گفت:« خورشید:« عجب هواییه!!» 
خورشید لبخند زد و آسمان را نگاه کرد و گفت:« آره... جون می ده برای پیاده روی!!» 
سحر:« یعنی پیاده بریم تا خونه... فکر کنم شب برسیم!!» 
خورشید:« یه کمی پیاده بریم... وسط راه ماشین می گیریم...» 
سحر:« باشه...» 
خورشید:« محسن چی؟!» 
سحر:« حالا من می خوام بی خیال بشم تو ول نمی کنی؟!» 
خورشید:« اگه سر راه تلفن کارتی بود زنگ می زنیم خونه خبر می دیم...» 
سحر:« دیر نمی شه...» 
قدم زنان و خنده کنان راه افتادند... پیاده روی واقعا لذت بخش بود. آفتاب باعث می شد سرمای هوا دلچسب باشد و اذیتشان نکند هرچه بیشتر از مدرسه دور می شدند... کوچه ها و خیابان ها خلوت تر می شدند... و آن دو غرق صحبت و خنده متوجه ی حضور اتومبیل کسری که تعقیبشان می کرد نبودند... اتومبیل از کنارشان گذشت و کمی جلوتر متوقف شد... که سحر هیجان زده خورشید را تکان داد و گفت:« کسری است!!» 
خورشید لرزید... پاهایش سست شدند گویی نمی توانست قدم بردارد... 
سحر:« خورشید چی کار کنیم؟!» 
خورشید آب دهانش را قورت داد و در حالی که صدایش می لرزید گفت:« نمی دونم... اهمیت نده...» 
سحر:« آخه این جا خیلی خلوته... یه وقت کاری نکنه!! به زور سوارت نکنه!!» 
خورشید چشم غره ای به سحر رفت و گفت:« سحر!!» 
سحر بدون کلامی به راه رفتن ادامه داد... 
خورشید:« یواش تر... نمی خوام فکر کنه ازش می ترسم!!» 
سحر:« ولی من از اون نگاه خیره اش می ترسم به خدا...» 
سحر و خورشید از کنار اتومبیل کسری عبور کردند... کسری ناگزیر از پیاده شدن در اتومبیل را باز کرد و پایین آمد... و بلند گفت:« سلام... خورشید خانم...» 
خورشید بدون آن که برگردد لب ها را به دندان گرفت و تند تر قدم برداشت... و باز صدای کسری را شنید که گفت:« توی هوای برفی مهربون تر بودی خورشید خانم!!» 
کسری دوباره سوار اتومبیل شد و باز جلوتر از دخترها پیاده شد روبروی خورشید ایستاده بود و با لبخند جذابش نگاهش می کرد... 
سحر زیر لب گفت:« خورشید... بیا ماشین بگیریم!!» 
خورشید زیر لب گفت:« درست همین جا؟! جلوی این؟!» 
نزدیک کسری خورشید سر بلند کرد و نگاهش کرد... 
کسری با پلیور کرم رنگش تماشایی بود... 
کسری:« خورشیدخانم... یه کوچولو تحویل بگیر...!! من فقط تا خونه می رسونمتون... این جا که ماشین گیرتون نمیاد!!» 
خورشید لب باز کرد وگفت:« خواهش می کنم شما برید... اگه کسی شما رو همراه ما ببینه برامون بد می شه...» 
کسری هنوز لبخند کمرنگی روی لب داشت... با لحن دلنشین گفت:« پس سوارشین زودتر...!!» ابروها را بالا برد و نگاه شوخش را روی خورشید زوم کرد و ادامه داد: اگه می خواین کسی ما رو نبینه!! خورشید بی اعتنا به او چند قدم برداشت... کسری راهش را سد کرد... خیره خیره نگاهش می کرد و می خواست او را مغلوب کند... 
کسری:« خورشید خانم... من نزدیک خونه تون که شدیم پیاده تون می کنم نترس!!» 
برای لحظه ای خورشید تصمیمش را گرفت و رو به سحر گفت:« سحر چرا وایسادی...؟ راه بیافت دیگه...» اما کسری باز جلوی او ایستاد... 
خورشید عصبی شد و گفت:« برو کنار...» 
کسری سماجت کرد و ایستاد... 
خورشید:« گفتم برو کنار...» 
سحر که حس کردخورشید تصمیم کرفته روی کسری را کم کند گفت:« آقا برو دیگه!! چرا اذیت می کنی؟!... به خدا جیغ می زنم ها!!» 
کسری:« تو برو به تو کاری ندارم!!» 
سحر:« بی خود کردی... من که دوستمُ تنها نمی ذارم...» 
خورشید با خشم نگاهش را به کسری دوخت و گفت:«از سر رام برو کنار» کسری ابروها را بالا انداخت و با پوزخندی همچنان ایستاد... خورشید یک بار دیگر تغییر مسیر داد و به محض این که کسری برای چندمین بار راهش را سد کرد با قدرت تمام کوله پشتی اش را به صورت او کوبید و پا به فرار گذاشت سحر هم پا به پای او می دوید... 
کسری دندانها را به هم فشرد و دویدنش را تماشا کرد... بعد ازچند ثانیه فریاد زد:« برات متاسفم... از تو بعیده...» 
و بعد به سوی اتومبیل رفت... اتومبیل حرکت کرد و از کنارشان به سرعت گذشت... 
سحر نفس زنان ایستاد... و بعد فریاد زد:« برای عمه ات متاسف باش... برای بابات متاسف باش...»
خورشید با بی رمقی گفت:« خب... کوتاه بیا سحر... دیگه مرد!!» 
سحر به خورشید نگاه کرد و با نگاهی سرشار از ناباوری گفت:«خوشم اومد چه محکم زدی!!» 
خورشید پوزخندی زد و گفت:« دیگه خیلی پررو شده بود!!» 
هردو کنار خیابان ایستادند و خیلی زود سوار ماشین شدند و به خانه رسیدند... خورشید عصبانی و خسته بود حس می کرد همه چیز رو خراب کرده است با خودش گفت:« دیگه نمی یاد... قسم می خورم که نمی یاد!!» 
اشک توی چشمهایش جمع شد... دوباره گفت:« دیگه نمی یاد...»: 
حس می کرد تمام تنش به لرزه افتاده است... نمی دانست چه خبر شده نمی دانست این احساسات جدید را چگونه توجیه کند... جلوی آینه ایستاد مقنعه اش را از سرش بیرون کشید... و برای لحظه ای نگاهش روی دانه های ابی تسبیح حسام ثابت ماند... دست به گردنش برد و تسبیح را لمس کرد... گریه اش شدت گرفت و دو زانو به زمین افتاد... حس آدم خائنی را داشت که ناگزیر از خیانت کردن است!! به یاد حسام که می افتاد ته دلش گرم می شد. اما چهره ی کسری نگاه جسورش رفتار جسورانه ترش چنان او را در هم پیچیده بود که دلش میخواست فقط گریه کند... با گریه گفت:« بهش فکر نمی کنم... لعنتی... دیگه فکر نمی کنم... وای خدایا من چی کار کردم!؟ چرا سوار ماشینش نشدم؟!... خدایا چرا یه کم به من جرات نمی دی؟!... خدایا... کمکم کن... اصلا بهتر... جواب حسام رو چی می دادم...» 
هرچند که اصلا واسه حسام مهم نیست من چی کار می کنم!! خودمُ سر کار گذاشتم!! و الا اهمیتی نداره منو ببینه یا نبینه... اما کسری دوستم داره... چندماهه شب و روز جلوی چشممه... دوباره سرپا ایستاد دوباره تسبیح را در گردنش دید و گفت:« حسام می یاد... حسام که بیاد همه چیز درست می شه... همه چی خوب می شه.
 
فصل 25


رنگ پریده و بی حوصله روسری به سر کرد و به سوی در رفت... زنگ پی در پی دینگ دینگ می کرد... 
خورشید:« اومدم!!» 
در را باز کرد سحر هیجان زده و خوشحال گفت:« تموم شد!!» 
خورشید با چشم های گرد شده کمی به عقب رفت تا سحر داخل شود... 
خورشید:« چی شده؟! » 
سحر از زیر چادرش شال آبی بافته شده را بیرون آورد و گفت:« دیدی دی دینگ!!» 
خورشید با هیجان شال را گرفت و گفت:« آفرین چه زود بافتی!! چه قدر قشنگ شده!!» 
سحر ابروها را بالا انداخت و گفت:« خب دیگه!! هنرمندم!!»
خورشید:« آره والله!! خیلی خوب بافتی!!... بندازش ببینم!! وای چه بوی ادکلنی هم می ده!!» 
سحر با نگاه شرمگین لبخندی زد و گفت:« نه... نمی خوام کس دیگه ای اولین بار امتحانش کنه... خورشید برای لحظه ای متوجه ی منظور سحر نشد و چشم ها را باریک کرد و گفت:« یعنی چی؟! کس دیگه ای؟!» 
سحر دوباره لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد و گفت:« خب دیگه!!»
که دوزاری خورشید افتاد و گفت:« َآهان!!» و خندید و سحر را در آغوش گرفت... 
سحر:« تو رو خدا یه وقت مامانت اینا چیزی نفهمن!! نگی من بافتم!!» 
خورشید:« نه دیوونه!! بذار مهردادُ صدا کنم!!» 
سحر:« نه نه... خجالت می کشم.... خودت بعدا بهش بده» 
خورشید:« ای بابا... خب بذار...» 
سحر:« نه نه... تو رو خدا...» 
خورشید:« باشه... اما خودت می دادی بهتر بود...» 
سحر:« نمی خوام طوری بشه که نتونم دیگه از خجالت بیام خونه تون...» 
خورشید:« باشه!! هرطور دوست داری!!» 
سحر خورشید را دوباره بوسید و خداحافظی کرد... 
خورشید در را که بست نگاهی به شال بافته شده انداخت و خندید... 
مهرداد پشت کامپیوتر نشسته بودو مشغول بود... خورشید شال گردن را آهسته پشت سرش دور گردن او انداخت... مهرداد به خود آمد و نگاهی به شال انداخت بعددستی کشید و آن را لمس کرد و گفت:« این چیه؟!» 
خورشید لبخند پرمعنایی بر لب داشت کنارش نشست و نگاهش کرد... با خود گفت:« خوش به حال سحر... مهرداد ماهه...!!» 
مهرداد دستش را چند بار جلوی چشمهای خورشید بالا و پائین برد و گفت:« چیه؟! هیپنوتیزم شدی؟!» 
خورشید به خود آمد و گفت:« بی احساس!! نمی پرسی این چیه؟!... و اشاره به شال کرد...» 
مهرداد:« من که یه ساعته دارم می پرسم جنابعالی اینجا حضور ندارین متوجه سوال بنده نمی شی!!» 
خورشید:« حدس بزن!!»
مهرداد:« باز شیطون شدی وسط کار من!؟» 
خورشید:« نه این انرژی مثبته!! واسه بهتر کار کردن!!» 
مهرداد نگاهی به شال انداخت و بویش کرد و گفت:« چه بوی خوبی هم می ده!!»
خورشید:« آهان!! داری نزدیک می شی!!»
مهرداد:« کسی برات خریده؟!... و بعد لب ها را جمع کرد و نگاهش عصبی شد...» 
خورشید:« نابغه!! مال من نیست!! مال توست!!» 
مهرداد با تعجب به خورشید نگاه کرد و گفت:« خب؟!... بقیه اش؟!»
خورشید:« آره دیگه!!» 
مهرداد خندید و گفت:« د همینه!! سحر؟» 
خورشید به علامت تایید سری تکان داد... 
مهرداد هنوز می خندید گفت:« خیلی خوب بافته... جغله!!» 
خورشید:« مهرداد... سحر خیلی دوستت داره!!» 
مهرداد قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:« آدم دوست داشتنی رو باید دوست داشت دیگه!!» 
خورشید در حالیکه از جایش بر می خاست گفت:« خیلی خب... پاشم برم... دیگه انرژی مثبت سرریز کرده!!»



سنگ دلی ...
نوشته شده در 2 خرداد 1395
بازدید : 465
نویسنده : آرمان حسيني
رقّت قلب داريم و ضعف قلب، ممكن است كسي بگويد من در مدت عمرم يك ‏گوسفند را سر نبريده‌ام يا مرغي را نديده‌ام كه سر ببرند، اين رقّت قلب نيست بلكه ‏ضعف نفس است. زيرا همين شخص كه مي‌گويد من تحمل ديدن گوسفند ذبح شده را ‏ندارم وقتي كباب گوسفند را مي‌خورد و بوي كباب به مشام فقرا مي‌رسد بي‌خيال ‏است و قلبش تكان نمي‌خورد و به فكر آنها نيست.

رقّت قلب و عاطفه از فضائل انساني ‏است در حالي كه ضعف نفس فضيلت نيست. راهي كه انسان با طيّ آن برابر دستورات ‏الهي خدمتي به خلق خدا انجام مي‌دهد رقّت قلب است و آن راهي كه با دستورات ‏الهي برابر نيست، ضعف نفس است.‏ رقيق القلب بودن اين است كه انسان وقتي فقيري را ديد واقعاً متأثر بشود، از ‏قيامت و دوزخ كه گفته مي‌شود، از نابساماني وضع يك عده‌اي واقعاً متأثر بشود، اين را ‏مي‌گويند رقّت قلب.

راه رقّت قلب هم گناه نكردن است. از حضرت علي(عليه السّلام) ‏روايت شده است: «ما جَفّتِ الدّمُوع إلاّ لِقَسوَةِ القُلُوب وَ ما قَسّتِ القُلُوبُ إلاّ لِكَثْرَةِ ‏الذّنُوب»(١).‏ چشم‌ها گرفتار خشكي نمي‌شود مگر در اثر قساوت قلب، و قلب گرفتار قساوت ‏نمي‌شود مگر در اثر گناه زياد.‏          

استاد آیت الله جوادی آملی




علم بهتر است یا ثروت؟
نوشته شده در 2 خرداد 1395
بازدید : 440
نویسنده : آرمان حسيني

جمعیت زیادی دور حضرت علی (ع) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:

- یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

علی (ع) پاسخ می‌دهد؛ مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:

- اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟

علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.

نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان جا که ایستاده بود نشست.

در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

- یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

حضرت علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.

نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند.

یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد.

همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.

در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

امام فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.

در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌های امام شگفت‌زده شده بودند که… نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:

یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند.

در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:

- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.

سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.

منبع: کشکول بحرانی، ج ۱، ص ۲۷. به نقل از امام علی‌بن‌ابی‌طالب، ص ۱۴۲.




کربلا ...
نوشته شده در 2 خرداد 1395
بازدید : 447
نویسنده : آرمان حسيني

واقعه کربلا اتفاق می افتد هرگاه ؛

دلت با دینت نباشد ... قدمت با قلبت نباشد ... و عملت به قولت نباشد ...

آری بدون شک اتفاق می افتد ؛

هرگاه ... هرگاه ... هرگاه ...




فقط هشت دقیقه
نوشته شده در 2 خرداد 1395
بازدید : 454
نویسنده : آرمان حسيني
نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود.
اکران فیلم شروع شد،
شروع فیلم سقف یک اتاق دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق, سه, چهار, پنج, .......,هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
 
 
صدای همه در آمد. 
 
اغلب حاضران سینما را ترک کردند
​​
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید
.
زیرنویس فیلم
 این تنها ۸ دقیقه از زندگی این جانباز بود و ما طاقت نداشتیم ...



بزرگ باشیم یا گنده؟
نوشته شده در 2 خرداد 1395
بازدید : 519
نویسنده : آرمان حسيني
بزرگ باشیم یا گنده؟

من تقريبا به اين نتيجه رسيدم كه در اين مملكت آدم بزرگ نياز داريم. آدم گنده زياد داريم ولي آدم بزرگ، حليم و وسيع و از درون رشد كرده کمتر داريم. بايد نشانه‌گيري كنيم كه آدم بزرگ شویم نه آدم گنده.
..


فرآوري شده از دوره چهارم فعالان فرهنگي شجر- استاد معمارياني




سال نو مبارک ...
نوشته شده در 2 خرداد 1395
بازدید : 430
نویسنده : آرمان حسيني

سال نومي شود. زمين نفسي دوباره مي کشد.برگ ها به رنگ در مي آيند و گل ها لبخند مي زند

و پرنده هاي خسته بر مي گردند و دراين رويش سبز دوباره...من...تو...ما...

کجا ايستاده اييم. سهم ما چيست؟..نقش ما چيست؟...پيوند ما در دوباره شدن با کيست؟...

زمين سلامت مي کنيم و ابرها درودتان باد و

چون هميشه اميدوار و سال نومبارک...

عکس های زیبا به مناسبت عید نوروز سال ۱۳۹۰

ویادمون باشد ...

و باز هم در انتظار آمدنت ...

اللهم عجل لولیک الفرج




بازدید : 463
نویسنده : آرمان حسيني

ﻓﺮﺩ ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﯿﻌﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎﻓﺎﻃﻤه ﯾاﺣﺴﻦ ﯾﺎ ﺯﯾﻦﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟

به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، حجت الاسلام قرائتی، نقلی می‌کند: آن ﻭﻫﺎﺑﯽ که ﻣﯿ ﺨﻮﺍﺳﺖ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﺸﮑند؛ ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻤﻪ، ﺁﯼ ﺷﯿﻌﻪ‌ﻫﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ‌ﻣﯿ‌‌ﻨﺪﺍﺯﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯿﺪ 4 ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ، ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ؛ ﻧﺪﺍﺩ!

 

ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ؛ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ؛ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ؛ ﻧﺪﺍﺩ!

 

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻦ ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻥ ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻣﯿ‌‌ﺸﯿﺪ؟ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺮﺩﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ، ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺩﻥ.


ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺐ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎلا، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪﻩ! و اتفاقی نیفتاد.


شیعه هم رو کرد به وهابی و گفت: ﺩﯾﺪﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ، پس با منطق شما ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ! ﻣﮕﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ؟

منبع: جهان




بازدید : 488
نویسنده : آرمان حسيني
گروه جامعه: نتایج یک نظرسنجی تازه که توسط موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه میشیگان و با هم‌کاری مرکز تحقیقاتی پیو (PEW) در هفت کشور با اکثریت جمعیت مسلمان انجام شده، حاکی از آن است که بیشتر مردم این کشورها ترجیح می‌دهند که یک زن به طور کامل، موهایش را بپوشاند. تنها در ترکیه و لبنان، درصد قابل توجهی از پرسش‌شوندگان گفته‌اند که زنان بهتر است موهای‌شان را در ملاء عام نپوشانند.



در این نظرسنجی، به پرسش‌شوندگان از هفت کشور تونس، مصر، عراق، لبنان، پاکستان، عربستان سعودی و ترکیه، کارتی شامل شش تصویر از سبک‌های مختلف پوشش سر و صورت داده شد و آن‌ها باید انتخاب می‌کردند که کدام‌یک از این شش سبک را برای یک زن در مکان‌های عمومی مناسب‌تر می‌دانند. هرچند که هیچ عنوانی برای این شش سبک پوشش در روی کارت نوشته نشده بود اما شش تصویر از چپ به راست عبارت بودند از زنانی که برقع و نقاب بر سر داشتند (۱ و ۲)، زنانی که حجاب‌شان کمتر می‌شد (۴ و ۵) و بالاخره در تصویر ۶، زنی که سرش را نپوشانیده بود.



۷ غذای جوان کننده+تصاویر
نوشته شده در 2 خرداد 1395
بازدید : 545
نویسنده : آرمان حسيني
۷ غذای جوان کننده+تصاویر

مجموعه تصاویر زیر هفت غذایی را نشان می‌دهد که منجر به جوانی شما می‌شود.

به گزارش خبرگزاری فارس، تصاویر هفت غذای جوان کننده را می‌توانید در اینجا مشاهده کنید.




تقلب , انواع تقلب (طنز)
نوشته شده در 1 خرداد 1395
بازدید : 428
نویسنده : آرمان حسيني


بنده در دوران كودكي علاقه اي به خلبان شدن نداشتم!اما از بد روزگار در دوران دانشجويي كمي تا قسمتي چتر باز از آّب در امدم وبعد از ترم اول كمتر درسي بود كه با تقلب يا به اميد تقلب سر جلسه امتحان نرفته باشم!پس اگر قرار به انتخاب خاطره از تقلب باشد انتخاب يكي از بين اون همه خاطره بايد كار سختي باشه!

مثلا ميشه از امتحان پايان ترم استاتيك شروع كنم كه تقلب رو به صورت كاملا حرفه اي در دستشويي جاسازي كرده بودم واز بد شانسي درست همون روز آب قطع شد واميدمون ازتقلب قطع شد وافتادم!

يا ميشه ازامتحان فيزيك 2بگم كه امتحان تستي بودومن ودوتا از دوستام از رو دست يكي از دختراي كلاس نوشتيم اما بعدش فهميديم كه چه فايده كه ترتيب سوالات يكي نبوده وجمع نمرات سه نفرمون به نمره قبولي نميرسه واز همه بدتر اينكه اون دختره از همه كمتر گرفته!

يا از يه استاد ديگه كه از لحاظ سني چيزي از عمو جغدشاخدار كم نداشت حتي وقتي تقلبمون رو گرفت هم از رو نرفتيم واونم با اون صدايي كه انگار از ته چاه ميومد بهمون گفت:حالا درسته........ ما....... چيزي نميگيم........... ولي خب شمام رعايت ...............كنيد!

يا اشاره كنم به امتحان ميان ترم درس مقاومت مصالح كه جزوه رو با دوستم نصف كرديم وهركسي نصف خودشو تو يه كاغذ مچاله نوشتيم وبه هم ديگه داديم تا بهترين افتخار دوران دانشجوييم(البته تا امروز) كسب بشه ونمره دوم كلاس رو كسب كنم!گرچه وقتي تو پايان ترم با نمره 12از دستش خلاص شدم استاد بهم گفت:با اون ميان ترم درخشان ازت انتظار زيادي داشتم!

اما جاي داره ياد كنم از استاد(ن)كه حسرت تقلب تو كلاسش تو دلم موند! كسي كه صاحب كرامات متعدد بود مثلا علاوه بر اون كنترل هاي معمول ماشين حساب هاي همه بچه هارو يكي يكي چك ميكرد تا كاري جز چهار عمل اصلي ازشون بر نياد!وبرا امتحان كلاس بزرگي رو انتخاب ميكرد وكروكي كلاس رو ميكشيد واز بچه ها ميخواست كه شماره دانشجويي خودشون روبنويسن ومدعي بود كه تو خونه تمام ورقه هاي همسايه رو با هم تطبيق ميده تا در حق كسي اجحاف نشه! يه بار هم با افتخار اعتراف كرد اسم تموم كسايي رو كه برا دستشويي ميرن بيرون رو مينويسه تا مو رو از ماست بكشه بيرون!

حالا بگذريم از اينكه يه باربه يكي از بچه ها كه راه حلش تقريبا با جزوه يكي بود صفر داد وازش خواست كه اگه اعتراضي داره به (آموزش دانشكده) منعكس كنه!




نامه به يك پرايد / طنز نوشته
نوشته شده در 1 خرداد 1395
بازدید : 424
نویسنده : آرمان حسيني


نامه به يك پرايد
بچه ها متشكريم از بيخ

 

 سلام پرايد!
روزگار، ما را به جايي رسانده كه به پرايد نامه بنويسيم. (فكر كن!)

نامه به پرایدپرايد عزيزم، شنيده ام مرز هجده ميليون تومان را رد كرده اي. اي قشنگ تر از پريا از اين به بعد، انصافا، تنها تو كوچه نريا. چون با اين وضعيت زورگيري، اختلاس و... كلابچه هاي محل دزدن و خداي نكرده زبانم لال يكجا تو رو مي دزدند.
پرايد خوبم، انژكتورت را قربان، اي لاستيكت تو حلقم، اي فداي برجستگي صندوق عقب تو، اي دور رينگت بگردم، فكر مي كردي يك زمان به مدد تلاش شبانه روزي مسوولان هجده ميليون تومان بشوي؟!
اي پرايد، اي نازنين، اي ماكسيما مخفي، اي طرح ژنريك بنز، اي پرادو مينيمال تو الان در شرايطي هستي كه مي توان لنت هايت را طوطياي چشم كرد. تو الان در موقعيتي هستي كه دود اگزوزت صد مرتبه از هواي فرحزاد مصفي تر است! تو چنان مقام و منزلتي داري كه مردم عاشق جيب چاك تو هستند. يعني قيمتت جيب جر مي دهد، باقلوا! من در حسرت آن لحظه خواهم سوخت كه سايپا سر در كارخانه اش بيلبورد بزند «اين ور پرايد اوفينا/ اون ور پرايد اوفينا».
اي تراول چك متحرك، اي هر دور لاستيك تو شيش ماه كار كردن من، اي كه ديروز در حد غضنفر بودي و امروز اما يك پا «ارزو» شدي. همينطور كه در خيابان ها حركت مي كني و از مردم دل مي بري به جان مسوولان با بالاگرفتن برف پاك كن هايت دعا كن. آنها و فقط آنها چنان در حوزه اقتصاد كيمياگري بلد بودند، كه توانستند نه مس، كه لگني مانند تو را طلاكنند: طلاي هجده عيار! باز من نمي دانم چرا اين مردم ناسپاس از مسوولان انتقاد مي كنند. قيمت پرايد امروز، قيمت زانتياي يك سال پيش است. آيا اين امر به راحتي به دست مي آيد؟ اين دوستان ناممكن ها را براي ما ممكن كرده اند. اي الهي آخ و همينطور بچه ها متشكريم از بيخ.




ویژه نامه تصویری پراید! (قسمت دوم)
نوشته شده در 1 خرداد 1395
بازدید : 418
نویسنده : آرمان حسيني



تعداد صفحات : 17